وداع. ترک. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واگذاشتن و دست برداشتن از چیزی. (برهان قاطع). ترک و واگذاشتن چیزی بر مجاز. (انجمن آرا) (آنندراج). واگذاشتن و دست برداشتن. (ناظم الاطباء). رخصت کردن و ترک کردن. (غیاث اللغات). سلامت. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). سالم. (برهان قاطع) (هفت قلزم). وداع. خدانگهداری. خداحافظی. (یادداشت مؤلف) : تو بدرود باش ای جهان پهلوان که بادی همه ساله پشت گوان. فردوسی. تو بدرود باش و مرا یاد دار روان را ز درد من آزاد دار. فردوسی. سیاوش بدو گفت بدرود باش جهان تار و تو جاودان پود باش. فردوسی. کنون رفتم تو از من باش بدرود همی زن این نو اگر نگسلد رود. (ویس و رامین). و این که گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). با من خالی کرد و گفت بدرود باش ای دوست نیک. (تایخ بیهقی ص 48). بدرود باش و بحقیقت بدانکه چندان است که سلطان مسعود چشم بر من افکند. (تاریخ بیهقی ص 48). و گفت ای جگرگوشگان بابا بدرود باشید. (قصص الانبیاء ص 246). بدرود باش ای دوست گرامی. (کلیله و دمنه). عهد عشق نیکوان بدرود باد وصل هجرهردوان بدرود باد. خاقانی. بدرود ای پدر و مادرم از من بدرود که شدم فانی و در دام فنایید همه. خاقانی. و در آن نامه گفت که مرا حلال کن که من نیز تو را حلال کردم و بدرود باش تا جاودانه. (تاریخ طبرستان). اگر قطره شد چشمه بدرود باش شکسته سبو بر لب رود باش. نظامی. بیاد من که باد این یاد بدرود نوا خوش می زنی گر نگسلد رود. نظامی.
وداع. ترک. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واگذاشتن و دست برداشتن از چیزی. (برهان قاطع). ترک و واگذاشتن چیزی بر مجاز. (انجمن آرا) (آنندراج). واگذاشتن و دست برداشتن. (ناظم الاطباء). رخصت کردن و ترک کردن. (غیاث اللغات). سلامت. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). سالم. (برهان قاطع) (هفت قلزم). وداع. خدانگهداری. خداحافظی. (یادداشت مؤلف) : تو بدرود باش ای جهان پهلوان که بادی همه ساله پشت گوان. فردوسی. تو بدرود باش و مرا یاد دار روان را ز درد من آزاد دار. فردوسی. سیاوش بدو گفت بدرود باش جهان تار و تو جاودان پود باش. فردوسی. کنون رفتم تو از من باش بدرود همی زن این نو اگر نگسلد رود. (ویس و رامین). و این که گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). با من خالی کرد و گفت بدرود باش ای دوست نیک. (تایخ بیهقی ص 48). بدرود باش و بحقیقت بدانکه چندان است که سلطان مسعود چشم بر من افکند. (تاریخ بیهقی ص 48). و گفت ای جگرگوشگان بابا بدرود باشید. (قصص الانبیاء ص 246). بدرود باش ای دوست گرامی. (کلیله و دمنه). عهد عشق نیکوان بدرود باد وصل هجرهردوان بدرود باد. خاقانی. بدرود ای پدر و مادرم از من بدرود که شدم فانی و در دام فنایید همه. خاقانی. و در آن نامه گفت که مرا حلال کن که من نیز تو را حلال کردم و بدرود باش تا جاودانه. (تاریخ طبرستان). اگر قطره شد چشمه بدرود باش شکسته سبو بر لب رود باش. نظامی. بیاد من که باد این یاد بدرود نوا خوش می زنی گر نگسلد رود. نظامی.
