از بدرقه عربی، رهبر. رهنما. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رهبر. جماعتی که راهبر قافله باشد. (غیاث اللغات). پاسبان و نگهبان. (ناظم الاطباء). خفیر. خفره. (منتهی الارب). جمعی مسلح که همراهی کاروان کنند محافظت آنان را. دسته سواری و جز آن که برای محافظت کاروانیان بهمراه آنان کنند. نگاهبانان قافله. قلاوز. (یادداشت مؤلف). آنکه کاروان یا مسافر راهمراهی و راهنمایی و نگهبانی کند و مجازاً راهنما. نگهبان: بر جانب نیشابور آمدند با بدرقه ای تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). نامه رفت به بدرحاجب تا با ایشان بدرقه ای را بیرون کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). هول و خشم یوسفی باید در این ره بدرقه فقه و فضل یوسفی زیبد در این غم غمگسار. سنایی. سالاربار مطران مه مرد جاثلیق قسیس بار برنه و ابلیس بدرقه. سوزنی. ما کاروان گنج روان را روان کنیم کاقبال میر بدرقۀ کاروان ماست. خاقانی. بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام. خاقانی. بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن. خاقانی. پویم پی کاروان وسواس غم بدرقه همعنان ببینم. خاقانی. اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار. کمال. دوش درآمد بجان بدرقۀ عشق تو گفت اگر فانیی هست ترا جای عشق. عطار. فرمود که دو مرد مغول ببدرقۀ او و آن مال بروند. (جهانگشای جوینی). سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی ببدرقه همراه من شد. (گلستان سعدی). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقۀ شماست اندیشناکم. (گلستان سعدی). مگر آن درمهارا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی). چون به بسطام رسیدند بدرقه بازگشت. (کتاب النقض ص 368). گر کند بدرقۀ لطف تو همراهی ما چرخ بر دوش کشد غاشیۀ شاهی ما. آذری. - بدرقه جستن، راهنما و راهبر و نگهبان جستن: بدرقه جستن از کسی، از وی راهنما و نگهبان خواستن: ایمن برو براه و ز کس بدرقه مجوی هر چند بددلی که تو همراه رستمی. ناصرخسرو. - بدرقۀ حیات، کنایه از آب و مدد روح و سخنان حکمت آمیز. (انجمن آرا). - بدرقه ساختن، راهنما و نگهبان ساختن: از عشق ساز بدرقه پس هم بنور عشق از تیه لا بمنزل الااﷲ اندرآ. خاقانی. - بدرقه شدن، همراه و راهنما و نگهبان شدن: چو جاه تو شدعدل را بدرقه چو رای تو شد ابر را دیده بان. مسعودسعد. زین پس دزدان شوند بدرقۀ کاروان. مسعودسعد. هنگام بازگشت همه ره ز برکتت شب بدروار بدرقۀ کاروان شده. خاقانی. حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان عشق بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف. حافظ. - بدرقۀ طریق، مراد همت و توجه مراد است. (انجمن آرا). بدرقۀ راه. بدرقۀ ره. - بدرقۀ غرور، همراهان گمراه کننده مراد است. (انجمن آرا). - بدرقه کردن، راهنما و نگهبان و راهبر کردن، راهنما و نگهبان تعیین کردن. راهنما و نگهبان فرستادن: همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم. حافظ. - بدرقه گرفتن، راهنما و نگهبان همراه خود کردن: دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639). - بدرقۀ محبت، ورقۀ مراسلۀ دوستانه. (ناظم الاطباء). ، شریر. بدذات. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شریر و ظالم. (آنندراج) : ظالمی را خفته دیدم نیمروز گفتم این فتنه است خوابش برده به آنکه خوابش بهتر از بیداری است آنچنان بدزندگانی مرده به. سعدی. ، بدخوراک. که خوراکهای پست و درشت می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : همج همجاً، گرسنه و بدزندگانی گردید. (منتهی الارب)
