جدول جو
جدول جو

معنی بدمحضر - جستجوی لغت در جدول جو

بدمحضر
(بَ مَ ضَ)
معاشر بد. مصاحب گمراه کننده.
لغت نامه دهخدا
بدمحضر
معاشربد، مصاحب گمراه کننده
تصویری از بدمحضر
تصویر بدمحضر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدمنظر
تصویر بدمنظر
بدنما، بدنمود، زشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدمهر
تصویر بدمهر
نامهربان، بداندیش، بدخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محضر
تصویر محضر
جای حضور، کنایه از درگاه، جای نوشتن اسناد و احکام، دفتر ثبت اسناد، دفترخانه، سجل، فتوا نامه، گواهی نامه
محضر نوشتن: گواهی نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مِ)
نامهربان. بی محبت، نام درختی است بغایت سخت که هرگز بار ندهد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است سخت و هیچ بار نیارد. (صحاح الفرس). نام درختی است که بر ندهد و عرب آن را غرب گویند و گفته اند:
این پنج درخت است که می نارد بار
بید و بده و سرو و سپیدار و چنار.
؟ (انجمن آرا) (آنندراج).
سهم تو اوفکنده به پیکان بیدبرگ
بر پیکر معاند تو لرزه چون بده.
نزاری قهستانی (از انجمن آرا).
، هر درخت بی میوه را گویند عموماً. (برهان قاطع). هر درخت بی میوه. (ناظم الاطباء) ، درخت بید راگویند خصوصاً. (برهان قاطع). درخت بید. (ناظم الاطباء). پده. و رجوع به پده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ ضَ)
در غیاب دیگران را ببدی یاد کردن: ابوجعفر منصور پیوسته ابومسلم را پیش سفاح بدمحضری میکردی و می گفتی که اگر خواهی که ترا جهان صافی شود ابومسلم را از میان بردار. (تاریخ بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
حضور. (غیاث) (ناظم الاطباء). حاضر شدن. (آنندراج) ، وقت حاضر آمدن. (غیاث). هنگام حاضر شدن. (ناظم الاطباء) ، جای بازگشتن به آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جای حاضر آمدن. (غیاث). جای حاضر شدن. (ناظم الاطباء). محل حضور. پیشگاه. آستان:
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما.
منوچهری.
هر ساله از بابت اوقاف و زکوات و اخماس و سهم امام و مظالم و امثالها قریب دویست هزارتومان به محضر اطهر او ایصال میداشتند. (المآثر و الاّثار ص 137).
- بدمحضر، که مجلس و محفلی ناخوش و سرد و گران و پر از غیبت کسان دارد:
نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن
مر مرابندۀ یکی نادان بدمحضر کنی.
ناصرخسرو.
چون تو بسی به بحر و بر افکنده است
این صعب دیو جاهل بدمحضر.
ناصرخسرو.
- حسن المحضر، آنکه غایبان را به نیکی یاد کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوش محضر. که مجلس اوگرم و خوش و فرح انگیز و مایۀ انبساط است.
- خوش محضر، نکومحضر. نیک محضر. رجوع به نیک محضر شود.
- در محضر، در حضور. در خدمت. (ناظم الاطباء).
- نکومحضر، نیک محضر. خوش محضر:
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران.
منوچهری.
- نیک محضر، نکومحضر. خوش محضر. که غایب را به نیکی یاد کند. خوش مشرب که محفلی و مجلسی خوش و گرم و باانبساط دارد.
، توسعاً دنیا:
هر بد و نیکی که در این محضرند
رنگ پذیرندۀ یکدیگرند.
نظامی.
، سجل قاضی. (غیاث) (ناظم الاطباء). سجل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه قاضی دعوای مترافعین را در آن مفصل بنویسد اما قضاوتی که درباره آنها نموده است در آن ثبت نکرده و فقط برای تذکر نوشته باشد. (از تعریفات). ورقۀ ثبت اظهارات اصحاب دعوی. به معنای سجل، ورقه ای است که شرح حضور متخاصمین نزد قاضی روی آن نوشته شود. از قبیل گفتگوی طرفین از اقرار یا انکار و حکم بشاهدیا نکول بر وجهی که پس از ختم دعوی برای هیچیک از مخاصمین اشتباهی رخ ندهد. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، شاهد. گواه:
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم.
خاقانی.
، در عرف نوشته ای را گویند که برای اثبات دعوی به مهر اهالی و موالی رسانند و با لفظ کردن و ساختن و درست کردن و سرانجام دادن مستعمل است. (آنندراج). چک که برای اثبات دعوی به مهر و گواهی جمعی رسانند. سجل. (یادداشت مرحوم دهخدا). فتوی نامه. گواهی نامه. استشهاد. صورت مجلس:
در آن محضر اژدهاناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.
فردوسی.
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا.
فردوسی.
همه محضر ما به پیمان تو
بدرید و پیچد ز فرمان تو.
فردوسی.
نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه.
منوچهری (دیوان ص 225).
و رسولان همی شدند و همی آمدند و محضر همی نبشتند و سوگندها همی خوردند و عهده همی گرفتند. (تاریخ سیستان). قاضی مکران را با رئیس و چند تن از صلحا و اعیان رعیت به درگاه فرستاد و نامه هاو محضرها که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی ص 242). این نامه را سلطان بخواند و بر محضر واقف گشت. (تاریخ بیهقی ص 547). و بچهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر ابوالسوار نهادم بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم... اما چرا راستی باید گفت که چهار ماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول تا از تو آن راست قبول کنند. (منتخب قابوسنامه ص 46).
گفتم که کنون آن شجر و دست چگونه ست
آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر.
ناصرخسرو.
چرخ نه ای محضر نیکی پسند
نیک دراندیش ز چرخ بلند.
نظامی.
محضر کنم که او ظفر دین مصطفی است
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است.
خاقانی.
پیش درگاهش میان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان.
خاقانی.
از خط کردگار ملک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش.
خاقانی.
- محضر بر آب نوشتن، مثل نقل بر آب نوشتن، کنایه از حرکت لغو و بیفایده کردن باشد. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 292).
- محضر بستن، محضر کردن. محضر نوشتن:
پیران قبیله نیز یکسر
بستند بر این مراد محضر.
نظامی.
و در روزگار القادر باﷲ عقد محضری بستند. (جهانگشای جوینی).
- محضر خواستن، فتوی نامه و گواهی نامه خواستن: بنده از ملامت ترسید و از ایشان محضری خواست عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند و بنده فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 546).
- محضر دادن، فتوی دادن. گواهی دادن:
به خون خویش سرانجام میدهد محضر
سیه دلی که چو طاووس در خودآرایی است.
صائب.
- محضر ساختن، محضر نوشتن. استشهاد نوشتن. گواهی گروهی راجمع کردن: محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخنها گفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 24). آن قوم که محضر ساختند رفتند. (تاریخ بیهقی ص 24). و آن کسان که آن محضرها ساختند ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 24).
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند.
خاقانی.
- محضر کردن، محضر ساختن. محضر نوشتن. شهادتنامه نوشتن جمعی در امری. فتوی دادن. ترتیب دادن گواهی نامه: درحال از گنجه قاصدی فرستادم به گرگان و محضری فرمودم کردن به شهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول. (منتخب قابوسنامه ص 46).
شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه
بر بی نظیری من کردند حاج محضر.
خاقانی.
محضر کنم که او ظفر دین مصطفی است
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است.
خاقانی.
- محضر نوشتن، محضر کردن. نوشتن محضر. استشهاد نوشتن:
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت.
فردوسی.
مه و خورشید سالاران گردون اندر این بیعت
نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها.
منوچهری.
به انواع مکاید تمسک می ساخت تا محضری بر اعتزال او نبشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 432).
عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک
بر بندگی شاه نبشتند محضرش.
خاقانی.
تا محضر نصرتت نوشتند
آوازه شکست دیگران را.
خاقانی.
، چک که برای اثبات دعوی به مهر و گواهی اهالی و موالی رسانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، صک که معرب چک باشد. نوشتۀاقرار به دریافت مال و غیره. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، جایی که حاکم شرع در آن به امور مردم رسیدگی کند.
- محضر شرع، محکمۀ شرع.
، دفترخانه. محل نوشتن اسناد شرعیه و عرفیه و ثبت معاملات رسمی و ازدواج و طلاق. دفترخانه که به جای محاکم شرع سابق است که با نظام خاص و برحسب مقررات و موازین قانونی در نقاط مختلف کشور تأسیس می شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
احضارکننده. که احضار کند، گرزبردار. عصابردار، سرهنگ و آردل، آنکه به نزد قاضی کسی را میطلبد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ ظَ)
آنچه بنظر بد آید. بدنما. بدنمود. (فرهنگ فارسی معین). مقابل خوش منظر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ مَ ضِ)
مرکّب از: ’ب’ + محض، بمجرد. در همان آن. در همان وقت. (ناظم الاطباء)، و رجوع به محض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بمحض
تصویر بمحض
بمجرد، در همان وقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضر
تصویر محضر
حضور، وقت حاضر آمدن، پیشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدمهر
تصویر بدمهر
بی محبت، ناسازگار، نامهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدمنظر
تصویر بدمنظر
بدنما، آنچه بمنظر بدآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدمهر
تصویر بدمهر
((~. مِ))
نامهربان، بد اندیش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محضر
تصویر محضر
محل حضور، دفتر ثبت اسناد، جمع محاضر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدمنظر
تصویر بدمنظر
((~. مَ ظَ))
آنچه در نظر خوش نیاید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محضر
تصویر محضر
پیشگاه، دفترخانه
فرهنگ واژه فارسی سره
نامهربان، بی عاطفه، بی محبت
متضاد: مهرورز، مهربان، عطوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدترکیب، بدگل، بدنما، بدلقا، زشت، زشت رو، کریه
متضاد: خوش منظر، خوش لقا، مه لقا، خوش نما، خوبرو، قشنگ، زیبا، وجیه، وجیه منظر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آستانه، آستان، درگاه، پیشگاه، حضور، حضورگاه، دفترخانه، دفتر اسناد رسمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد