جدول جو
جدول جو

معنی بدوتن - جستجوی لغت در جدول جو

بدوتن
دوختن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بِ نِ)
بغیر. بجز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی. بلا. (یادداشت مؤلف) : بتلاء، عمرۀ بدون حج. (منتهی الارب). اراضی بدون مالک، یعنی بی مالک. بدون او این کار میسر نیست، یعنی بی او. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
رأی نو، گویند: هو ذوبدوان، وفی الحدیث: السلطان ذوعدوان و ذوبدوان، ای لایزال یبدو له رأی جدید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ تَ)
بداصل. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ تَ)
پشوتن معنی ترکیبی آن راصاحب فرهنگ. ’انجمن آرا’ و ’آنندراج’. تن خود را بشوی دانسته اند بخیال اینکه کلمه دری باشد اما چنین نیست. نام برادر اسفندیار است. (برهان) (سروری) (فرهنگ نظام). نام پسر گشتاسب و برادر اسفندیار است. (ناظم الاطباء). نام پسر گشتاسب از کتایون دختر قیصر و او برادر اسفندیار است از یک مادر و پدر. بکسر اول و فتح فوقانی بوزن فزودن، نام برادر اسفندیار پسر گشتاسب شاه که در عقل و دانش و اخلاق پسندیده مشهور و معروف به وده و در معنی وزارت اسفندیار را می نموده در سفر زابلستان چندانکه خواست میانه رستم و اسفندیار اصلاحی کند میسر نگردید بعد از قتل اسفندیار نامه به گشتاسب نوشته معذرت خواست در آنجا فردوسی گوید:
یکی نامه بنوشت رستم بدرد
همه کار فرزند او یاد کرد.
بشه گفت یزدان گوای من است
بشوتن درین رهنمای من است.
بشوتن بیامد گواهی بداد
سخنهای رستم همه کرد یاد.
فردوسی.
و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 93 و حبیب السیر چ قدیم طهران ج 1 ص 72 و فرهنگ شاهنامۀ شفق و شعوری ج 1 و پشوتن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ شُ دَ)
به لفظ تثنیه و الشرم بمعنی ’شق’ است و شاید از همین ماده اشتقاق شده باشد، نام جایگاهی است در بلاد بنی طی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
زشت. قبیح. مکروه. (از ولف). بدنهاد. نامیمون. بدنفس. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت کای بدتن و بدکنش
فریبنده مرد از در سرزنش.
فردوسی.
ز پور سیاوش برآشفت سخت
بدو گفت کای بدتن شوربخت.
فردوسی.
برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدنام و شوریده هش.
فردوسی، لعل. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ شعوری) :
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
ز سنگ سیه چون عقیق یمانی.
فرخی.
همی تا یکباره بیرون نیاید
بدخشی و پیروزه و زر کانی.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدون
تصویر بدون
بغیر، بجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدون
تصویر بدون
((بِ نِ))
فاقد، بی بهره، بی (نشانه فقدان یا نبودن)
فرهنگ فارسی معین
بری، بلا، بی، عاری
متضاد: با
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وارونه جلوه دادن، بهانه آوردن، وارونه دوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
دوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
کندن از ریشه درآوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دانسته باش، بدان
فرهنگ گویش مازندرانی
گفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
گفتن، ابراز کردن، بیان کردن، دوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
سوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
فروختن
فرهنگ گویش مازندرانی
مکیدن شیر از پستان مادر
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشیدن، سرکیسه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دوختن روی جوال و کیسه
فرهنگ گویش مازندرانی