نوعی لعل که از معادن بدخشان، ناحیه ای در شرق افغانستان، استخراج می شده بدخش مذاب: کنایه از شراب سرخ، لعل، برای مثال صبح ستاره نمای، خنجر توست اندر آن / گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب (خاقانی - ۴۸)
نوعی لعل که از معادن بدخشان، ناحیه ای در شرق افغانستان، استخراج می شده بدخش مذاب: کنایه از شراب سرخ، لعل، برای مِثال صبح ستاره نمای، خنجر توست اندر آن / گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب (خاقانی - ۴۸)
خانه ای که دارای گنبد باشد. خانه ای که به شکل گنبد باشد: همه ره پای کوبان می شد آن ماه بدینسان تا به گنبد خانه شاه. نظامی. سمیعی که در دهلیز سمع از گنبد خانه وهم و خیال صدای منادی عظمتش نتوان شنید. (مرزبان نامه ص 1)
خانه ای که دارای گنبد باشد. خانه ای که به شکل گنبد باشد: همه ره پای کوبان می شد آن ماه بدینسان تا به گنبد خانه شاه. نظامی. سمیعی که در دهلیز سمع از گنبد خانه وهم و خیال صدای منادی عظمتش نتوان شنید. (مرزبان نامه ص 1)
کلمه افسوس یعنی دریغا بدکرداری او. ضد خوشا. (ناظم الاطباء). از عالم خوشا بمعنی بسیار بد. (آنندراج). بدا چیزی، بئسما. (ترجمان القرآن جرجانی). بدا بحال من، وای بر من. بدا بحال کسی... وای کسی که...، وای بر کسی که... (یادداشت مؤلف) : بدا سلطانیا کو را بود رنج دل آشوبی خوشا درویشیا کو را بود کنج تن آسانی. خاقانی (از فرهنگ شعوری)
کلمه افسوس یعنی دریغا بدکرداری او. ضد خوشا. (ناظم الاطباء). از عالم خوشا بمعنی بسیار بد. (آنندراج). بدا چیزی، بئسما. (ترجمان القرآن جرجانی). بدا بحال من، وای بر من. بدا بحال کسی... وای ِ کسی که...، وای بر کسی که... (یادداشت مؤلف) : بدا سلطانیا کو را بود رنج دل آشوبی خوشا درویشیا کو را بود کنج تن آسانی. خاقانی (از فرهنگ شعوری)
دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار دارای 390 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، لبنیات، انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار دارای 390 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، لبنیات، انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
بدخلق. تندخو. بی ادب. شریر. (ناظم الاطباء). دنانس. جأث. دعن. مدعن. (منتهی الارب). فظ. جنعاظ. شموس. سی ّءالخلق. برنتی ̍. بشع. (یادداشت مؤلف). کج خلق. زشت خو: کرا کار با شاه بدخوبود نه آزرم و نه تخت نیکو بود. ابوشکور. ایشان (خفجاقیان) قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند. (حدود العالم). و مردمانش (مردمان غور) بدخواند وناسازنده و جاهل. (حدود العالم). ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش. فردوسی. گنه کار هم پیش یزدان تویی که بدنام و بدگوهر و بدخویی. فردوسی. پرستندۀ شاه بدخو ز رنج نخواهد تن و زندگانی و رنج. فردوسی. خوش خو دارم نگار بدخو چه کنم چون هست هنر نگه به آهو چه کنم. عنصری. بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سرآن داری. منوچهری. جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی چو آشفته بازار بازارگانی. منوچهری. بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو عاقل شود از عادت او سخت مولّه. منوچهری. همیشه بدخو در رنج باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). این آرزو ای خواجه اژدهاییست بدخو که ازین بتر اژدها نیست. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 63). همیشه در راحت این دیو بدخو برآزاد مردان بمسمار دارد. ناصرخسرو. بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را دراین مقام همی نرم و رام باید کرد. ناصرخسرو. یزدجرد... معیوب... بود و زعر و بدخوی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74) و دارابن دارا بدخو بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 56). این اردشیر (برادر شاپور ذوالاکتاف) ظالم و بدخو و خونخوار (؟) و چند معروف را بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). از این نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی که از آب کوثر نفرت گرفتی. (سندبادنامه ص 206). پرستار بدمهر شیرین زبان به از بدخویی کو بود مهربان. نظامی. گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد بدرشتی که در اوست. سعدی (رباعیات). بسیار ملامتم بکردند کاندر عقبش مرو که بدخوست. سعدی (ترجیعات). مرد باید که جفا بیند و منت دارد نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست. سعدی (طیبات). چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی شکایت از طرف ماست یا تو بدخویی. سعدی (غزلیات). گله از زاهد بدخو نکنم رسم اینست که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی. حافظ. - بدخو شدن، بدخلق و تندخو شدن: چو بدخو شود مرد درویش و خوار همی بیند آن از بد روزگار. فردوسی. بدخو نشدستی تو گر زآنکه نکردیمان با خوی بد از اول چندانت خریداری. منوچهری. شدی بدخو ندانم کین چه کین است مگر کآیین معشوقان چنین است. نظامی. هر زن که به چنگ او برافتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. - بدخو کردن، بدخلق و تندخو کردن: بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری. منوچهری. رجوع به بدخوی شود
