تنه. پیکر. بدنۀ عمارت. (فرهنگ فارسی معین). قسمتی از دیوار که غیر ستون است. آنچه میان دو جرز واقع شود. یک طرف ظاهر عمارت. در اصطلاح بنایان، تمام دیوار یک جانب بنا. (از یادداشتهای مؤلف) : دگمۀ برقی کناربدنۀ دیوار را فشار داد. (سایه روشن هدایت ص 13) ، زیان آور. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس)
تنه. پیکر. بدنۀ عمارت. (فرهنگ فارسی معین). قسمتی از دیوار که غیر ستون است. آنچه میان دو جرز واقع شود. یک طرف ظاهر عمارت. در اصطلاح بنایان، تمام دیوار یک جانب بنا. (از یادداشتهای مؤلف) : دگمۀ برقی کناربدنۀ دیوار را فشار داد. (سایه روشن هدایت ص 13) ، زیان آور. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس)
جمع واژۀ بدّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بتها. (یادداشت مؤلف) : و اهل الصین و الهند یزعمون ان البدده تکلمهم و انما یکلمهم عبادهم... و هم (اهل الصین) یزعمون ان الهند وضعوا لهم البدده. (اخبار الصین و الهند از مؤلف)
جَمعِ واژۀ بُدّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بتها. (یادداشت مؤلف) : و اهل الصین و الهند یزعمون ان البدده تکلمهم و انما یکلمهم عبادهم... و هم (اهل الصین) یزعمون ان الهند وضعوا لهم البدده. (اخبار الصین و الهند از مؤلف)
هر آنچه اختراع شود نه بر مثالی که قبلاً بوده باشد. (از اقرب الموارد). نوآورد. (مهذب الاسماء). نو. بدیع. بدع. (نصاب الصبیان از یادداشت مؤلف) ، شرارت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، فسق. فجور. زنا. لواط. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) بدعت. بدعه: بقمع کردن فرعون بدعه موسی وار قلم در آن ید بیضاش مار می سازد. خاقانی. نوبتی بدعه را قهر تو برّد طناب صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین. خاقانی. و رجوع به بدعه و بدعت شود
هر آنچه اختراع شود نه بر مثالی که قبلاً بوده باشد. (از اقرب الموارد). نوآورد. (مهذب الاسماء). نو. بدیع. بدع. (نصاب الصبیان از یادداشت مؤلف) ، شرارت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، فسق. فجور. زنا. لواط. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) بدعت. بدعه: بقمع کردن فرعون بدعه موسی وار قلم در آن ید بیضاش مار می سازد. خاقانی. نوبتی ِ بدعه را قهر تو برّد طناب صیرفی ِ شرع را قدر تو زیبد امین. خاقانی. و رجوع به بدعه و بدعت شود
شتر و گاو قربانی که به مکه فرستند. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده شتر یا ماده گاو که در مکه نحر شود و چون آنها را تناور و پروار می کردند از آن بدنه نامیده اند و از آنجاست: ’اراک اضعف السدنه و انت فی قد البدنه’. (از اقرب الموارد). آنچه قربان کنند. (مهذب الاسماء). کشتار و قربانی از نوع شتر و گاو که به مکه برند قربانی را و نر و ماده هر دو را بدنه گویند. فسیکه. ذبیحه. (یادداشت مؤلف). ج، بدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء).
شتر و گاو قربانی که به مکه فرستند. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده شتر یا ماده گاو که در مکه نحر شود و چون آنها را تناور و پروار می کردند از آن بدنه نامیده اند و از آنجاست: ’اراک اَضعف السدَنه و انت فی قدِ البدنه’. (از اقرب الموارد). آنچه قربان کنند. (مهذب الاسماء). کشتار و قربانی از نوع شتر و گاو که به مکه برند قربانی را و نر و ماده هر دو را بدنه گویند. فسیکه. ذبیحه. (یادداشت مؤلف). ج، بُدُن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء).
لبادۀ بلندی که کشیش در موقع نماز روی لباس می پوشد. (از دزی ج 1 ص 58). و رجوع به مادۀ بعد شود، بدسرشت. بدفطرت. (یادداشت مؤلف) : ز ضحاک بدگوهر بدمنش که کردند شاهان ورا سرزنش. فردوسی. بیارید این پلید بدکنش را بلایه گنده پیر بدمنش را. (ویس و رامین). و رجوع به منش شود
لبادۀ بلندی که کشیش در موقع نماز روی لباس می پوشد. (از دزی ج 1 ص 58). و رجوع به مادۀ بعد شود، بدسرشت. بدفطرت. (یادداشت مؤلف) : ز ضحاک بدگوهر بدمنش که کردند شاهان ورا سرزنش. فردوسی. بیارید این پلید بدکنش را بلایه گنده پیر بدمنش را. (ویس و رامین). و رجوع به منش شود
از بدره عربی، خریطه ای از جامه و یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش اندک بیشتر باشد و آن را پر از پول و زر کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خریطۀ مربع از چرم و پلاس که طولش اندکی از عرض بیشتر باشد. و در آن زر و سیم کنند چنانکه گویند ده بدرۀ زر. بدری. بدله. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خریطۀ دینار و اشرفی. همیان هزار درم و یا ده هزار درم و یا هفت هزار درم و دینار. (غیاث اللغات). همیان ده هزار درم. (یادداشت مؤلف) : چو گنج درمها پراکنده شد ز دینار نو بدره آکنده شد. فردوسی. دگر هفته مر بزم را ساز کرد سر بدره های درم باز کرد. فردوسی. سر بدره بگشود گنجور شاه بدینار و گوهر بیاراست گاه. فردوسی. چو گنجور با شاه کردی شمار بهر بدره بودی درم ده هزار. فردوسی. روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف روز بخشش کف او بدره بود زرافشان. فرخی. درآید پیش او بدره چو قارون درآید پیش او سایل چو عایل. منوچهری. شود ار پیش او سایل چوبدره رود از پیش او بدره چو سایل. منوچهری. بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام حلال و پاک تر از شیردایگان به اطفال. غضایری. دو بدره زر بگرفتم بفتح نارآیین بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال. غضایری. منجوق و علامات و بدره های سیم و تختهای جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را، از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم. (تاریخ بیهقی ص 156). سوی خردمند بصد بدره زر جاهل بی قیمت و بی حرمت است. ناصرخسرو. دو شریک... بدرۀ زری یافتند. (کلیله و دمنه). بدره ها دادی از نهان و کنون جامه ها برملا فرستادی. خاقانی. به ده بیت صد بدره و برده یافت ز یک فتح هندوستان عنصری. خاقانی. به نیم بیت مرا بدره ها دهند ملوک تو کدخدای ملوکی ترا همین کار است. خاقانی. از در خاقان کجا پیل افکند محمود را بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این. خاقانی. سر بدره های کهن بسته شد وزان بند روشن دلم خسته شد. نظامی. زآنچه فزون از غرض کار داشت مبلغ یک بدرۀ دینار داشت. نظامی. چنان بد رسم آن بدر منور که بر هرزه بدادی بدره ای زر. نظامی. بهر کشور که چون خورشید راندی زمین را بدره بدره زر فشاندی. نظامی. صرف شد آن بدره هوا در هوا مفلس و بدره زکجا تا کجا. نظامی. اول چو بدرۀ سیم از نور بدر بوده وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده. عطار. - بدرۀ اعتبار و غرور و حیله، کنایه از آن است که بازرگانان تنک مایه پشیزۀ سیاه در کیسه ها کنند و آن را در صندوق حفظ نمایندو گاهی به بهانه ای صندوق گشایند تا بنداران و مشتریان بنگرند و موجب اعتبار خود و غرور دیگران شود: یکسر متاع دنیا چون بدرۀ غرور است از راه تا نیفتی زین بدرۀ غرورش. ؟ (از انجمن آرا). - بدره ده، آنکه بدره دهد. بخشنده: چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز چوتیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن. سوزنی، غضبناک و پر از خشم. (ناظم الاطباء). ناسازگار. (یادداشت مؤلف). بدرفتار. بدسلوک: جهانجوی را نام شاهوی بود یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود. فردوسی. بدان ترک بدساز بهرام گفت که جز خاک تیره مبادت نهفت. فردوسی. بدو گفت بهرام چون دانیم بداندیش و بدساز چون خوانیم. فردوسی. بکوشیدم بسی با بخت بدساز نبد با آبگینه سنگ را ساز. (ویس و رامین). که داند که این چرخ بدسازچیست نهانیش با هر کسی راز چیست. (گرشاسب نامه). کرا یار بدمهر و بدساز باشد نباشد بکام دلش هیچ کاری. قطران. - بدساز گشتن، ناسازگار و بدرفتار گردیدن: کسی کو با کسی بدساز گردد بدو روزی همان بد بازگردد. نظامی. رفیقانت همه بدساز گردند ز تو هر یک براهی بازگردند. نظامی