وداع، خداحافظی، برای مثال به پدرود کردن رخ هر کسی / ببوسید با آب مژگان بسی (فردوسی - لغت نامه - پدرود)، خوش، خوشحال، تندرست، برای مثال تو پدرود باش ای جهان پهلوان / که بادی همه ساله پشت گوان (فردوسی۲ - ۲/۷۲۵)
وداع، خداحافظی، برای مِثال به پدرود کردن رخ هر کسی / ببوسید با آب مژگان بسی (فردوسی - لغت نامه - پدرود)، خوش، خوشحال، تندرست، برای مِثال تو پدرود باش ای جهان پهلوان / که بادی همه ساله پشت گوان (فردوسی۲ - ۲/۷۲۵)
بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز: همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آید همی بر سرم. فردوسی. بدو گفت کاندر جهان مستمند کدام است و بدروز ناسودمند. فردوسی. به بدروز همداستانی نکرد که بازوش با زور بود و توان. فرخی. بالجمله خداوندا در وهم نیاید کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است. مسعودسعد. - بدروز کردن، بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن: به گرد عالم آوارم تو کردی چنین بدروز و بی چارم تو کردی. نظامی. - بدروز گشتن، بدبخت شدن. بدحال شدن: سپهداران او پیروز گشتند بداندیشان او بدروز گشتند. (ویس و رامین)
بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز: همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آید همی بر سرم. فردوسی. بدو گفت کاندر جهان مستمند کدام است و بدروز ناسودمند. فردوسی. به بدروز همداستانی نکرد که بازوش با زور بود و توان. فرخی. بالجمله خداوندا در وهم نیاید کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است. مسعودسعد. - بدروز کردن، بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن: به گرد عالم آوارم تو کردی چنین بدروز و بی چارم تو کردی. نظامی. - بدروز گشتن، بدبخت شدن. بدحال شدن: سپهداران او پیروز گشتند بداندیشان او بدروز گشتند. (ویس و رامین)
جمع واژۀ برد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برد شود: وقع بینهما قدّ برود یمنیه، با هم خصومت و نزاع کردند تاآنجا که لباسهای گرانقیمت خود را پاره کردند، و آن مثلی است شدت نزاع و خصومت را. (از اقرب الموارد) ، دمیدن ’بارض’ از زمین. (از منتهی الارب). روییدن گیاه از زمین پیش از آنکه جنس آن معلوم باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بارض شود
جَمعِ واژۀ بُرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برد شود: وقع بینهما قدّ برود یمنیه، با هم خصومت و نزاع کردند تاآنجا که لباسهای گرانقیمت خود را پاره کردند، و آن مثلی است شدت نزاع و خصومت را. (از اقرب الموارد) ، دمیدن ’بارض’ از زمین. (از منتهی الارب). روییدن گیاه از زمین پیش از آنکه جنس آن معلوم باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بارض شود
وداع. بدرود. ترک گفتن چیزی و بدین معنی با کردن صرف شود: برآمد خروشیدن کرّنای تهمتن برآورد لشکر ز جای... پراندیشه جان جهاندار شاه دو فرسنگ با او بیامد براه ورا کرد پدرود و خود بازگشت باندیشه و درد انباز گشت. فردوسی. سبک شاه را زال پدرود کرد دل از رفتنش پر غم و دود کرد. فردوسی. چو او کرد پدرود تخت و کلاه چه گودرز و بهرام و کاوس شاه. فردوسی. از آن پس بپدرود با یکدگر بسی بوسه دادند بر چشم و سر. فردوسی. همی رفت با او (فریبرز) گو پیلتن بزرگان و گردان آن انجمن بپدرودکردن گرفتش کنار ببارید آب از مژه شهریار. فردوسی. بپدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش. فردوسی. بپدرود کردن رخ هر کسی ببوسید با آب مژگان بسی. فردوسی. بهنگام پدرود کردن بماند بفرمان برفت و سپه را براند. فردوسی. پس آن ماه را شاه پدرود کرد تن خویش تار و برش پود کرد. فردوسی. یکدیگر را پدرود کردند. (تاریخ بیهقی). وقت آن است که پدرود کنی زندان را. حافظ. - پدرود بودن، پدرود شدن، پدرود باش، بسلامت باش. در پناه و حفظ خدا باش. تو پدرود باش و بی آزار باش همیشه به پیش جهاندار باش. فردوسی. همی گفت پدرود باش ای پسر که بی توجهان را بد آید بسر. فردوسی. بقیدافه گفتا که پدرود باش جهان تا بود تار تو پود باش. فردوسی. بخرّاد گفت آن زمان شهریار که ای از ردان جهان یادگار بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی که پدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد بابخردان. فردوسی. تو پدرود باش ای جهان پهلوان که جاوید باشی و روشن روان. فردوسی. اگر قطره شد، چشمه پدرود باد شکسته سبو بر لب رود باد. نظامی. ، ترک. متروک. دور.جدا: مرا کردی چنان یکباره پدرود فکندی نام و ننگ خویش در رود. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). مرا تا جان چنین پدرود باشد دلم از بخت چون خوشنود باشد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - پدرود کردن، وداع کردن. بدرود کردن. ترک گفتن. رجوع به شواهد پدرود شود
