جدول جو
جدول جو

معنی بداندیشه - جستجوی لغت در جدول جو

بداندیشه(بَ اَ شَ / شِ)
بداندیش. بدفکر. بدخیال. بدگمان. بدسگال. که اندیشۀ بد در سر پرورد. ج، بداندیشگان:
هنرپرور و راد وبخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بداندیشگان بارکش همچو گاو.
فردوسی.
چنین روز، روزت فزون باد و بخت
بداندیشگان را نگون باد بخت.
فردوسی.
سپه را ز دشمن تن آسان کنیم
بداندیشگان را هراسان کنیم.
فردوسی.
که پور پشنگ آن بداندیشه مرد
کجا جای گیرد بروز نبرد.
فردوسی.
نگویم بداندیشه را نیز بد
کز آن گفته باشم بداندیش خود.
نظامی.
- بداندیشه گشتن، بدگمان و بداندیش شدن، بدخواه شدن. دشمن شدن:
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه، با من بداندیشه گشت.
نظامی، درختی که میوۀ بد آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
(دخترانه)
آنچه حاصل اندیشیدن است، فکر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
آنچه از عمل آگاهانۀ ذهن حاصل می شود، فکر، گمان، ترس، بیم، توجه، ملاحظه
اندیشه کردن: فکر کردن، خیال کردن، احساس ترس و بیم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بداندیش
تصویر بداندیش
کسی که اندیشۀ بد دربارۀ دیگری داشته باشد، بدخواه، بددل، بدنیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پراندیشه
تصویر پراندیشه
دارای اندیشۀ بسیار، اندیشناک، بافکر، فکور، اندوهناک، غمگین، محتاط، پراننده، پروازدهنده، پرتاب کننده
فرهنگ فارسی عمید
(پُ اَ شَ / شِ)
اندیشناک. با فکرهای گوناگون. اندوهناک. اندوهگین. اندوهگن. غمگین. غمگن. ترسان. بیمناک. پربیم. و این کلمه با مصادر شدن و گشتن و کردن صرف شود (پر اندیشه شدن. پر اندیشه گشتن. پر اندیشه کردن) :
از آن کار مغزش پراندیشه گشت
بسوی شبستان خاتون گذشت
فردوسی.
دل شاه ایران پراندیشه شد
روانش ز اندیشه چون بیشه شد.
فردوسی.
ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد
ز هر کشوری موبدان کرد گرد.
فردوسی.
پراندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کار و آن دستگاه.
فردوسی.
براهام از آن پس پراندیشه شد
وز اندیشه جانش یکی بیشه شد.
فردوسی.
چو بشنید شاه این پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد.
فردوسی.
ستاره شمر پیش دوشهریار
پراندیشه و زیجها در کنار
همی بازجستند راز سپهر
بصلاّب تا برکه گردد بمهر.
فردوسی.
در و دشت یکسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود.
فردوسی.
ز داننده چون شاه پاسخ نیافت
پراندیشه دل سوی چاره شتافت.
فردوسی.
کس آنرا گزارش ندانست کرد
پراندیشه شان شد دل و روی زرد.
فردوسی.
پراندیشه بد آن شب از کرم شاه
چو بنشست خورشید بر جای ماه.
فردوسی.
پراندیشه شد جان شاپور شاه
که فردا کنیزک چه سازد براه.
فردوسی.
جفاپیشه گشت آن دل نیکخو
پراندیشه شد رزم کرد آرزو.
فردوسی.
پراندیشه از تخت برپای جست
بپرسیدش از جای و ببسود دست.
فردوسی.
به لشکرگه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی.
فردوسی.
که ایشان ز راه دراز آمدند
پراندیشه و رزم ساز آمدند.
فردوسی.
وز آن آبخور شد بجای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد.
فردوسی.
چو بشنید خاقان پراندیشه گشت
ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت.
فردوسی.
چواین نامه آرند نزدیک تو
پراندیشه کن رای باریک تو.
فردوسی.
چو سودابه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید.
فردوسی.
پراندیشه شد شهریار جهان [کیخسرو]
بیامد بنزدیک هوم آنزمان.
فردوسی.
چنان شد که روزی پراندیشه شد
بنزدیکی نامور بیشه شد.
فردوسی.
پراندیشه دل گیو را پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند.
فردوسی.
رسیدند آنجا که آن بیشه بود
وز آن شاه ایران پراندیشه بود.
فردوسی.
چو بشنید گفتار کارآگهان
پراندیشه بنشست شاه جهان.
فردوسی.
پراندیشه باشید و یاری کنید
بمرگ پدر سوگواری کنید.
فردوسی.
پراندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همی داشتم در نهان.
فردوسی.
چو بشنید شاه این پراندیشه گشت
جهان پیش او چون یکی بیشه گشت.
فردوسی.
پراندیشه شد زان سخن رهنمای
نهاده بدو گوش پاسخ سرای.
فردوسی.
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
پراندیشه شد مرد روشن روان.
فردوسی.
ترا دل پراندیشۀ مهتریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست.
فردوسی.
ز کار پدر دل پراندیشه کرد
ز ترکان و از روزگار نبرد.
فردوسی.
پراندیشه شد زین سخن شهریار
که بد شد ورا نام از آن پایکار.
فردوسی.
خروشی برآمد بلند از حصار
پراندیشه شد زان دل شهریار.
فردوسی.
شتابان همی رفت پرخون جگر
پراندیشه دل پر ز گفتار سر
بیامد پراندیشه دل پهلوان
پر از خون دل از کار پور جوان.
فردوسی.
از آن کار شدشاه ایران دژم
پراندیشه جان و روان پر ز غم.
فردوسی.
پراندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پرآب.
فردوسی.
ولیکن پراندیشه شد از تباک
دلش گشت از آن پیر پرترس و باک.
فردوسی.
چو سال اندر آمد بهفتاد و چار
پراندیشۀ مرگ شد شهریار.
فردوسی.
چو این نامه آمد بسوی گراز
پراندیشه شد مهتر دیرساز.
فردوسی.
بسلم و بتور آمد این آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی
نشستند هردو پراندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان.
فردوسی.
، خردمند. فکور:
پراندیشه بد مرد بسیاردان
شکیبادل و زیرک و کاردان.
فردوسی.
بدان ای پراندیشه هشیار من
بهر کار شایسته سالار من.
فردوسی.
، محتاط:
بخرّیم [گاوان را] و بر کوه خارا بریم
پراندیشه و با مدارا بریم
بدان تا نیاید [اژدها] بدین روی کوه...
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِ نَنْ دَ /دِ)
بدگمان. متظنن. (مهذب الاسماء). بدسگال. بدخواه. (از آنندراج). آنکه در مورد دیگران اندیشۀ بد دارد. بدنیت. بدخواه. مقابل نیک اندیش. (فرهنگ فارسی معین) :
بداندیش دشمن بود ویل جو
که تا چون ستاند ازو چیز او.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1101).
شنیدم که گشتاسب را خویش بود
پسر را همیشه بداندیش بود.
دقیقی.
روان تو شد بآسمان در بهشت
بداندیش تو بدرود هر چه کشت.
فردوسی.
نباشی بداندیش یا بدسگال
بکشور نخوانی مرا جز همال.
فردوسی.
چنین گفت و برخاست از پیش اوی
پر از مهر جان بداندیش اوی.
فردوسی.
بدین عید مبارک شادمان باد
بداندیشان او غمناک و غمخوار.
فرخی.
زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد
قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم.
فرخی.
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر.
فرخی.
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهرۀ تو طرب و بهر بداندیش ملال.
فرخی.
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود سخت کمان است.
منوچهری.
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت این بداندیش زند.
(گرشاسب نامه)
تو ای زاغ چهر بداندیش سست
همی خویشتن را ندانی درست.
(گرشاسب نامه).
نشاید بداندیش بودن بسی
کند زندگی تلخ بر هر کسی.
(گرشاسب نامه).
و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه).
یکی خیل چراگوی و دگر خیل چراجوی
این خلق بداندیش بدینگونه چرا اند.
ناصرخسرو.
او را یزدجرد گناهکار گفتندی از آنچه معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74).
سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را.
نظامی.
ره از شب چو روز بداندیش بود
وشاقی و شمعی روان پیش بود.
نظامی.
امین و بداندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور.
سعدی (بوستان).
چشم بداندیش که برکنده باد
عیب نماید هنرش در نظر.
سعدی (گلستان).
چندگویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند.
سعدی (گلستان).
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت درامان دارد.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
عمل بداندیش. مقابل نیک اندیشی. (فرهنگ فارسی معین). بدخواهی. (ناظم الاطباء). سؤظن. (یادداشت مؤلف). بدگمانی. بدخیالی. بدسگالی:
بکار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی و کیش آهرمنی.
فردوسی.
نداند جز از تنبل وجادویی
فریب و بداندیشی و بدخویی.
فردوسی.
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم.
منوچهری.
بکوی شوخی و بی شرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک.
سوزنی.
- بداندیشی کردن، بدخواهی کردن. خیال و اندیشۀ بد درباره کسی کردن. (ناظم الاطباء) :
باتن مرد بد کند خویشی
در حق دیگران بداندیشی.
نظامی.
بد میندیش گفتمت، پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بد اندیشی
تصویر بد اندیشی
عمل بد اندیش مقابل نیک اندیشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد اندیش
تصویر بد اندیش
آنکه در مورد دیگران اندیشه بد دارد بدنیت بدخواه مقابل نیک اندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پراندیشه
تصویر پراندیشه
اندوهناک، ترسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداندیش
تصویر بداندیش
بدگمان، متظنن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
فکر، تصور، گمان، خیال، وهم، تدبیر، رای، عزیمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
((اَ ش ِ))
تفکر، تأمل، ترس، اضطراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
فکر، ایده، تفکر، ذهن، تامل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بداندیشی
تصویر بداندیشی
غرض ورزی، سوءنیت
فرهنگ واژه فارسی سره
بدخواهی، دژاندیشی، بدسگالی، ردائت، وسوسه
متضاد: نیک اندیشی، نیکخواهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدخواه، بددل، بدسگال، دژاندیش، کج اندیش، بدنیت
متضاد: نیک اندیش، نیکخواه، کینه جو، کینه وزر، جلاد، دژخیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
Thought
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
pensée
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
思考
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
מַחשָבָה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
विचार
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
pemikiran
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
ความคิด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
gedachte
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
Gedanke
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
pensamiento
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
pensiero
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
pensamento
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
思想
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
myśl
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
думка
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
мысль
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از اندیشه
تصویر اندیشه
생각
دیکشنری فارسی به کره ای