بدحرفی. غیبت و تهمت و افترا. (ناظم الاطباء). ذم. وقیعه. نقیض ستایش. (یادداشت مؤلف) : نه بدگفتم نه بدگوییست کارم وگر گفتم یکی را صدهزارم. نظامی. - امثال: عاقبت بدگویی دشمنی است. - بدگویی کردن، عیب و نقص کسی را گفتن. درباره کسی بدگفتن: پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند و نمودند که او طلب پادشاهی می کند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). و میان وی (سیاوش) و افراسیاب بدگویی کردند و افراسیاب او را بکشت. (تاریخ بخارا ص 28).
بدحرفی. غیبت و تهمت و افترا. (ناظم الاطباء). ذم. وقیعه. نقیض ستایش. (یادداشت مؤلف) : نه بدگفتم نه بدگوییست کارم وگر گفتم یکی را صدهزارم. نظامی. - امثال: عاقبت بدگویی دشمنی است. - بدگویی کردن، عیب و نقص کسی را گفتن. درباره کسی بدگفتن: پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند و نمودند که او طلب پادشاهی می کند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). و میان وی (سیاوش) و افراسیاب بدگویی کردند و افراسیاب او را بکشت. (تاریخ بخارا ص 28).
بدخوئی. بدخلقی. بدخیمی. زشت خویی. تندخویی. مقابل خوش خویی، نیک خویی. (فرهنگ فارسی معین). رذالت و سؤخلق. (ناظم الاطباء). جحرمه. دغر. دغمره. شنغیره. شیاص. عراره. عرام. عربده. عسر. عکض. عیده. عیدهه. عیدهیّه. معق. وعقه. (منتهی الارب). فظاظت. زعارت. عربده. شراست. شرسفته. شکاست. (یادداشت مؤلف) : به بی چیزی و بدخویی تازد او ندارد خرد گردن افرازد او. فردوسی. همه جادویی دانی و بدخویی به ایران گنه کارتر کس تویی. فردوسی. بگیتی بر این سان که اکنون تویی نباید که دارد سرش بدخویی. فردوسی. برو گفت گر زآنکه رستم تویی بکشتی مرا خیره بر بدخویی. فردوسی. و غرض در این نه خدمت بود بلکه خواست بنام استاد بونصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت وی دانست نپذیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). و از بدخویی اوبود کی من از صحبت او ملاذ جستم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76). بهرام یکچندی ببود و بدخویی و بدسیرتی از آن پدر دید دلش از آن بگرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75). چندانک در یزدجرد جدش درشتی و بدخویی بود... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). اپرویز از آنجایی که ستیزگاری و بدخویی او را بود نبشت کی... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 105). می کند از بدخویی آنچه نکردی کسی گرچه بدی می کند چشم بدش دورباد. خاقانی. کز سر کین وری و بدخویی در حق من دعای بد گویی. نظامی. عشاق به درگهت اسیرند بیا بدخویی تو بر تو نگیرند بیا. سعدی (رباعیات). دختر بدخویی و ستیزه رویی آغاز نهاد. (گلستان). - بدخویی کردن، بد اخلاقی کردن. تندخویی کردن: و سبب قتل اپرویز آن بود کی پیوسته بدخویی کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). اگر بینی که بدخویی کند یار تو خوی نیک خویش از دست مگذار. سعدی (صاحبیه). و رجوع به بدخوی شود
بدخوئی. بدخلقی. بدخیمی. زشت خویی. تندخویی. مقابل خوش خویی، نیک خویی. (فرهنگ فارسی معین). رذالت و سؤخلق. (ناظم الاطباء). جَحرَمَه. دَغَر. دَغمَرَه. شِنغیرَه. شِیاص. عَرارَه. عُرام. عَربَدَه. عَسَر. عَکض. عَیدَه. عَیدَهَه. عَیدَهیَّه. مَعق. وَعقَه. (منتهی الارب). فظاظت. زعارت. عربده. شراست. شَرسَفَته. شکاست. (یادداشت مؤلف) : به بی چیزی و بدخویی تازد او ندارد خرد گردن افرازد او. فردوسی. همه جادویی دانی و بدخویی به ایران گنه کارتر کس تویی. فردوسی. بگیتی بر این سان که اکنون تویی نباید که دارد سرش بدخویی. فردوسی. برو گفت گر زآنکه رستم تویی بکشتی مرا خیره بر بدخویی. فردوسی. و غرض در این نه خدمت بود بلکه خواست بنام استاد بونصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت وی دانست نپذیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). و از بدخویی اوبود کی من از صحبت او ملاذ جستم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76). بهرام یکچندی ببود و بدخویی و بدسیرتی از آن پدر دید دلش از آن بگرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75). چندانک در یزدجرد جدش درشتی و بدخویی بود... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). اپرویز از آنجایی که ستیزگاری و بدخویی او را بود نبشت کی... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 105). می کند از بدخویی آنچه نکردی کسی گرچه بدی می کند چشم بدش دورباد. خاقانی. کز سر کین وری و بدخویی در حق من دعای بد گویی. نظامی. عشاق به درگهت اسیرند بیا بدخویی تو بر تو نگیرند بیا. سعدی (رباعیات). دختر بدخویی و ستیزه رویی آغاز نهاد. (گلستان). - بدخویی کردن، بد اخلاقی کردن. تندخویی کردن: و سبب قتل اپرویز آن بود کی پیوسته بدخویی کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). اگر بینی که بدخویی کند یار تو خوی نیک خویش از دست مگذار. سعدی (صاحبیه). و رجوع به بدخوی شود