از بدرقه عربی، رهبر. رهنما. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رهبر. جماعتی که راهبر قافله باشد. (غیاث اللغات). پاسبان و نگهبان. (ناظم الاطباء). خفیر. خفره. (منتهی الارب). جمعی مسلح که همراهی کاروان کنند محافظت آنان را. دسته سواری و جز آن که برای محافظت کاروانیان بهمراه آنان کنند. نگاهبانان قافله. قلاوز. (یادداشت مؤلف). آنکه کاروان یا مسافر راهمراهی و راهنمایی و نگهبانی کند و مجازاً راهنما. نگهبان: بر جانب نیشابور آمدند با بدرقه ای تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). نامه رفت به بدرحاجب تا با ایشان بدرقه ای را بیرون کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). هول و خشم یوسفی باید در این ره بدرقه فقه و فضل یوسفی زیبد در این غم غمگسار. سنایی. سالاربار مطران مه مرد جاثلیق قسیس بار برنه و ابلیس بدرقه. سوزنی. ما کاروان گنج روان را روان کنیم کاقبال میر بدرقۀ کاروان ماست. خاقانی. بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام. خاقانی. بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن. خاقانی. پویم پی کاروان وسواس غم بدرقه همعنان ببینم. خاقانی. اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار. کمال. دوش درآمد بجان بدرقۀ عشق تو گفت اگر فانیی هست ترا جای عشق. عطار. فرمود که دو مرد مغول ببدرقۀ او و آن مال بروند. (جهانگشای جوینی). سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی ببدرقه همراه من شد. (گلستان سعدی). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقۀ شماست اندیشناکم. (گلستان سعدی). مگر آن درمهارا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی). چون به بسطام رسیدند بدرقه بازگشت. (کتاب النقض ص 368). گر کند بدرقۀ لطف تو همراهی ما چرخ بر دوش کشد غاشیۀ شاهی ما. آذری. - بدرقه جستن، راهنما و راهبر و نگهبان جستن: بدرقه جستن از کسی، از وی راهنما و نگهبان خواستن: ایمن برو براه و ز کس بدرقه مجوی هر چند بددلی که تو همراه رستمی. ناصرخسرو. - بدرقۀ حیات، کنایه از آب و مدد روح و سخنان حکمت آمیز. (انجمن آرا). - بدرقه ساختن، راهنما و نگهبان ساختن: از عشق ساز بدرقه پس هم بنور عشق از تیه لا بمنزل الااﷲ اندرآ. خاقانی. - بدرقه شدن، همراه و راهنما و نگهبان شدن: چو جاه تو شدعدل را بدرقه چو رای تو شد ابر را دیده بان. مسعودسعد. زین پس دزدان شوند بدرقۀ کاروان. مسعودسعد. هنگام بازگشت همه ره ز برکتت شب بدروار بدرقۀ کاروان شده. خاقانی. حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان عشق بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف. حافظ. - بدرقۀ طریق، مراد همت و توجه مراد است. (انجمن آرا). بدرقۀ راه. بدرقۀ ره. - بدرقۀ غرور، همراهان گمراه کننده مراد است. (انجمن آرا). - بدرقه کردن، راهنما و نگهبان و راهبر کردن، راهنما و نگهبان تعیین کردن. راهنما و نگهبان فرستادن: همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم. حافظ. - بدرقه گرفتن، راهنما و نگهبان همراه خود کردن: دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639). - بدرقۀ محبت، ورقۀ مراسلۀ دوستانه. (ناظم الاطباء). ، شریر. بدذات. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شریر و ظالم. (آنندراج) : ظالمی را خفته دیدم نیمروز گفتم این فتنه است خوابش برده به آنکه خوابش بهتر از بیداری است آنچنان بدزندگانی مرده به. سعدی. ، بدخوراک. که خوراکهای پست و درشت می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : همج همجاً، گرسنه و بدزندگانی گردید. (منتهی الارب)
شهری است بزرگ (بناحیت مغرب) و او راناحیتی است بحدود مصر پیوسته جائی با خواسته و بازرگانان بسیار. (از حدود العالم). ناحیه ایست در لیبی وآنرا برقۀ سیرنائیک نیز نامند. (یادداشت مؤلف)
شهری است بزرگ (بناحیت مغرب) و او راناحیتی است بحدود مصر پیوسته جائی با خواسته و بازرگانان بسیار. (از حدود العالم). ناحیه ایست در لیبی وآنرا برقۀ سیرنائیک نیز نامند. (یادداشت مؤلف)
یا برقه، نام خاندانی که رئیس آن بنام آمالقار بارقه ای معروف به وده است. آنیبال و اسد روبال مشهور، به این خاندان انتساب داشته اند و شاید وجه تسمیۀ بن غازی به اسم ’برقه’ هم به همین خاندان مربوط باشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
