جدول جو
جدول جو

معنی بدخوان - جستجوی لغت در جدول جو

بدخوان
(بَ خوا / خا)
خطی که خوب خوانده نشود. (آنندراج) :
جوهر از تیغ زبان شد ریخت تا دندان مرا
گفتگو شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا.
محمدرفیع واعظ (از آنندراج) ، ناقلا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بدخوان
(بَ خوا / خا)
دشوار در آماده کردن خوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
کسی که بدی دیگران را بخواهد، بداندیش، کینه جو
فرهنگ فارسی عمید
(خا)
دهی است از دهستان حومه بخش بافت شهرستان سیرجان دارای 9 آبادی و 1200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8) (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی باشد. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی و متملق. (انجمن آرا). بادفروش. بادپران. بادخان. بادپر.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شهری است (از حدود خراسان) بسیارنعمت و جای بازرگانان و اندر وی معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد و از تبت مشک بدانجا برند. (حدود العالم). گوسفند در آن ناحیت باشد که بر او سوار شوند از غایت بزرگی و قوت. (از فرهنگ سروری) (از برهان قاطع). بدخشان یا بذخشان ولایتی است در شرق افغانستان و متصل بترکستان شرقی، مرکز آن امروزه فیض آباد است شهرت بدخشان در ادب فارسی بیشتر بخاطر احجار کریمۀ آن است. لعل، بدخشان یا بدخشی در قرون وسطی در سرتاسر عالم اسلام شهرت داشت. غیر از لعل یاقوت و لاجورد و سنگ بلور و سنگ پازهران نیز از آن بدست می آورده اند. ابن حوقل جغرافی نویس قرن چهارم آرد: از بدخشان بیجادۀ خوب و سنگهای قیمتی که در زیبایی و رونق به یاقوت می ماند بدست می آید. این سنگها برنگهای گلی و رمانی (اناری) وسرخ (احمر قانی) و شرابی است و آن اصل لاجورد است.
امروزه دادوستد احجار کریمۀ بدخشان در انحصار دولت افغانستان است و فقط به هند صادر میشود. در بدخشان معادن آهن و مس نیز وجود دارد. کانهای آن در شغنان بر ساحل راست آمودریا و در خارج بدخشان بمعنی اخص است. در قرن پنجم هجری قمری ناصرخسرو شاعر مشهور، مذهب اسمعیلی را بدانجا برد و در تبلیغ آن کوشید. تأثیر تعالیم او هنوز در بدخشان باقی است و قبر وی بر مسیر علیای رود ککچه (از ریزابه های آمودریا) دیده میشود. (از معجم البلدان و صورهالارض ابن حوقل ترجمه فارسی از انتشارات بنیاد فرهنگ و سرزمنیهای خلافت شرقی و دایره المعارف فارسی و فرهنگ فارسی معین ج 5). و رجوع به معجم البلدان ج 4 ص 324 و 325 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و دایره المعارف فارسی شود:
دگر از در بلخ تا بدخشان
همین است از این پادشاهی نشان.
فردوسی.
شب تیره و تیغ رخشان شده
زمین همچو لعل بدخشان شده.
فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین بدخشان شود.
فردوسی.
سخنم ریخت آب دیو لعین
به بدخشان و جام و تون و تراز.
ناصرخسرو.
حوض ز نیلوفر و چمن ز گل سرخ
کوه نشابور گشت و کان بدخشان.
عثمان مختاری.
می احمر از جام تا خط ازرق
ز پیروزه لعل بدخشان نماید.
خاقانی.
گر چه هست اول بدخشان بد
بنتیجه نکوترین گهر است.
خاقانی.
ز عکس روی آن خورشید رخشان
ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان.
نظامی.
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی.
سعدی (گلستان).
که سهلست لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگر بار بست.
سعدی (بوستان).
مردم بدخشان به خشونت مثل اند چنانکه گفته اند:
اگر کوه بدخشان لعل گردد
بدیدار بدخشانی نیرزد.
