جدول جو
جدول جو

معنی بدریه - جستجوی لغت در جدول جو

بدریه
(بَ ری یَ)
از نقود قدیمی تاآخر عهد عباسیان است. بغلیّه. و بدریه از آن سبب گویند که اعراب آن را در بدره (پوست بزغاله) می نهادند و در هر بدره مبلغ معینی می گذاشتند: برخی هزار، برخی ده هزار و برخی دیگر هفت هزار دینار و از همین جاست که بدره به همه این معانی بکار رفته است. و بعضی از بکار بردن بغلیه بسبب قبح لفظ و معنی آن خودداری کنند. (از نقودالعربیه ص 144). و رجوع به بدره شود
لغت نامه دهخدا
بدریه
(بَ ری یَ)
نام سال دوم هجرت رسول صلوات اﷲعلیه بمدینه و آن مطابق با سال پانزدهم بعثت است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
رهبر، راهنما، رهبری، مشایعت، در طب قدیم آب نیم گرم یا سوپ که پس از خوردن مسهل به تدریج می خورند
فرهنگ فارسی عمید
فرقهای از مسلمانان که منکر قضا و قدر هستند و هر کسی را در کار خود فاعل مختار میدانند. آن ها معتقدند انسان در اعمال و رفتار خود آزاد است و می تواند کاری را به ارادۀ خود انجام دهد یا ترک کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدراه
تصویر بدراه
اسبی که بد راه می رود، کنایه از کسی که به راه خطا می رود، بدآیین
فرهنگ فارسی عمید
(ری یَ)
معرب بوریا باشد. رجوع به باری و المعرب جوالیقی ص 46 س 21 شود. حصیر بافته.
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
حصیر بافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حصیر بافته از نی. و این معرب از فارسی است. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ ری یَ)
تأنیث بشری. رجوع به بشری و بشریت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ ری یَ)
یکی از هفت فرقۀ معتزله باشند. (بیان الادیان). فرقه ای از معتزله، اصحاب بشر بن المعتمر. (مفاتیح). گروهی از معتزله و اتباع بشر بن المعتمر باشند. بشر خود از افاضل علماء معتزله بود و عقاید خاصی داشت. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و تعریفات جرجانی و البیان و التبیین ج 1 ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
(خَ ری یَ)
مؤنث خدری. خرمادۀ سیاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
لفظ یونانی برویا شهر قدیم مقدونیه واقع در مغرب سالونیک که نام دیگر آن وریا است. (از دائره المعارف فارسی). شهری از توابع مقدونیه واقع در طرف شرقی کوههای اولیمبس. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ زَ / زِ)
حصه و بهره. (برهان قاطع) (انجمن آرا). حصه و قسمت. (آنندراج). حصه و بهره و نصیب. (ناظم الاطباء). و رجوع به بدوره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
زیاده کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، دگرگون و ناشناخت ساختن خود را برای کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناشناخت ساختن خود را برای کسی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ ری یَ)
کسانی هستند که گمان کنند هرکس آفریدگار کار خویش است و کفر و معاصی را به تقدیر خدا ندانند. (تعریفات جرجانی). طائفه ای از معتزله اند. از معتزله بیست مذهب منشعب گشته که یکی از آنان قدریه است و همه در چند امر با هم اتفاق کلمه دارند یکی اینکه منکر صفات ازلی خداوند هستند و گویند خدا را علم و قدرت و حیات و سمع و بصر نیست و هیچ صفت ازلی ندارد و بر این اضافه کنند که خدای در ازل اسم و صفتی نداشته است. دیگر اینکه خدای را به چشم نتوان دید و گویند که خداوند خویشتن را نمی بیند و کسی نیز او را نتواند دید. دیگر بر حادث بودن کلام خدا و حدوث امر و نهی و خبر او همداستانند و گویند مردم در کار و پیشۀ خود آزادند و خداوند را در کار و پیشۀ ایشان و دیگر جانوران قدرت و کاری نیست و از جهت این سخن مسلمانان آنان را قدریه گویند و دیگراینکه مسلمان فاسق نه مؤمن است و نه کافر بلکه جای وی در میان این دو است و از این رو آنان را برای کناره گیری از سخن دیگر مسلمانان معتزله نامند. (الفرق بین الفرق). قدریه فرقه ای بودند که در روزگار بنی امیه پدید آمده قائل به قدرت انسان در اعمال خود شدند وگفتند آدمی را اراده آزاد است و آنان اولین فرقه ای بودند که بر اساس دینی فلسفی غیر سیاسی پدید آمدند وکار آنان بدانجا رسید که دو خلیفۀ اموی معاویه بن یزید و یزید بن ولید به مذهب ایشان درآمدند اما وفق بین ارادۀ انسان و مسئولیت او از جهتی و قدرت خداوند بر هر چیز از جهت دیگر مشکلی قدیم است که از قرنهای پیش از دولت عرب عقول مفکّران یونانی را بخود مشغول میداشت ماکدونالد در کتاب مسلم تئولوژی ص 127- 129 و گزیهر در دگم ص 75- 80 معتقدند که قدریه پیش از معتزله وجود