جدول جو
جدول جو

معنی بدخا - جستجوی لغت در جدول جو

بدخا
دشمن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدخو
تصویر بدخو
بدخلق، تندخو، بی ادب، بدخیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدلا
تصویر بدلا
بدیل، مردمان شریف و کریم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدخط
تصویر بدخط
کسی که نوشته اش خوب و خوانا نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدخش
تصویر بدخش
نوعی لعل که از معادن بدخشان، ناحیه ای در شرق افغانستان، استخراج می شده
بدخش مذاب: کنایه از شراب سرخ، لعل، برای مثال صبح ستاره نمای، خنجر توست اندر آن / گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب (خاقانی - ۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدا
تصویر بدا
کلمه ای که هنگام تهدید و ترساندن کسی می گویند مثلاً بدا به حالش
در احکام اسلامی، پدید آمدن رای جدید برای خداوند، پیدا شدن رای دیگر در کاری
فرهنگ فارسی عمید
(گُمْ بَ نَ / نِ)
خانه ای که دارای گنبد باشد. خانه ای که به شکل گنبد باشد:
همه ره پای کوبان می شد آن ماه
بدینسان تا به گنبد خانه شاه.
نظامی.
سمیعی که در دهلیز سمع از گنبد خانه وهم و خیال صدای منادی عظمتش نتوان شنید. (مرزبان نامه ص 1)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
جمع واژۀ بدیخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به بدیخ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کلمه افسوس یعنی دریغا بدکرداری او. ضد خوشا. (ناظم الاطباء). از عالم خوشا بمعنی بسیار بد. (آنندراج). بدا چیزی، بئسما. (ترجمان القرآن جرجانی). بدا بحال من، وای بر من. بدا بحال کسی... وای کسی که...، وای بر کسی که... (یادداشت مؤلف) :
بدا سلطانیا کو را بود رنج دل آشوبی
خوشا درویشیا کو را بود کنج تن آسانی.
خاقانی (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بیاد آمدن مطلبی. بخاطر آوردن چیزی که از پیش نبود. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بزرگ مرتبه گردیدن. (ناظم الاطباء). عظیم الشأن شدن. (از قاموس بنقل ذیل اقرب الموارد). بداخه. (ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (ناظم الاطباء). بدخ. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تاریکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُمْ بَ)
دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار دارای 390 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، لبنیات، انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
مخفف بدخشان. (برهان قاطع). بدخشان که دارای معدن لعل و طلا میباشد و گوسپند آنجا ببزرگی معروف است. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
حریر ساده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شرارت و بدکرداری.
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ / خَ طط)
بدنویس. (آنندراج). کسی که بدنویسد و خوش ننویسد. (ناظم الاطباء). مقابل خوش خط.
خط بد. (آنندراج). نوشتۀ ناخوانا. مقابل خوش خط. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدخلق. تندخو. بی ادب. شریر. (ناظم الاطباء). دنانس. جأث. دعن. مدعن. (منتهی الارب). فظ. جنعاظ. شموس. سی ّءالخلق. برنتی ̍. بشع. (یادداشت مؤلف). کج خلق. زشت خو:
کرا کار با شاه بدخوبود
نه آزرم و نه تخت نیکو بود.
ابوشکور.
ایشان (خفجاقیان) قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند. (حدود العالم). و مردمانش (مردمان غور) بدخواند وناسازنده و جاهل. (حدود العالم).
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش.
فردوسی.
گنه کار هم پیش یزدان تویی
که بدنام و بدگوهر و بدخویی.
فردوسی.
پرستندۀ شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و رنج.
فردوسی.
خوش خو دارم نگار بدخو چه کنم
چون هست هنر نگه به آهو چه کنم.
عنصری.
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سرآن داری.
منوچهری.
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی.
منوچهری.
بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو
عاقل شود از عادت او سخت مولّه.
منوچهری.
همیشه بدخو در رنج باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339).
این آرزو ای خواجه اژدهاییست
بدخو که ازین بتر اژدها نیست.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 63).
همیشه در راحت این دیو بدخو
برآزاد مردان بمسمار دارد.
ناصرخسرو.
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
دراین مقام همی نرم و رام باید کرد.
ناصرخسرو.
یزدجرد... معیوب... بود و زعر و بدخوی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74) و دارابن دارا بدخو بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 56). این اردشیر (برادر شاپور ذوالاکتاف) ظالم و بدخو و خونخوار (؟) و چند معروف را بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). از این نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی که از آب کوثر نفرت گرفتی. (سندبادنامه ص 206).
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخویی کو بود مهربان.
نظامی.
گویند رها کنش که یاری بدخوست
خوبیش نیرزد بدرشتی که در اوست.
سعدی (رباعیات).
بسیار ملامتم بکردند
کاندر عقبش مرو که بدخوست.
سعدی (ترجیعات).
مرد باید که جفا بیند و منت دارد
نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست.
سعدی (طیبات).
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
شکایت از طرف ماست یا تو بدخویی.
سعدی (غزلیات).
گله از زاهد بدخو نکنم رسم اینست
که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی.
حافظ.
- بدخو شدن، بدخلق و تندخو شدن:
چو بدخو شود مرد درویش و خوار
همی بیند آن از بد روزگار.
فردوسی.
بدخو نشدستی تو گر زآنکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری.
منوچهری.
شدی بدخو ندانم کین چه کین است
مگر کآیین معشوقان چنین است.
نظامی.
هر زن که به چنگ او برافتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
نظامی.
- بدخو کردن، بدخلق و تندخو کردن:
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری.
منوچهری.
رجوع به بدخوی شود
لغت نامه دهخدا
(بِ خُ)
کلمه قسم یعنی سوگند بخدا. (ناظم الاطباء). قسم بخدا. سوگند بخدا. واﷲ. باﷲ. تاﷲ. ایم اﷲ. قسم خدا و برای خدای تعالی. (آنندراج) :
بخدا که گر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم.
سعدی.
بخدا هرکه آفرید ترا
رفت از خویشتن چو دید ترا.
؟ (از آنندراج).
و رجوع به خدا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پلیدی رقیق.
لغت نامه دهخدا
خوشا (براو)، خوشا براو (شاد پروبال او بخاله تا امام جمله آزادان شد او (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
آشکار شدن رائی که قبلاً نبوده است، هویدا شدن ظاهر شدن هویدا گشتن، پیدا شدن رای دیگر در امری امری که در خاطر بگذرد که از پیش نگذشته باشد، ایجاد راءیی برای خالق بجز آنچه که قبلا اراده وی بر آن تعلق گرفته بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدخو
تصویر بدخو
بی ادب وتند خو
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بدیل، والایان جمع بدل بدیل شریفان کریمان، جمع بدل بدیل شریفان کریمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخدا
تصویر بخدا
سوگند به خدا، قسم به خدا، والله
فرهنگ لغت هوشیار
سخت زا
متضاد: خوش زا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آتشی مزاج، اخمو، بداخلاق، خشن، عصبی، ترش رو، بدخلق، تندخو، زشت خو، کج خلق، کج مزاج
متضاد: خوش اخلاق، خوش خو، گشاده رو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که راه رفتن را به درستی انجام نمی دهد، راه بد و ناهموار
فرهنگ گویش مازندرانی
طلب کن، بخواه، طلب کار، بستانکار
فرهنگ گویش مازندرانی