(از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا)
کسی که چون از خواب بیدارش کنند بدخویی آغازد، و این حال اکثر در اطفال مشاهده می شود. (آنندراج) :
پس از عمری که شد بیدار از آمدشد جانان
نگردد بخت با من رام بدخواب است پنداری.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- بدخواب گشتن،پس از بیداری تندخو گشتن:
بسان طفل بدخو بخت خواب آلوده ای دارم
که گر بیدار سازم یک دمش بدخواب می گردد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا)
مشکل. دشوار. سخت. (یادداشت مؤلف).
- بدخوار گشتن، دشوار و سخت شدن:
یکی کار بد خوار و دشوار گشت
ابا کرد کشورهمه یار گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
بدخوراک. (ناظم الاطباء). بدغذا. (یادداشت مؤلف). آنکه غذای بد خورد.
- بدخوار گردانیدن، بدخوراک کردن. اجداع، بدخوار گردانیدن مادر کودک را. (منتهی الارب) ، بی وقار و سبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
بداندیش. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). حاسد. (دهار) (مهذب الاسماء). حسود. (دهار). آنکه بد دیگران را خواهد. (فرهنگ فارسی معین). رمق. (منتهی الارب). کینه ور. (آنندراج). کینه دار. (ناظم الاطباء). دشمن. (از ولف). (ناظم الاطباء). کینه ور. منتقم. (فرهنگ فارسی معین). عدو. آنکه برای دیگران بدی خواهد. (یادداشت مؤلف) :
شود بدخواه چون روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی به میدان.
شهید.
نباری بر کف زرخواه جز زر
چنانچون بر سر بدخواه جز بیر.
دقیقی.
بهر جا که بنهد همان شاه روی
همی راند از خون بدخواه جوی.
دقیقی.
بیایید یکسر به درگاه من
که بر مرز بگذشت بدخواه من.
دقیقی.
توشادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک.
مباش اندرین نیز همداستان
که بدخواه راند چنین داستان.
فردوسی.
که او را ببستم در آن بارگاه
بگفتار بدخواه و او بی گناه.
فردوسی.
گشاده ست بر هرکس این بارگاه
ز بدخواه و از مردم نیکخواه.
فردوسی.
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه.
فرخی.
فربه شده ست و روزفزون گنج و ملک تو
زآن نیز کاسته تن بدخواه جاه تو.
فرخی.
آنکس که بدخواه ترا یاقوت رمانی مثل
دردست او اخگر شود پس وای بدخواه لعین.
فرخی.
گردن ادبار بشکن، پشت دولت راست کن
پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای.
منوچهری.
فرّ و روی خویشتن را برفراز و برفروز
ناصح و بدخواه خود را برنشان و درربای.
منوچهری.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
منوچهری.
تو نادانی و نشنیدی مگر آن
که از بدخواه برتر یار نادان.
(ویس و رامین).
زمانه بود آن شب بر دو آیین
شب بدخواه بود و روز رامین.
(ویس و رامین).
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار.
(گرشاسب نامه).
مشو یار بدخواه و همکار بد
که تنها بسی به که با یار بد.
(گرشاسب نامه).
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را.
(گرشاسب نامه).
گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود
زآن دود چنین شاد چرا گشتی زود
چون مرگ ترا نیز بخواهدفرسود
بر مرگ کسی چه شادمان باید بود.
(قابوسنامه).
زیرا که چوتیر گز تو راست نباشد
آن به که بزودی سوی بدخواه جهانیش.
ناصرخسرو.
هرچه اقبال بیندیشید آمد همه راست
جان بدخواهان از هیبت و از هول بکاست.
مسعودسعد.
گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ در بستر گرفت.
مسعودسعد.
نه نه که ترا نماند بدخواه
بودندبه درد دل بمردند.
مسعودسعد.
بدخواه کسان هیچ بمقصد نرسد
یک بد نکند تا بخودش صد نرسد.
(منسوب به خیام).
ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر.
عمعق بخاری.
ز فضلش نقص بدخواهان بیفزود
که فضل گل دلیل نقص خار است.
ادیب صابر.