یا برقه، نام خاندانی که رئیس آن بنام آمالقار بارقه ای معروف به وده است. آنیبال و اسد روبال مشهور، به این خاندان انتساب داشته اند و شاید وجه تسمیۀ بن غازی به اسم ’برقه’ هم به همین خاندان مربوط باشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
چیزی که درخشنده باشد و مجازاً بمعنی روشنی و درخشندگی، چه بارقه مأخوذ از بروق است که بمعنی درخشیدن باشد. (غیاث) (آنندراج). هر چیز درخشنده خصوصاًشمشیر درخشنده. (فرهنگ نظام) (دمزن) : غضوا ابصارکم عن البارقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188). بارقۀ تیغش درس سبکباری برق خوانده بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
چیزی که درخشنده باشد و مجازاً بمعنی روشنی و درخشندگی، چه بارقه مأخوذ از بروق است که بمعنی درخشیدن باشد. (غیاث) (آنندراج). هر چیز درخشنده خصوصاًشمشیر درخشنده. (فرهنگ نظام) (دِمزن) : غضوا ابصارکم عن البارقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188). بارقۀ تیغش درس سبکباری برق خوانده بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
طعامی را گویند که زله کرده باشند و در رومالی بسته بجایی برند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). طعامی که از درها بدریوزۀ گدایی جمع کنند و بردارند و بجایی برند و با کسی خورند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). خوردنی که در ازار یا در رگو بندند. (صحاح الفرس). فلرز. فلرزنگ. بتوزه. لارزه. ولارزه. فلغز. دستمال بسته. گره بسته. گرنگ. دستار. دستمال. (یادداشت مؤلف). و رجوع به پدرزه و فلرز و فلرزنگ شود، شتربچۀ فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس)
طعامی را گویند که زله کرده باشند و در رومالی بسته بجایی برند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). طعامی که از درها بدریوزۀ گدایی جمع کنند و بردارند و بجایی برند و با کسی خورند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). خوردنی که در ازار یا در رگو بندند. (صحاح الفرس). فلرز. فلرزنگ. بتوزه. لارزه. ولارزه. فلغز. دستمال بسته. گره بسته. گرنگ. دستار. دستمال. (یادداشت مؤلف). و رجوع به پدرزه و فلرز و فلرزنگ شود، شتربچۀ فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس)
از نقود قدیمی تاآخر عهد عباسیان است. بغلیّه. و بدریه از آن سبب گویند که اعراب آن را در بدره (پوست بزغاله) می نهادند و در هر بدره مبلغ معینی می گذاشتند: برخی هزار، برخی ده هزار و برخی دیگر هفت هزار دینار و از همین جاست که بدره به همه این معانی بکار رفته است. و بعضی از بکار بردن بغلیه بسبب قبح لفظ و معنی آن خودداری کنند. (از نقودالعربیه ص 144). و رجوع به بدره شود
از نقود قدیمی تاآخر عهد عباسیان است. بَغْلیّه. و بدریه از آن سبب گویند که اعراب آن را در بدره (پوست بزغاله) می نهادند و در هر بدره مبلغ معینی می گذاشتند: برخی هزار، برخی ده هزار و برخی دیگر هفت هزار دینار و از همین جاست که بدره به همه این معانی بکار رفته است. و بعضی از بکار بردن بغلیه بسبب قبح لفظ و معنی آن خودداری کنند. (از نقودالعربیه ص 144). و رجوع به بدره شود
ظاهراً از بدرقه (بدرقه) گرفته شده که گویا مسافران و کاروانیان را بدرقه می کرده و از حکومت مشاهره می گرفته اند: ذکر مال عمال و اهل نزول در نواحی قم، دراصل از برای اصحاب سیارات و بدارقه به قم قسمتی کرده اند. (تاریخ قم ص 165). و برزیگران و اربابان را، به مشاهره و پایمزد بدارقه، و قسمتهایی الزام و تکلیف نمی کردند. (تاریخ قم ص 186). و رجوع به بدرقه شود
ظاهراً از بدرقه (بدرقه) گرفته شده که گویا مسافران و کاروانیان را بدرقه می کرده و از حکومت مشاهره می گرفته اند: ذکر مال عمال و اهل نزول در نواحی قم، دراصل از برای اصحاب سیارات و بدارقه به قم قسمتی کرده اند. (تاریخ قم ص 165). و برزیگران و اربابان را، به مشاهره و پایمزد بدارقه، و قسمتهایی الزام و تکلیف نمی کردند. (تاریخ قم ص 186). و رجوع به بدرقه شود