جدول جو
جدول جو

معنی بدردی - جستجوی لغت در جدول جو

بدردی
قابل استفاده، مفید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدری
تصویر بدری
(دخترانه)
منسوب به بدر، ماه تمام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بخردی
تصویر بخردی
باخردی، هوشمندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردی
تصویر دردی
درد، آنچه از مایعات خصوصاً شراب ته نشین شود و در ته ظرف جا بگیرد، لای، لرد، دارتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردی
تصویر بردی
پاپیروس، گیاهی از خانوادۀ جگن با ساقۀ بی برگ که در مصر باستان از ریشه اش به عنوان سوخت و مغزش به عنوان خوراک و ساقه اش برای تهیۀ طناب و پارچه استفاده می کردند، ورقه های شبیه مقوا که از این درخت تهیه و به جای کاغذ تا قرن هشتم میلادی برای نوشتن استفاده می شد، کلک
فرهنگ فارسی عمید
(دُ دی ی)
درد. درده. آنچه به تک نشیند از مایع همچو روغن زیت و غیر آن. خلاف صافی. (منتهی الارب). دردی روغن و غیره، آنچه از تیرگی در ته آن رسوب می کند. (از اقرب الموارد). به معنی درد که در چیز رقیق ته نشین شود. مجازاً به معنی شراب تیره، و باید دانست که دردی لفظ عربی است و درد بدون یاء تحتانی فارسی. (غیاث). تیرگی شراب و روغن و جز آن. (شرفنامۀ منیری). ته نشین عصارات و به فارسی لای نامند و بهترین لایها لای شراب است که خشک او را طرطیر و به فارسی دارتو نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). ثافل. ثفل. عکر. (منتهی الارب). کنجاره. خره به معنی لای آب و شراب و روغن:
کسی کز بادۀ خوش دور باشد
اگر دردی خورد معذور باشد.
(ویس و رامین).
گر برسیدی به لبت آب من
آب تو نزدیک تو دردیستی.
ناصرخسرو.
تا نگوئی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن.
سنائی.
مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم.
انوری.
بر چمن آثار سیل بود چو دردی ّ می
فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار.
خاقانی.
جز ساقی و دردی سفال و می
از ششدر غم مرا که برهاند.
خاقانی.
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توانگران را.
خاقانی.
عشق چو یکسر بود هجران خوشتر ز وصل
باده چو دردی بود دیر نکوتر که زود.
خاقانی.
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشۀ نارنج بین بر سر آب از حباب.
خاقانی.
چون سوسن اگر حریر بافی
دردی خوری از زمین صافی.
نظامی.
به اول قدح دردی آرد به پیش
گذاردشکوه من و شرم خویش.
نظامی.
جام می هستی ّ شیخ است ای فلیو
کاندرو دردی نگنجد بول دیو.
مولوی.
دردی می در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام.
سعدی.
سعدی سپر از جفا نیندازی
گل با خار است و صاف با دردی.
سعدی.
رجوع به درد شود.
- امثال:
أول الدن الدردی، اول خم و دردی، اول خنب و دردی، چون: اول خنب دردی بود آخرش چگونه باشد. (کشف المحجوب، از امثال و حکم).
مثل دردی به جام، بجای مانده.
(امثال و حکم).
- دردی الخل، لای سرکه است و در جمیع افعال ضعیف تر از سرکه و در آکله قوی تر از آن است. (از مخزن الادویه) (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی).
- دردی الخمر، دردی شراب. (الفاظ الادویه). بهترین وی درد شراب کهن بود. (از اختیارات بدیعی).
- دردی روغن، لای ته آن: نخست آن را نرم باید کرد... به پوست دنبه و خرما و دردی روغن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ثفلی همچون دردی روغن زیت به اسهال دفعافتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حثلب، حثلم، خره، عکر، دردی روغن و مسکه. خلوص، دردی و ثفل که در تک خلاصۀ روغن نشیند. کداده، کداره، دردی روغن. مهل، دردی روغن زیت. (منتهی الارب).
- دردی زیت و شراب، عکر. (منتهی الارب) : عکرالزیت، دردی زیت. (ریاض الادویه).
