بدطینتی. بدذاتی. بدخواهی. پستی. خواری. (ناظم الاطباء). بداصلی. بدگوهری. بدنژادی: پادشاهان جهان از بدرگی بو نبردند از شراب بندگی. مولوی. توان کرد با ناکسان بدرگی ولیکن نیاید ز مردم سگی. سعدی (بوستان)
بدطینتی. بدذاتی. بدخواهی. پستی. خواری. (ناظم الاطباء). بداصلی. بدگوهری. بدنژادی: پادشاهان جهان از بدرگی بو نبردند از شراب بندگی. مولوی. توان کرد با ناکسان بدرگی ولیکن نیاید ز مردم سگی. سعدی (بوستان)
حالت و چگونگی بی مزه. بی ذائقگی. (آنندراج). بی طعمی. بی لذتی و طعم مکره و نفرت انگیز. (ناظم الاطباء). بی طعمی. صفت بی مزه. فقد یکی از طعمهای نه گانه. تفاهت. (یادداشت مؤلف). شیخ الرئیس در قانون گوید بیمزگی بر دو گونه است یکی حقیقی و یکی حسی. حقیقی آن است که در واقع عادم مزه است چون آب، و حسی آن است که ذائقه از آن چیزی درنیابد مانند مزۀ آهن و مس. چه ذائقه بعلت شدت کثافت این دو فلز که مانع از آن است که از آن چیزی تحلیل شده با زبان درآمیزد مزۀ آن دو حس نکند. لیکن اگر بتدبیر و چاره مس و آهن را به اجزاء صغار درآرند مانند غباری، آنگاه هر دو را طعمی قوی باشد.
حالت و چگونگی بی مزه. بی ذائقگی. (آنندراج). بی طعمی. بی لذتی و طعم مکره و نفرت انگیز. (ناظم الاطباء). بی طعمی. صفت بی مزه. فقد یکی از طعمهای نه گانه. تفاهت. (یادداشت مؤلف). شیخ الرئیس در قانون گوید بیمزگی بر دو گونه است یکی حقیقی و یکی حسی. حقیقی آن است که در واقع عادم مزه است چون آب، و حسی آن است که ذائقه از آن چیزی درنیابد مانند مزۀ آهن و مس. چه ذائقه بعلت شدت کثافت این دو فلز که مانع از آن است که از آن چیزی تحلیل شده با زبان درآمیزد مزۀ آن دو حس نکند. لیکن اگر بتدبیر و چاره مس و آهن را به اجزاء صغار درآرند مانند غباری، آنگاه هر دو را طعمی قوی باشد.
عربده و هرزه گویی و بدخویی هنگام مستی و شهوت پرستی. (ناظم الاطباء) : اندر ایشان تافته هستی تو از نفاق و ظلم و بدمستی تو. مولوی. بیا در زمرۀ رندان به بی باکی و می درکش که بدمستی نمی داند بجز فریاد عود آنجا. عرفی. - بدمستی کردن، عربده جویی و بدخویی و هرزگویی کردن در هنگام مستی: من می خورم و تو می کنی بدمستی. (منسوب به خیام). ترکی مست به اندرون دستور آمد و مردم از او متفرق شدند و بدمستی می کرد. (مزارات کرمان ص 15)
عربده و هرزه گویی و بدخویی هنگام مستی و شهوت پرستی. (ناظم الاطباء) : اندر ایشان تافته هستی تو از نفاق و ظلم و بدمستی تو. مولوی. بیا در زمرۀ رندان به بی باکی و می درکش که بدمستی نمی داند بجز فریاد عود آنجا. عرفی. - بدمستی کردن، عربده جویی و بدخویی و هرزگویی کردن در هنگام مستی: من می خورم و تو می کنی بدمستی. (منسوب به خیام). ترکی مست به اندرون دستور آمد و مردم از او متفرق شدند و بدمستی می کرد. (مزارات کرمان ص 15)
نامهربانی. بدخواهی. (ناظم الاطباء). سردمهری. (آنندراج). بی مهری. (از ولف). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف) : به بدمهری من روانم مسوز به من بازبخش و دلم برفروز. فردوسی. بریده چو طبع مؤمن از مرتد از بددلی و بدی و بدمهری. منوچهری. یک چند کنون لباس بدمهری از دلت همی بباید آهختن. ناصرخسرو. دل نرم را سخت کردی چو سنگ به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ. شمسی (یوسف و زلیخا). تو بدین خوبی و پریچهری خو چرا کرده ای به بدمهری. نظامی. زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری. سعدی (طیبات). هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم هنوز با همه بدمهریت طلبکارم. سعدی (طیبات). - بدمهری کردن، نامهربانی کردن. بدخویی کردن: با عروسی بدین پریچهری نکند هیچ مرد بدمهری. نظامی (هفت پیکر ص 313). خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی. سعدی (طیبات)
نامهربانی. بدخواهی. (ناظم الاطباء). سردمهری. (آنندراج). بی مهری. (از ولف). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف) : به بدمهری من روانم مسوز به من بازبخش و دلم برفروز. فردوسی. بریده چو طبع مؤمن از مرتد از بددلی و بدی و بدمهری. منوچهری. یک چند کنون لباس بدمهری از دلت همی بباید آهختن. ناصرخسرو. دل نرم را سخت کردی چو سنگ به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ. شمسی (یوسف و زلیخا). تو بدین خوبی و پریچهری خو چرا کرده ای به بدمهری. نظامی. زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری. سعدی (طیبات). هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم هنوز با همه بدمهریت طلبکارم. سعدی (طیبات). - بدمهری کردن، نامهربانی کردن. بدخویی کردن: با عروسی بدین پریچهری نکند هیچ مرد بدمهری. نظامی (هفت پیکر ص 313). خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی. سعدی (طیبات)
دهی از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. جلگه، معتدل. سکنۀ آن 159 تن. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. جلگه، معتدل. سکنۀ آن 159 تن. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
حالت و چگونگی بامزه. کیفیت بامزه. طعم خوش داشتن. خوش طعم بودن غذا. مزه داشتن. و رجوع به مزه شود، نوعی شیرینی از جنس زلوبیا (زلیبیه، زلیبیا زلبیا) که چون شکل میوۀ بامیا دارد بدین نام خوانده شده است. رجوع به بامیه شود
حالت و چگونگی بامزه. کیفیت بامزه. طعم خوش داشتن. خوش طعم بودن غذا. مزه داشتن. و رجوع به مزه شود، نوعی شیرینی از جنس زلوبیا (زلیبیه، زلیبیا زلبیا) که چون شکل میوۀ بامیا دارد بدین نام خوانده شده است. رجوع به بامیه شود