نامهربان. بی محبت، نام درختی است بغایت سخت که هرگز بار ندهد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است سخت و هیچ بار نیارد. (صحاح الفرس). نام درختی است که بر ندهد و عرب آن را غرب گویند و گفته اند: این پنج درخت است که می نارد بار بید و بده و سرو و سپیدار و چنار. ؟ (انجمن آرا) (آنندراج). سهم تو اوفکنده به پیکان بیدبرگ بر پیکر معاند تو لرزه چون بده. نزاری قهستانی (از انجمن آرا). ، هر درخت بی میوه را گویند عموماً. (برهان قاطع). هر درخت بی میوه. (ناظم الاطباء) ، درخت بید راگویند خصوصاً. (برهان قاطع). درخت بید. (ناظم الاطباء). پده. و رجوع به پده شود
نامهربان. بی محبت، نام درختی است بغایت سخت که هرگز بار ندهد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است سخت و هیچ بار نیارد. (صحاح الفرس). نام درختی است که بر ندهد و عرب آن را غرب گویند و گفته اند: این پنج درخت است که می نارد بار بید و بده و سرو و سپیدار و چنار. ؟ (انجمن آرا) (آنندراج). سهم تو اوفکنده به پیکان بیدبرگ بر پیکر معاند تو لرزه چون بده. نزاری قهستانی (از انجمن آرا). ، هر درخت بی میوه را گویند عموماً. (برهان قاطع). هر درخت بی میوه. (ناظم الاطباء) ، درخت بید راگویند خصوصاً. (برهان قاطع). درخت بید. (ناظم الاطباء). پده. و رجوع به پَدَه شود
نامهربانی. بدخواهی. (ناظم الاطباء). سردمهری. (آنندراج). بی مهری. (از ولف). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف) : به بدمهری من روانم مسوز به من بازبخش و دلم برفروز. فردوسی. بریده چو طبع مؤمن از مرتد از بددلی و بدی و بدمهری. منوچهری. یک چند کنون لباس بدمهری از دلت همی بباید آهختن. ناصرخسرو. دل نرم را سخت کردی چو سنگ به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ. شمسی (یوسف و زلیخا). تو بدین خوبی و پریچهری خو چرا کرده ای به بدمهری. نظامی. زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری. سعدی (طیبات). هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم هنوز با همه بدمهریت طلبکارم. سعدی (طیبات). - بدمهری کردن، نامهربانی کردن. بدخویی کردن: با عروسی بدین پریچهری نکند هیچ مرد بدمهری. نظامی (هفت پیکر ص 313). خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی. سعدی (طیبات)
نامهربانی. بدخواهی. (ناظم الاطباء). سردمهری. (آنندراج). بی مهری. (از ولف). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف) : به بدمهری من روانم مسوز به من بازبخش و دلم برفروز. فردوسی. بریده چو طبع مؤمن از مرتد از بددلی و بدی و بدمهری. منوچهری. یک چند کنون لباس بدمهری از دلت همی بباید آهختن. ناصرخسرو. دل نرم را سخت کردی چو سنگ به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ. شمسی (یوسف و زلیخا). تو بدین خوبی و پریچهری خو چرا کرده ای به بدمهری. نظامی. زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری. سعدی (طیبات). هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم هنوز با همه بدمهریت طلبکارم. سعدی (طیبات). - بدمهری کردن، نامهربانی کردن. بدخویی کردن: با عروسی بدین پریچهری نکند هیچ مرد بدمهری. نظامی (هفت پیکر ص 313). خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی. سعدی (طیبات)
مخفف بدگوهر. بداصل و بدذات. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) : بدو گفت: این نزد بهرام بر بگو ای سبک مایۀ بدگهر. فردوسی. مرا نام رستم کند زال زر تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر. فردوسی.
مخفف بدگوهر. بداصل و بدذات. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) : بدو گفت: این نزد بهرام بر بگو ای سبک مایۀ بدگهر. فردوسی. مرا نام رستم کند زال زر تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر. فردوسی.
بسته و مهرکرده. (ناظم الاطباء). ممهور: ملطفه به من داد بمهر و قصد شکار کردم. (تاریخ بیهقی). اگرچه زر بمهر افزون عیارست قراضه ریزه ها هم در شمارست. نظامی. - بمهر کردن، مهر کردن. مهر نمودن. ممهور ساختن. بستن: ایشان بنواله ای که خوردند با من لب خود بمهر کردند. نظامی. - کیسۀ سربمهر، کیسۀ مهرکرده شده. (ناظم الاطباء).
بسته و مهرکرده. (ناظم الاطباء). ممهور: ملطفه به من داد بمهر و قصد شکار کردم. (تاریخ بیهقی). اگرچه زر بمهر افزون عیارست قراضه ریزه ها هم در شمارست. نظامی. - بمهر کردن، مهر کردن. مهر نمودن. ممهور ساختن. بستن: ایشان بنواله ای که خوردند با من لب خود بمهر کردند. نظامی. - کیسۀ سربمهر، کیسۀ مهرکرده شده. (ناظم الاطباء).