زآن پیرک جولاهۀ بت خوارۀ بدخواه
نی نی دو پسر ماند نگویم که دو خر ماند.
سوزنی.
پیکان غم به سینۀ بدخواه تو رسد
گر کرکس آشیانه کند از پر خدنگ.
سوزنی.
بدخواه جاهت ار همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل.
سوزنی.
بدخواه تو خود را ببزرگی چو تو داند
لیکن مثل است اینکه چناری و کدویی.
انوری.
جوشن ناخن تنش بدخواه را
تن چو ناخن زاستخوان خواهد نمود.
خاقانی.
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را.
خاقانی.
تخت نرد ملک را زانسو که بدخواهان اوست
هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند.
خاقانی.
بود همسفره ای در آن راهش
نیکخواهی بطبع بدخواهش.
نظامی.
چو چشم بد همیشه دورم از تو
چو بدخواه لبت رنجورم از تو.
نظامی.
ساخته و سوخته در راه تو
ساخته من سوخته بدخواه تو.
نظامی.
بدل گفت بدخواه من یافت کام
فتادم چو آن مرغ زیرک بدام.
(از جامعالتواریخ رشیدی).
چون رفیقی وسوسۀ بدخواه را
کی بدانی ثم وجه اﷲ را.
مولوی.
یا رب دوام عمر دهش تا بلطف و قهر
بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را.
سعدی.
نگویم که بدخواه درویش بود
حقیقت که او دشمن خویش بود.
سعدی (بوستان).
گر آنی که بدخواه گوید مرنج
وگر نیستی گو برو باد سنج.
سعدی (بوستان).
آه کز طعنۀ بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینه ام روی ز آهن چکنم.
حافظ.
دختران را همه در جنگ و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر می بینم.
حافظ.
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل.
حافظ.
تیغش سربدخواه رباید ز تن آسان
زآنسان که رباید ز سری دزد کلاهی.
طالب آملی (از شعوری).
- بدخواه سوز، دشمن سوز، دشمن کش. ازبین برندۀ دشمن:
عزم تو کشورگشا و خشم تو بدخواه سوز
رمح تو پولاد سنب و تیغ تو جوشن گداز.
فرخی.
تیغشان باشد چو آتش روز و شب بدخواه سوز
اسبشان باشد چو کشتی سال و مه دریا گذار.
فرخی.
دو پروردۀ شاه بدخواه سوز
یکی دادورز و یکی دین فروز.
(گرشاسب نامه).
- بدخواه شکر،شکارکننده و شکرندۀ بدخواه. دشمن کش:
پادشاباش و ولی پرور و بدخواه شکر
پرکن از خون بداندیش و عدو هر شمری.
فرخی.
سالارفکن گردی بدخواه شکر شاها
در تیغ قضا داری در تیر قدر داری.
فرخی.
- بدخواه مال، مالش دهنده بدخواه. گوشمال دهنده دشمن:
مکرم دریانوال صفدر بدخواه مال
خواجۀ گیتی گشای صاحب خسرونشان.
خاقانی.
- امثال:
بدی به بدخواه رسد. (از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
بد اندیش، کینه دار
فرهنگ لغت هوشیار
بداندیش، بددل، بدذات، بدکامه، بدسگال، بدطینت، بدنهاد، بدنیت، خبیث، عدو، مغرض، نابکار
متضاد: نیک اندیش، نیکخواه، خوش نیت، خوش ذات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
خبيثٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
Malicious, Meanspirited
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
malicieux, méchant
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
malicioso, mezquino
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
злой , злобный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
bösartig, niederträchtig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
злий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
złośliwy, podły
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
恶意的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
malicioso, mesquinho
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بدخوٰاه، مخرّب
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
দুষ্ট
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
بدخواہ
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
movu, mpenda uovu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
kötü niyetli
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
악의 있는 , 심술궂은
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
悪意のある , 意地悪な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
מרושע , רע לב
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
malizioso, cattivo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
jahat, jahat hati
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
ชั่วร้าย , ใจร้าย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
boos, gemeen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
दुष्ट
دیکشنری فارسی به هندی