بدخلق. تندخو. بی ادب. شریر. (ناظم الاطباء). دنانس. جأث. دعن. مدعن. (منتهی الارب). فظ. جنعاظ. شموس. سَی َّءالخلق. برنتی ̍. بشع. (یادداشت مؤلف). کج خلق. زشت خو: کرا کار با شاه بدخوبود نه آزرم و نه تخت نیکو بود. ابوشکور. ایشان (خفجاقیان) قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند. (حدود العالم). و مردمانش (مردمان غور) بدخواند وناسازنده و جاهل. (حدود العالم). ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش. فردوسی. گنه کار هم پیش یزدان تویی که بدنام و بدگوهر و بدخویی. فردوسی. پرستندۀ شاه بدخو ز رنج نخواهد تن و زندگانی و رنج. فردوسی. خوش خو دارم نگار بدخو چه کنم چون هست هنر نگه به آهو چه کنم. عنصری. بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سرآن داری. منوچهری. جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی چو آشفته بازار بازارگانی. منوچهری. بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو عاقل شود از عادت او سخت مولّه. منوچهری. همیشه بدخو در رنج باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). این آرزو ای خواجه اژدهاییست بدخو که ازین بتر اژدها نیست. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 63). همیشه در راحت این دیو بدخو برآزاد مردان بمسمار دارد. ناصرخسرو. بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را دراین مقام همی نرم و رام باید کرد. ناصرخسرو. یزدجرد... معیوب... بود و زعر و بدخوی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74) و دارابن دارا بدخو بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 56). این اردشیر (برادر شاپور ذوالاکتاف) ظالم و بدخو و خونخوار (؟) و چند معروف را بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). از این نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی که از آب کوثر نفرت گرفتی. (سندبادنامه ص 206). پرستار بدمهر شیرین زبان به از بدخویی کو بود مهربان. نظامی. گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد بدرشتی که در اوست. سعدی (رباعیات). بسیار ملامتم بکردند کاندر عقبش مرو که بدخوست. سعدی (ترجیعات). مرد باید که جفا بیند و منت دارد نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست. سعدی (طیبات). چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی شکایت از طرف ماست یا تو بدخویی. سعدی (غزلیات). گله از زاهد بدخو نکنم رسم اینست که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی. حافظ. - بدخو شدن، بدخلق و تندخو شدن: چو بدخو شود مرد درویش و خوار همی بیند آن از بد روزگار. فردوسی. بدخو نشدستی تو گر زآنکه نکردیمان با خوی بد از اول چندانت خریداری. منوچهری. شدی بدخو ندانم کین چه کین است مگر کآیین معشوقان چنین است. نظامی. هر زن که به چنگ او برافتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. - بدخو کردن، بدخلق و تندخو کردن: بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری. منوچهری. رجوع به بدخوی شود
کلمه قسم یعنی سوگند بخدا. (ناظم الاطباء). قسم بخدا. سوگند بخدا. واﷲ. باﷲ. تاﷲ. ایم اﷲ. قسم خدا و برای خدای تعالی. (آنندراج) : بخدا که گر بمیرم که دل از تو برنگیرم برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم. سعدی. بخدا هرکه آفرید ترا رفت از خویشتن چو دید ترا. ؟ (از آنندراج). و رجوع به خدا شود
کلمه قسم یعنی سوگند بخدا. (ناظم الاطباء). قسم بخدا. سوگند بخدا. واﷲ. باﷲ. تاﷲ. ایم اﷲ. قسم خدا و برای خدای تعالی. (آنندراج) : بخدا که گر بمیرم که دل از تو برنگیرم برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم. سعدی. بخدا هرکه آفرید ترا رفت از خویشتن چو دید ترا. ؟ (از آنندراج). و رجوع به خدا شود
آشکار شدن رائی که قبلاً نبوده است، هویدا شدن ظاهر شدن هویدا گشتن، پیدا شدن رای دیگر در امری امری که در خاطر بگذرد که از پیش نگذشته باشد، ایجاد راءیی برای خالق بجز آنچه که قبلا اراده وی بر آن تعلق گرفته بود
آشکار شدن رائی که قبلاً نبوده است، هویدا شدن ظاهر شدن هویدا گشتن، پیدا شدن رای دیگر در امری امری که در خاطر بگذرد که از پیش نگذشته باشد، ایجاد راءیی برای خالق بجز آنچه که قبلا اراده وی بر آن تعلق گرفته بود