جدول جو
جدول جو

معنی بدمزگی - جستجوی لغت در جدول جو

بدمزگی
بدمزه بودن، بدطعمی
تصویری از بدمزگی
تصویر بدمزگی
فرهنگ فارسی عمید
بدمزگی(بَ مَ زَ / زِ / بَ مَزْ زَ / زِ)
عدم لذت و بیمزگی. (آنندراج). بدطعمی و بی لذتی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بدمزگی
بدطعمی، ناخوشی
متضاد: خوش مزگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بامزگی
تصویر بامزگی
بامزه بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدمزه
تصویر بدمزه
بدطعم، آنچه مزۀ بد داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدمستی
تصویر بدمستی
شرارت و عربده کشی در حالت مستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدمهری
تصویر بدمهری
نامهربانی، بدخواهی
فرهنگ فارسی عمید
(دُ بَ)
دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه شهرستان خوی. سکنۀ آن 116 تن. آب آن از چشمه. صنایع دستی زنان جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ زَ)
خارپشت. (آنندراج). تشی و خارپشت تیرانداز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بدطینتی. بدذاتی. بدخواهی. پستی. خواری. (ناظم الاطباء). بداصلی. بدگوهری. بدنژادی:
پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی.
مولوی.
توان کرد با ناکسان بدرگی
ولیکن نیاید ز مردم سگی.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ زَ / زِ / بَ مَزْ زَ / زِ)
بدطعم. (ناظم الاطباء). کریه الطعم. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ / مَزْ زَ / زِ)
حالت و چگونگی بی مزه. بی ذائقگی. (آنندراج). بی طعمی. بی لذتی و طعم مکره و نفرت انگیز. (ناظم الاطباء). بی طعمی. صفت بی مزه. فقد یکی از طعمهای نه گانه. تفاهت. (یادداشت مؤلف). شیخ الرئیس در قانون گوید بیمزگی بر دو گونه است یکی حقیقی و یکی حسی. حقیقی آن است که در واقع عادم مزه است چون آب، و حسی آن است که ذائقه از آن چیزی درنیابد مانند مزۀ آهن و مس. چه ذائقه بعلت شدت کثافت این دو فلز که مانع از آن است که از آن چیزی تحلیل شده با زبان درآمیزد مزۀ آن دو حس نکند. لیکن اگر بتدبیر و چاره مس و آهن را به اجزاء صغار درآرند مانند غباری، آنگاه هر دو را طعمی قوی باشد.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ قَ / قِ)
نگهبانی. حفاظت. خفاره، بدرقگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
تندخو و کژخلق. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
بدخویی و تندخویی و کژخلقی. (از ناظم الاطباء) ، اسبی که پدرش عربی و مادرش ترکی باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
عربده و هرزه گویی و بدخویی هنگام مستی و شهوت پرستی. (ناظم الاطباء) :
اندر ایشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بدمستی تو.
مولوی.
بیا در زمرۀ رندان به بی باکی و می درکش
که بدمستی نمی داند بجز فریاد عود آنجا.
عرفی.
- بدمستی کردن، عربده جویی و بدخویی و هرزگویی کردن در هنگام مستی:
من می خورم و تو می کنی بدمستی.
(منسوب به خیام).
ترکی مست به اندرون دستور آمد و مردم از او متفرق شدند و بدمستی می کرد. (مزارات کرمان ص 15)
لغت نامه دهخدا
(بَ مِ)
نامهربانی. بدخواهی. (ناظم الاطباء). سردمهری. (آنندراج). بی مهری. (از ولف). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف) :
به بدمهری من روانم مسوز
به من بازبخش و دلم برفروز.
فردوسی.
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری.
منوچهری.
یک چند کنون لباس بدمهری
از دلت همی بباید آهختن.
ناصرخسرو.
دل نرم را سخت کردی چو سنگ
به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو بدین خوبی و پریچهری
خو چرا کرده ای به بدمهری.
نظامی.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری.
سعدی (طیبات).
هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی (طیبات).
- بدمهری کردن، نامهربانی کردن. بدخویی کردن:
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری.
نظامی (هفت پیکر ص 313).
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(بِ جُ لَ / لِ)
عموماً. جمعاً. بالتمام. همگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به بجمله و جمله شود
لغت نامه دهخدا
(بُمَ)
دهی از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. جلگه، معتدل. سکنۀ آن 159 تن. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بِزِ)
در حال. از سر نو. (آنندراج). جدیداً. بطور جدید. بطور تازه. مستحدثاً. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ)
حالت و چگونگی بامزه. کیفیت بامزه. طعم خوش داشتن. خوش طعم بودن غذا. مزه داشتن. و رجوع به مزه شود، نوعی شیرینی از جنس زلوبیا (زلیبیه، زلیبیا زلبیا) که چون شکل میوۀ بامیا دارد بدین نام خوانده شده است. رجوع به بامیه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بامزگی
تصویر بامزگی
حالت بامزه بامزه بودن مقابل بی مزگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد مزگی
تصویر بد مزگی
بد طعمی بی لذتی، ناگوارایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمزگی
تصویر غمزگی
حالت و کیفیت غمزده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجملگی
تصویر بجملگی
بالتمام، همگی، عموماً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرگی
تصویر بدرگی
بد طینتی بد ذاتی بد اصلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدمزه
تصویر بدمزه
بدطعم، چیزی که گوارا نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با مزگی
تصویر با مزگی
طعم خوش داشتن، خوش مزگی، شوخ بودن، خوش طبعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدمستی
تصویر بدمستی
عربده کش، هرزه گوی، شهوت پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدمزاج
تصویر بدمزاج
ترشروئی، عبوس، تندخو، کج خلق
فرهنگ لغت هوشیار
بی طعمی، بی ذوقی، خنکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عربده جویی، عربده کشی، هرزه گویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدطعم
متضاد: خوش طعم، خوش مزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدخلق، بداخلاق
دیکشنری اردو به فارسی