وداع. بدرود. ترک گفتن چیزی و بدین معنی با کردن صرف شود: برآمد خروشیدن کرّنای تهمتن برآورد لشکر ز جای... پراندیشه جان جهاندار شاه دو فرسنگ با او بیامد براه ورا کرد پدرود و خود بازگشت باندیشه و درد انباز گشت. فردوسی. سبک شاه را زال پدرود کرد دل از رفتنش پر غم و دود کرد. فردوسی. چو او کرد پدرود تخت و کلاه چه گودرز و بهرام و کاوس شاه. فردوسی. از آن پس بپدرود با یکدگر بسی بوسه دادند بر چشم و سر. فردوسی. همی رفت با او (فریبرز) گو پیلتن بزرگان و گردان آن انجمن بپدرودکردن گرفتش کنار ببارید آب از مژه شهریار. فردوسی. بپدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش. فردوسی. بپدرود کردن رخ هر کسی ببوسید با آب مژگان بسی. فردوسی. بهنگام پدرود کردن بماند بفرمان برفت و سپه را براند. فردوسی. پس آن ماه را شاه پدرود کرد تن خویش تار و برش پود کرد. فردوسی. یکدیگر را پدرود کردند. (تاریخ بیهقی). وقت آن است که پدرود کنی زندان را. حافظ. - پدرود بودن، پدرود شدن، پدرود باش، بسلامت باش. در پناه و حفظ خدا باش. تو پدرود باش و بی آزار باش همیشه به پیش جهاندار باش. فردوسی. همی گفت پدرود باش ای پسر که بی توجهان را بد آید بسر. فردوسی. بقیدافه گفتا که پدرود باش جهان تا بود تار تو پود باش. فردوسی. بخرّاد گفت آن زمان شهریار که ای از ردان جهان یادگار بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی که پدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد بابخردان. فردوسی. تو پدرود باش ای جهان پهلوان که جاوید باشی و روشن روان. فردوسی. اگر قطره شد، چشمه پدرود باد شکسته سبو بر لب رود باد. نظامی. ، ترک. متروک. دور.جدا: مرا کردی چنان یکباره پدرود فکندی نام و ننگ خویش در رود. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). مرا تا جان چنین پدرود باشد دلم از بخت چون خوشنود باشد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - پدرود کردن، وداع کردن. بدرود کردن. ترک گفتن. رجوع به شواهد پدرود شود
نام یکی از دهستانهای بخش نطنز شهرستان کاشان است که در شمال نطنز و حاشیۀ کویر و ابتدای شنزار واقع است و هوایش تابستان گرم و زمستان معتدل میباشد، آب قراءآن از قنواتست، محصول عمده آن غلات، تنباکو، پنبه، انار، میوه جات میباشد، این دهستان از 5 قریه و 11 مزرعه تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8400 تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: قصبۀ باد که مرکز دهستان است، خالدآباد که در 3هزارگزی باد و ده آباد که در 6هزارگزی باد قرار دارند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
نام یکی از دهستانهای بخش نطنز شهرستان کاشان است که در شمال نطنز و حاشیۀ کویر و ابتدای شنزار واقع است و هوایش تابستان گرم و زمستان معتدل میباشد، آب قراءآن از قنواتست، محصول عمده آن غلات، تنباکو، پنبه، انار، میوه جات میباشد، این دهستان از 5 قریه و 11 مزرعه تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8400 تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: قصبۀ باد که مرکز دهستان است، خالدآباد که در 3هزارگزی باد و ده آباد که در 6هزارگزی باد قرار دارند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
نام بلدی است در گجرات هندوستان که در 130 هزارگزی شمال شهر سورت واقع است. لنگرگاهی زیبا، آب انبارهای وسیع، بتخانه های باتکلف دارد. آثاری از زمان آل تیمور در این شهر هنوز بجای است. در تاریخ 1819م. زلزلۀ شدیدی بعض قسمتهای این شهر را ویران ساخت. این شهر پایتخت راجه های قدیم کیکوار بود که بعدها تابع دولت انگلستان شدند. انگلیس ها آخرین راجه را به جنایات متعددی متهم ساخته وی را معزول و کشور را تماماً بضبط آوردند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2: باروده). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
نام بلدی است در گجرات هندوستان که در 130 هزارگزی شمال شهر سورت واقع است. لنگرگاهی زیبا، آب انبارهای وسیع، بتخانه های باتکلف دارد. آثاری از زمان آل تیمور در این شهر هنوز بجای است. در تاریخ 1819م. زلزلۀ شدیدی بعض قسمتهای این شهر را ویران ساخت. این شهر پایتخت راجه های قدیم کیکوار بود که بعدها تابع دولت انگلستان شدند. انگلیس ها آخرین راجه را به جنایات متعددی متهم ساخته وی را معزول و کشور را تماماً بضبط آوردند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2: باروده). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
ترک گفتن چیزی یا کسی را، خدا حافظی وداع بدرود: (از آن پس بپدرود با یکدگر بسی بوسه دادند بر چشم و سر) (فردوسی)، ترک متروک دور جدا: (مرا کردی چنان یکباره پدرود فکندن نام و ننگ خویش دررود) (ویس و رامین)، سلامت. یا پدرود بودن، خدا حافظی کردن، برای کسی سلامتی خواستن: (تو پدرود باش ای جهان پهلوان که جاوید بادی و روشن روان) (فردوسی)
ترک گفتن چیزی یا کسی را، خدا حافظی وداع بدرود: (از آن پس بپدرود با یکدگر بسی بوسه دادند بر چشم و سر) (فردوسی)، ترک متروک دور جدا: (مرا کردی چنان یکباره پدرود فکندن نام و ننگ خویش دررود) (ویس و رامین)، سلامت. یا پدرود بودن، خدا حافظی کردن، برای کسی سلامتی خواستن: (تو پدرود باش ای جهان پهلوان که جاوید بادی و روشن روان) (فردوسی)