یافته و راه را برای آنان باز کردند و معتزله وارث قدریه و فرزندان روحانی آنان بودند. دی بورگوید: معتزله جانشین قدریه بودند این مذهب مورد تأیید خلفای عباسی از زمان مأمون تا عهد متوکل قرار گرفت. اینکه قدریه میگفتند انسان مختار است از مسیحیان فراگرفته اند زیرا مسیحیان شرقی تقریباً همگی به اختیار عقیده داشتند. مسئلۀ اختیار از جمیع جهات در هیچ زمانی مانند زمان فتوحات اسلامی مورد بحث مسیحیان مشرق واقع نشد. این بحث اول مربوط به مسیح بود سپس به انسان، بعلاوه دلیل های دیگری هم وجود دارد که طائفه ای از مسلمانان اولیه که معتقد به اختیار بودند زیردست استادان مسیحی تلمذ میکردند سپس عناصر فلسفی خالص مذاهب گنوستیکی و ترجمه کتب فلسفۀ یونان مؤید این فکر گشت. (تاریخ فلسفه در اسلام دی بور ص 42). رجوع به جبر و جبریه و باب دهم مختصرالدول ابن عبری شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ریْ یَ)
ده کوچکی است از بخش شیب آب شهرستان زابل 12هزارگزی شمال باختری سکوهه، 6هزارگزی باختر شوسۀ زاهدان بزابل. سکنه سه خانوار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
شاخ. قرن. مدری. مدراه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مداری و مدار
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ / مَ دَ ری یَ)
نیزه ها که سنانش استخوان باشد. (منتهی الارب). رماح و نیزه هائی که بر سر آنها بجای سنان استخوانهای نوک تیز تعبیه کرده باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین). مقابل خوش راه: اسبی بدراه. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ قَ / قِ)
از بدرقه عربی، رهبر. رهنما. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رهبر. جماعتی که راهبر قافله باشد. (غیاث اللغات). پاسبان و نگهبان. (ناظم الاطباء). خفیر. خفره. (منتهی الارب). جمعی مسلح که همراهی کاروان کنند محافظت آنان را. دسته سواری و جز آن که برای محافظت کاروانیان بهمراه آنان کنند. نگاهبانان قافله. قلاوز. (یادداشت مؤلف). آنکه کاروان یا مسافر راهمراهی و راهنمایی و نگهبانی کند و مجازاً راهنما. نگهبان: بر جانب نیشابور آمدند با بدرقه ای تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). نامه رفت به بدرحاجب تا با ایشان بدرقه ای را بیرون کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623).
هول و خشم یوسفی باید در این ره بدرقه
فقه و فضل یوسفی زیبد در این غم غمگسار.
سنایی.
سالاربار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس بار برنه و ابلیس بدرقه.
سوزنی.
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقۀ کاروان ماست.
خاقانی.
بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام
بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام.
خاقانی.
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن.
خاقانی.
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم.
خاقانی.
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار.
کمال.
دوش درآمد بجان بدرقۀ عشق تو
گفت اگر فانیی هست ترا جای عشق.
عطار.
فرمود که دو مرد مغول ببدرقۀ او و آن مال بروند. (جهانگشای جوینی). سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی ببدرقه همراه من شد. (گلستان سعدی). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقۀ شماست اندیشناکم. (گلستان سعدی). مگر آن درمهارا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی). چون به بسطام رسیدند بدرقه بازگشت. (کتاب النقض ص 368).
گر کند بدرقۀ لطف تو همراهی ما
چرخ بر دوش کشد غاشیۀ شاهی ما.
آذری.
- بدرقه جستن، راهنما و راهبر و نگهبان جستن: بدرقه جستن از کسی، از وی راهنما و نگهبان خواستن:
ایمن برو براه و ز کس بدرقه مجوی
هر چند بددلی که تو همراه رستمی.
ناصرخسرو.
- بدرقۀ حیات، کنایه از آب و مدد روح و سخنان حکمت آمیز. (انجمن آرا).
- بدرقه ساختن، راهنما و نگهبان ساختن:
از عشق ساز بدرقه پس هم بنور عشق
از تیه لا بمنزل الااﷲ اندرآ.
خاقانی.
- بدرقه شدن، همراه و راهنما و نگهبان شدن:
چو جاه تو شدعدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیده بان.
مسعودسعد.
زین پس دزدان شوند بدرقۀ کاروان.
مسعودسعد.
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقۀ کاروان شده.
خاقانی.
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان عشق
بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف.
حافظ.
- بدرقۀ طریق، مراد همت و توجه مراد است. (انجمن آرا). بدرقۀ راه. بدرقۀ ره.
- بدرقۀ غرور، همراهان گمراه کننده مراد است. (انجمن آرا).