عفونت و گندگی. (ناظم الاطباء). دفر. گندگی. گندایی. بخار. نتن. عفونت. (یادداشت مؤلف) : خمن، بدبویی. (منتهی الارب). چون رنیاد را در دهان نگاه دارند بدبویی دهان و درد دندان را زایل گرداند. (ریاض الادویه)
عفونت و گندگی. (ناظم الاطباء). دفر. گندگی. گندایی. بخار. نتن. عفونت. (یادداشت مؤلف) : خَمَن، بدبویی. (منتهی الارب). چون رنیاد را در دهان نگاه دارند بدبویی دهان و درد دندان را زایل گرداند. (ریاض الادویه)
بدگو. عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). همزه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). لماز. هماز. نمام. (یادداشت مؤلف) : نکرد اندرین داستانها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه. فردوسی. ز گفتار بدگوی و از نام و ننگ هراسان بود سر نپیچد ز جنگ. فردوسی. یکی چاره سازم که بدگوی من نراند بزشت آب در جوی من. فردوسی. بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار. فرخی. دشمن و بدگوی او را آب سرد آتش سوزنده بادا در دهان. فرخی. پیوسته باد عزت و فر و جلال او بدگوی را بریده زبان و گسسته دم. فرخی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. دوستی میان دو تن بصلاح باشد چند بدگوی در میانه نشود. (نقل از تاریخ سیستان). خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). مده نزد خودراه بدگوی را نه مرد سخن چین دوروی را. (گرشاسب نامه). مر بنده ات را دشمن و بدگوی بسی هست زآن بیش کجا هست بدرگاه تو مهمان. ناصرخسرو. اگر بدگوی نزدیک تو آید بران او را که نزدیکت نشاید. ناصرخسرو. پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). سوفرا را با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارا ص 103). مده بدگوی را نزدیک خود جای که هر روزت بگرداند به صد رای. عطار. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را. سعدی. گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی ز معنی معجری بربند و چون اندیشه بیرون آی. سعدی (خواتیم). ازطعنۀ بدگویان ناچار گذر نبود عیسی چه محل دارد جایی که خران باشند. ابن یمین. بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم. حافظ. و رجوع به بدگو و ترکیبات در حرف گ شود، چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء)
بدگو. عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). هُمَزه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). لماز. هماز. نمام. (یادداشت مؤلف) : نکرد اندرین داستانها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه. فردوسی. ز گفتار بدگوی و از نام و ننگ هراسان بود سر نپیچد ز جنگ. فردوسی. یکی چاره سازم که بدگوی من نراند بزشت آب در جوی من. فردوسی. بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار. فرخی. دشمن و بدگوی او را آب سرد آتش سوزنده بادا در دهان. فرخی. پیوسته باد عزت و فر و جلال او بدگوی را بریده زبان و گسسته دم. فرخی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. دوستی میان دو تن بصلاح باشد چند بدگوی در میانه نشود. (نقل از تاریخ سیستان). خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). مده نزد خودراه بدگوی را نه مرد سخن چین دوروی را. (گرشاسب نامه). مر بنده ات را دشمن و بدگوی بسی هست زآن بیش کجا هست بدرگاه تو مهمان. ناصرخسرو. اگر بدگوی نزدیک تو آید بران او را که نزدیکت نشاید. ناصرخسرو. پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). سوفرا را با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارا ص 103). مده بدگوی را نزدیک خود جای که هر روزت بگرداند به صد رای. عطار. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را. سعدی. گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی ز معنی معجری بربند و چون اندیشه بیرون آی. سعدی (خواتیم). ازطعنۀ بدگویان ناچار گذر نبود عیسی چه محل دارد جایی که خران باشند. ابن یمین. بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم. حافظ. و رجوع به بدگو و ترکیبات در حرف گ شود، چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء)