جدول جو
جدول جو

معنی بداوار - جستجوی لغت در جدول جو

بداوار
(بِدْ دا)
بدل آباد. دهی از بخش حومه شهرستان خوی است که 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بناوان
تصویر بناوان
(دخترانه)
کدبانو، خانهدار (نگارش کردی: بنهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بداختر
تصویر بداختر
بدبخت، تیره بخت، بدطالع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدآغار
تصویر بدآغار
بد ذات، بدسرشت، بدنهاد، برای مثال یکی زشت روی بدآغار بود / توگویی به مردم گزی مار بود (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتاوار
تصویر بتاوار
عاقبت، انجام، آخر کار، برای مثال من خوب مکافات شما بازگزارم / من حق شما باز گزارم به بتاوار (منوچهری - ۱۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادوام
تصویر بادوام
استوار، محکم، مدغم، ستوار، مرصوص، متأکّد، مستحکم، درواخ، حصین
پایدار، ویژگی آنچه زود فرسوده و نابود نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
شغل، کار، پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدگوهر
تصویر بدگوهر
بداصل، بدذات، بدنژاد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ اَ طْ)
بدرفتار. بدسلوک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَدْ)
بدگمان و بدخیال.
لغت نامه دهخدا
شغل و کار و عمل، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شغل و کار، (رشیدی) :
ندارد مشتری بر برج کیوان
جز افزون دگر کار و بیاوار،
عنصری،
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه کار و بیاوار،
ناصرخسرو،
زین بیش جز از وفای آزادان
کاریش نبود نه بیاواری،
ناصرخسرو،
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و بیاوار دارد،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
سوار بد. (ناظم الاطباء). مقابل شهسوار. (آنندراج). کفل. امیل. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ نَنْ دَ / دِ)
که بد گوارد. که بد هضم شود. دژگوارد. بطی ءالانهضام. بطی ءالهضم. سیّی ٔالهضم. بدگوارد. (از یادداشتهای مؤلف) :
این راز نعمت تو طعامی است خوش مزه
و آن راز سطوت توشرابیست بدگوار.
مسعودسعد.
شراب خرمایی... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد. (نوروزنامه). تخم کتان بدگوار است و معده را زیان دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تیزی و تلخ و بدگوار و غلیظ
صبری ای...خواره زن، صبری.
سوزنی.
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان.
خاقانی.
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چو فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای.
خاقانی.
بل تا مرض کشند ز خوانهای بدگوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 175)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا)
مشکل. دشوار. سخت. (یادداشت مؤلف).
- بدخوار گشتن، دشوار و سخت شدن:
یکی کار بد خوار و دشوار گشت
ابا کرد کشورهمه یار گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عاقبت. انجام. آخر کار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). در آخر. سرانجام:
من خوب مکافات شما بازگذارم
من حق شمانیز گذارم به بتاوار.
منوچهری.
اثری مانده از آن داغ بتاوار مرا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
بدخوراک. (ناظم الاطباء). بدغذا. (یادداشت مؤلف). آنکه غذای بد خورد.
- بدخوار گردانیدن، بدخوراک کردن. اجداع، بدخوار گردانیدن مادر کودک را. (منتهی الارب) ، بی وقار و سبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بتاوار
تصویر بتاوار
آخر کار، عاقبت کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
بد اندیش، کینه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدعیار
تصویر بدعیار
پول ناخالص وکم عیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدگواری
تصویر بدگواری
بدطعی، سوءهضم، بدبوئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدهکار
تصویر بدهکار
مدیون، کسی که بدیگری پولی را مقروض است، قرضدار
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مرتکب کارهای بد شود بد کردار بد عمل بد فعل بدفعال، شریر موذی، فاسق فاجر زنا کار لواط کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخوار
تصویر برخوار
شریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادوام
تصویر بادوام
پایدار، استوار و ثابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادسار
تصویر بادسار
متکبر معجب بانخوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باددار
تصویر باددار
هر غذائی که نفخ بیاورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهادار
تصویر بهادار
دارای قیمت، قیمتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باوقار
تصویر باوقار
سنگین خود دار متین وزین موقر باوقر مقابل بی وقار بی وقر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
شغل کار عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشخوار
تصویر بشخوار
باز مانده آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند سوء ر بشخور پیش خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
((بِ))
شغل، کار سخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادوام
تصویر بادوام
دیرنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بداختر
تصویر بداختر
نحس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدهکار
تصویر بدهکار
مدیون، مقروض
فرهنگ واژه فارسی سره