از بدره عربی، خریطه ای از جامه و یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش اندک بیشتر باشد و آن را پر از پول و زر کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خریطۀ مربع از چرم و پلاس که طولش اندکی از عرض بیشتر باشد. و در آن زر و سیم کنند چنانکه گویند ده بدرۀ زر. بدری. بدله. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خریطۀ دینار و اشرفی. همیان هزار درم و یا ده هزار درم و یا هفت هزار درم و دینار. (غیاث اللغات). همیان ده هزار درم. (یادداشت مؤلف) : چو گنج درمها پراکنده شد ز دینار نو بدره آکنده شد. فردوسی. دگر هفته مر بزم را ساز کرد سر بدره های درم باز کرد. فردوسی. سر بدره بگشود گنجور شاه بدینار و گوهر بیاراست گاه. فردوسی. چو گنجور با شاه کردی شمار بهر بدره بودی درم ده هزار. فردوسی. روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف روز بخشش کف او بدره بود زرافشان. فرخی. درآید پیش او بدره چو قارون درآید پیش او سایل چو عایل. منوچهری. شود ار پیش او سایل چوبدره رود از پیش او بدره چو سایل. منوچهری. بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام حلال و پاک تر از شیردایگان به اطفال. غضایری. دو بدره زر بگرفتم بفتح نارآیین بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال. غضایری. منجوق و علامات و بدره های سیم و تختهای جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را، از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم. (تاریخ بیهقی ص 156). سوی خردمند بصد بدره زر جاهل بی قیمت و بی حرمت است. ناصرخسرو. دو شریک... بدرۀ زری یافتند. (کلیله و دمنه). بدره ها دادی از نهان و کنون جامه ها برملا فرستادی. خاقانی. به ده بیت صد بدره و برده یافت ز یک فتح هندوستان عنصری. خاقانی. به نیم بیت مرا بدره ها دهند ملوک تو کدخدای ملوکی ترا همین کار است. خاقانی. از در خاقان کجا پیل افکند محمود را بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این. خاقانی. سر بدره های کهن بسته شد وزان بند روشن دلم خسته شد. نظامی. زآنچه فزون از غرض کار داشت مبلغ یک بدرۀ دینار داشت. نظامی. چنان بد رسم آن بدر منور که بر هرزه بدادی بدره ای زر. نظامی. بهر کشور که چون خورشید راندی زمین را بدره بدره زر فشاندی. نظامی. صرف شد آن بدره هوا در هوا مفلس و بدره زکجا تا کجا. نظامی. اول چو بدرۀ سیم از نور بدر بوده وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده. عطار. - بدرۀ اعتبار و غرور و حیله، کنایه از آن است که بازرگانان تنک مایه پشیزۀ سیاه در کیسه ها کنند و آن را در صندوق حفظ نمایندو گاهی به بهانه ای صندوق گشایند تا بنداران و مشتریان بنگرند و موجب اعتبار خود و غرور دیگران شود: یکسر متاع دنیا چون بدرۀ غرور است از راه تا نیفتی زین بدرۀ غرورش. ؟ (از انجمن آرا). - بدره ده، آنکه بدره دهد. بخشنده: چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز چوتیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن. سوزنی، غضبناک و پر از خشم. (ناظم الاطباء). ناسازگار. (یادداشت مؤلف). بدرفتار. بدسلوک: جهانجوی را نام شاهوی بود یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود. فردوسی. بدان ترک بدساز بهرام گفت که جز خاک تیره مبادت نهفت. فردوسی. بدو گفت بهرام چون دانیم بداندیش و بدساز چون خوانیم. فردوسی. بکوشیدم بسی با بخت بدساز نبد با آبگینه سنگ را ساز. (ویس و رامین). که داند که این چرخ بدسازچیست نهانیش با هر کسی راز چیست. (گرشاسب نامه). کرا یار بدمهر و بدساز باشد نباشد بکام دلش هیچ کاری. قطران. - بدساز گشتن، ناسازگار و بدرفتار گردیدن: کسی کو با کسی بدساز گردد بدو روزی همان بد بازگردد. نظامی. رفیقانت همه بدساز گردند ز تو هر یک براهی بازگردند. نظامی
عین بدره، چشم سبک نگر و یا چشم تمام بدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چشم سبقت کننده یا چشم تمام. (از شرح قاموس). چشم به گوشت و تمام. (مهذب الاسماء)
عین بدره، چشم سبک نگر و یا چشم تمام بدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چشم سبقت کننده یا چشم تمام. (از شرح قاموس). چشم به گوشت و تمام. (مهذب الاسماء)
یکی از بخشهای شهرستان ایلام است. دارای 4 دهستان و 41 آبادی بزرگ و کوچک است که جمعاً 7400 تن سکنه دارد. محصول عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
یکی از بخشهای شهرستان ایلام است. دارای 4 دهستان و 41 آبادی بزرگ و کوچک است که جمعاً 7400 تن سکنه دارد. محصول عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
آرزومندی. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ رشیدی). در برهان بمعنی آرزومندی آورده و غلط است بویه را بدیه خوانده و او را دال پنداشته. (انجمن آرا ص 81). ظاهراً مصحف بویه است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به بویه شود
آرزومندی. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ رشیدی). در برهان بمعنی آرزومندی آورده و غلط است بویه را بدیه خوانده و او را دال پنداشته. (انجمن آرا ص 81). ظاهراً مصحف بویه است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به بویه شود