- دردی مسکه (کره) ، لای ته آن که به گداختن فرو نشیند. قلده. (منتهی الارب). در گناباد خراسان دردی کره را که پس از گداختن در ته ظرف میماند دوغچ گویند.
- دردی می، عکرالخمر. (منتهی الارب).
، مطلق شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : حصیری... می آمد دردی آشامیده معتمدی را از آن بنده فرمود تا بزدند. (تاریخ بیهقی). ترا و مانند ترا چه آن محل باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش نگوئید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328).
- دردی نبیذ، لای نبیذ. خمره. (منتهی الارب).
، کنایه از آخر و انتهای هر چیز. درد.
- دردی شب، کنایه است از آخر شب. (از آنندراج) : چون وقت به دردی شب کشید و کیفیت شراب زور آورد فرورفتگی خواب با او هم آغوش شد. (اکبرنامه، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدر بودن. ماه تمام و دوهفته بودن. حالت ماه دوهفته:
مه نو تا به بدری نور گیرد
چو در بدری رسد نقصان پذیرد.
نظامی.
و رجوع به بدر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ را)
پیشی و سبقت: و استقیناالبدری، ای مبادرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ری ی)
بارانی که پیش از زمستان ببارد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باران قبل از زمستان. (از اقرب الموارد). بارانی که پیش از سرما بیاید. (از شرح قاموس).
لغت نامه دهخدا
(بَ ری ی)
منسوب به بدر، چاهی میان مکه و مدینه که غزوۀ بدر در آنجا اتفاق افتاد. (از انساب سمعانی).
لغت نامه دهخدا
(بَ دی ی)
نباتی است که در آب روید و در مصر از آن کاغذ سازند. (منتهی الارب). پیزر. لوخ. (بحر الجواهر). و بعربی حلفا می گویندو در اصفهان آن گیاه را پیزر می گویند و آن نباتی باشد ساقش غلیظ و زیاده برذرعی و مدور و نرم و آنرا ریزه کرده ریسمان ترتیب دهند و در تحفه گفته قرطاس مصری از آن است که آنرا با نشنین که نوعی نیلوفر است مخلوط کرده کاغذ سازند. (از انجمن آرا). گیاهی است که از آن حصیر سازند. (از اقرب الموارد). و کتب اهل مصرفی القرطاس المصری و یعمل من قصب البردی. (ابن الندیم). لخ. لوخ. گیاهی که از آن حصیر بافند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به فهرست مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و بحرالجواهر و تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود، برشده. بالا رفته. ارتقاء یافته. صعود کرده:
همتی دارد بررفته بجایی که مگر
نیست ممکن که رسد طاقت مخلوق برآن.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
گونه ایست از آب آوردن چشم: و اختلاف که اندرین لون (لون چشم آب آورده) افتد چنان باشد که بعضی به لون هوا باشد و بعضی به لون آبگینه و بعضی سپید چون یخ و این را بردی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
میر ابراهیم... از شاعران معاصر صادقی کتابدار مؤلف مجمعالخواص (دورۀ شاه عباس کبیر) است که نام او را مؤلف مجمعالخواص آورده می نویسد که وی از قصبه ای موسوم به ’سرکان’ از توابع همدان است. و چند بیت از اشعار او را نقل کرده است. رجوع به تذکرۀ مجمعالخواص ص 92 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رنج، نفیر. بوق. کرنای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دی)
بیرنجی. بیحسی، بیرحمی و سنگدلی. (از ناظم الاطباء). بیرحمی. شقاوت. قساوت، مجازاً، بی عاری. بی غیرتی. بی ننگ و عاری. لاابالیگری. بی ننگی یعنی با ننگی و با عاری. (یادداشت مؤلف) ، خلاصی از درد و رنج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یا جان اوغلان باردی، فرزند شاهرخ بود که در صغر سن درگذشت، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 639 و جان اوغلان شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
منسوبست به بکرد که قریه ای است به سه فرسنگی مرو. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدتدبیر. (آنندراج). بداندیشه. بدگمان. بدنیت. بدخواه. بدرأی:
سپردند بسته بدو شاه را
بدان گونه بدرای و بدخواه را.
فردوسی.