- بدرقه کردن، راهنما و نگهبان و راهبر کردن، راهنما و نگهبان تعیین کردن. راهنما و نگهبان فرستادن:
همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم.
حافظ.
- بدرقه گرفتن، راهنما و نگهبان همراه خود کردن: دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639).
- بدرقۀ محبت، ورقۀ مراسلۀ دوستانه. (ناظم الاطباء).
، شریر. بدذات. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شریر و ظالم. (آنندراج) :
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آنچنان بدزندگانی مرده به.
سعدی.
، بدخوراک. که خوراکهای پست و درشت می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : همج همجاً، گرسنه و بدزندگانی گردید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ زَ / زِ / بِ رُ زَ / زِ)
طعامی را گویند که زله کرده باشند و در رومالی بسته بجایی برند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). طعامی که از درها بدریوزۀ گدایی جمع کنند و بردارند و بجایی برند و با کسی خورند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). خوردنی که در ازار یا در رگو بندند. (صحاح الفرس). فلرز. فلرزنگ. بتوزه. لارزه. ولارزه. فلغز. دستمال بسته. گره بسته. گرنگ. دستار. دستمال. (یادداشت مؤلف). و رجوع به پدرزه و فلرز و فلرزنگ شود، شتربچۀ فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بدراهی. بدعملی. بدکرداری. گمراهی:
که گفتند جاسوس بدگوهرید
به جاسوسی و بدرهی اندرید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
ز ما دیده ای زشتی و بدرهی
چه گوییم دانی و خود آگهی.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ وی یَ)
مؤنث بدوی ّ و بدوی ّ. (از المنجد). ج، بدویات: و تتخذهما النساء البدویات ’امات’ لقلائدهن. (نقودالعربیه ص 95)
لغت نامه دهخدا
(بُ ری یَ)
بلا. سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهیه. (از اقرب الموارد) ، (اسم فعل) بسنده است. یکفی. (منتهی الارب). بس است. حسبک. (آنندراج). یعنی کفایت میکند ترا و بس است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ری یَ)
ممالیک بحریه، نام گروهی از غلامان ترک که در سالهای 649 تا 784 هجری قمری در مصر فرمانروائی کرده اند. اینان غلامانی بودند که ملک صالح نجم الدین ایوب خریداری کرده در اردوگاه زمستانی موسوم به بحریه حدود بولاق ساکن نمود و به همین سبب بدین نسبت مشهور شدند. ای بیک یکی از این غلامان به خوانسالاری ملک صالح رسید و بعد از مرگ ملک با همسر او شجرهالدر ازدواج کرد و سمت اتابکی ملک اشرف مظفرالدین را یافت و پس از سالی او را از حکومت خلع کرد و خود بر تخت سلطنت مصر نشست و بدین طریق سلسلۀ ممالیک بحریه در مصر تأسیس شد. امرای معروف این سلسله ملک معز آیبک و ملک مظفر سیف الدین و ملک ظاهر بیبرس و ملک منصور سیف الدین قلاوون و ملک اشرف صلاح الدین خلیل بوده اند و برخی از اینان بر سوریه نیز تسلط یافتند. قلاوون و پسرش صلاح الدین علاوه بر مقاومت در برابر مغول، در جنگهای صلیبی با اروپائیان نیز نبرد کرده اند. ملوک بحریه جمعاً 27 تن بودند و آخرین آنان ملک صالح حاجی بن شعبان نام داشت که در سال 784 هجری قمری به دست برقوق چرکسی خلع شد و غلامان چرکس جای ملوک بحریه را گرفتند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ممالیک بحری و بحریه و برجی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ری یَ)
گروهی از زیدیان منسوب به مغیره ابتربن سعد. (آنندراج). و ابتریه که نوشته شده ظاهراً غیرمشهور یا غلط باشد. (یادداشت مؤلف). اینان اصحاب بتیرالثومی هستند و با سلیمانیه هم عقیده اند. جز آنکه آنان تا عثمان بیشتر نپذیرند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به خاندان نوبختی عباس اقبال ص 249 و 251 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ی یِ)
دهی است از بخش حومه سوسنگرد شهرستان دشت میشان. سکنۀ آن 140 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بحریه
تصویر بحریه
مونث بحری: دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
خود سرنوشت هریک از وابستگان دبستان خود سرنوشتی که باور دارد آدمی سرنوشت ساز خویش است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدریه
تصویر خدریه
ماچه خر سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدراه
تصویر بدراه
ستوری که بد راه رود بد رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
راهنما، مشایعت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
((بَ رَ ق ِ))
راهنما، راهبر، مشایعت
فرهنگ فارسی معین
مشایعت، همراهی
متضاد: استقبال، راهبر، راهنما، رهبری، محافظ، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضال، فاسد، گمراه، منحرف، بدرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به درک، به جهنم، اصطلاحی معادل هرچه باداباد
فرهنگ گویش مازندرانی