و سبب او آنست که... وزیر احشویرش، ای خسرو، بدرای بوده است به ایشان (به جهودان) بدان روزگار که اسیر بودند. (التفهیم). و وزیر او (دارا) بدسیرت و بد رای و همه لشکر و رعیت از وی نفور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). و رجوع به ترکیبات رای در حرف ’ر’ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بدطینتی. بدذاتی. بدخواهی. پستی. خواری. (ناظم الاطباء). بداصلی. بدگوهری. بدنژادی:
پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی.
مولوی.
توان کرد با ناکسان بدرگی
ولیکن نیاید ز مردم سگی.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بدراهی. بدعملی. بدکرداری. گمراهی:
که گفتند جاسوس بدگوهرید
به جاسوسی و بدرهی اندرید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
ز ما دیده ای زشتی و بدرهی
چه گوییم دانی و خود آگهی.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
عقل. خرد. لب. هوش. دراکه. دانایی. (فرهنگ نظام). فراست. زیرکی. دانایی. کیاست. (ناظم الاطباء). خردمندی. فرزانگی. هوشیاری. (شرفنامۀ منیری). دانایی. (غیاث اللغات) :
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فراز آمده ست از ره بخردی.
فردوسی.
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.
فردوسی.
مرا بخردی هست اگر سال نیست
بسان گوانم بر و یال نیست.
فردوسی.
ای همه حرّی و همه مردمی
و ای همه رادی و همه بخردی.
فرخی.
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوری است از بدی.
اسدی (گرشاسبنامه).
بخردی باید و دانش که شود مرد تمام
تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم.
ناصرخسرو.
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.
(از نوروزنامه).
بفرمود تا آتش موبدی
کشند از هنرمندی و بخردی.
نظامی.
باز گفتا چرا ددی سازم
اول آن به که بخردی سازم.
نظامی.
طبیعت شودمرد را بخردی.
سعدی.
- نابخردی، نادانی. و رجوع به همین ماده و بخرد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدره که خریطۀ زر و پول است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). خریطه ای باشد که طولش از عرض اندک بیشتر باشدو آن را از چرم و گلیم و شال کنند و بدوزند و زر و پول در آن پر کنند و از جایی به جایی ببرند و آن را بهندی بوری گویند. (از فرهنگ جهانگیری) :
جبه ای خواهم و دراعه نخواهم زرو سیم
زآنکه بهتر بود آن هر دو ز پانصد بدری.
سنایی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دردی
تصویر دردی
پارسی تازی گشته درد لرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدردی
تصویر بیدردی
بیرنجی بیحسی، بیرحمی شقاوت
فرهنگ لغت هوشیار
پیزر (درگویش اسپهانی) تک جگن نیل از گیاهان ذوخ گیاهی از تیره جگن ها جزو رده تک لپه ییها که ارتفاعش از 2 تا 4 متر میرسد و جزو گیاهان نی مانند و بسیار زیباست. در انتهای ساقه هایش انشعابات چتر مانند جالبی بوجود آمده است. اصل این گیاه محتوی مواد ذخیره ییست که بمصرف تغذیه زارعان و دهقانان میرسد. از الیاف ساقه های قابل انعطاف این گیاه یک نوع کاغذ می سازند پاپیروس بابیروس ابردی درخت کاغذ مصری جگن نیل پاپروس حقی حفاء. نوعی خرمای خوب سنگ اشکنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرگی
تصویر بدرگی
بد طینتی بد ذاتی بد اصلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخردی
تصویر بخردی
خردمندی، هوشمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردی
تصویر دردی
((دُ))
آن چه ته نشین شود از روغن و شراب، درد
فرهنگ فارسی معین
بداندیشه، بدسگال، بداندیش، بدخواه، بدفکر، وارونه رای
متضاد: نیک رای، خوش فکر، بدخواه، بداندیش، دشمن، عدو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خردمندی، عاقلی، هوشمندی، هوشیاری
متضاد: بی خردی، حماقت، ابلهی، نادانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناسزاگویی
فرهنگ گویش مازندرانی
رتبه، دفعه مثل کادوم بادری به معنی کدام مرتبه
فرهنگ گویش مازندرانی
دردناکی، درد
دیکشنری اردو به فارسی