جدول جو
جدول جو

معنی بدانجام - جستجوی لغت در جدول جو

بدانجام
آنچه پایانش بد باشد، بدعاقبت، بدفرجام
تصویری از بدانجام
تصویر بدانجام
فرهنگ فارسی عمید
بدانجام
(بَ اَ)
بدفرجام وآنچه ببدی منتهی شود و بدعاقبت. (ناظم الاطباء). بدفرجام. بدعاقبت. (فرهنگ فارسی معین) :
بدانجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا پیشه کرد.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
بدانجام
بدفرجام، بدعاقبت
تصویری از بدانجام
تصویر بدانجام
فرهنگ لغت هوشیار
بدانجام
((~. اَ))
بدعاقبت، بدفرجام
تصویری از بدانجام
تصویر بدانجام
فرهنگ فارسی معین
بدانجام
بدعاقبت، بدفرجام
متضاد: عاقبت بخیر، خوش فرجام
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادنجان
تصویر بادنجان
بادمجان، میوۀ گرد یا دراز گیاهی، به رنگ سیاه یا بنفش با کلاهی سبز که مصرف خوراکی دارد، گیاه یک سالۀ این میوه با برگ های پهن و گل های ریز بنفش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدفرجام
تصویر بدفرجام
کسی که عاقبت به خیر نباشد، بدعاقبت، بدانجام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بد نام
تصویر بد نام
رسوا، بی آبرو، کسی که به بدی معروف شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرانجام
تصویر سرانجام
پایان، عاقبت، در آخر کار
سرانجام دادن: به پایان رساندن، تمام کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دِ)
بادنجان. (دزی ج 1 ص 59). و رجوع به بادنجان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
بدفرجامی. بدعاقبتی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نام ایالتی در جزیره جاوه که مرکز آن بندر بانتام است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221)
نام بندری است در جزیره جاوه، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
بدقامت. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابدالاباد. روزی که به انجام نرسد. ترجمه ابدالاباد است یعنی روزی که انتهاپذیر نباشد، از طرف مستقبل. (انجمن آرای ناصری). بی پایان. که انتهائی ندارد. ابد. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ)
مرکّب از: در + انجام، در آخر. سرانجام. به آخر. بفرجام. باری
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
بمعنی بادنگانست. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بادنگانست و آن ترکاریست معروف که بهندی بیگن گویند. (آنندراج). باتنگان. (محمود بن عمر). معروف است، بعض عرب آنرا کهکب خوانند. (نزهه القلوب). مغد. (المعرب جوالیقی ص 314) (منتهی الارب). حیصل. (تاج العروس) (بحر الجواهر). کهکم. قهقب. (منتهی الارب) (تاج العروس). کهکب. (منتهی الارب) (تاج العروس). بطلجان. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی). انب. (بحر الجواهر). حدق، یا حذق. (المعرب جوالیقی ص 314) (برهان). بادنگان. (منتهی الارب). وغد. شرجبان. انفحه. (نشوءاللغه). گیاهی از طایفۀ سلانه که بار آن مأکول است و انب و پاتشگا و یا پاتنگا و کهپرک نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام یک قسم پاگوشتی است که در تمام بلاد متمدنه پخته و خورده میشودو چند قسم خورش با گوشت و بی گوشت از آن درست میشودو نامهای دیگرش باتنگان و بادنگان است. لفظ مذکور معرب بادنگانست لیکن اکنون در تکلم فارسی همین معرب استعمال میشود. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 و دزی ج 1 ص 47، و بادنجان شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد: انب و حیصل و مغد و وغد و حدق خوانند. بهترین وی فارسی شیرین تازه بود و طبیعت وی گرم و خشک است در دویم، اگر در روغن بریان کنند شکم براند و اگردر سرکه پزند امساک کند و درد معده و خاصره آورد و سر و چشم را بد بود و خون سیاه از وی حاصل شود و مولّد سودا بود و سدّۀ جگر آورد و بواسیر و لون را سیاه گرداند. شیخ الرئیس گوید: کهن وی بد بود و تازه سالم تر بود و جذام و صداع و بیخوابی آورد. مولد کلف وسدۀ جگر بود. بسرکه پزند سدۀ جگر بگشاید، اما بواسیر آورد، لیکن گل وی در سایه خشک کنند و سحق کنند طلای نافع بود جهت بواسیر و اگر بادنجان زرد با روغن بزر پزند و از آن روغن موم روغن سازند و شقاق کعبین ومیان انگشتان طلا کنند بغایت نافع بود و اگر گل وی با روغن بادام تلخ هم چندان بکوبند و بروغن بنفشه سرشته و بر بواسیر طلا کنند ببرد بفرمان خدای تعالی، و مجربست، و اگر بادنجان بسوزانند و خاکستر آن با سرکه بسرشند و بر ثوالیل طلا کنند، ببرد البته وثالیل بشیرازی کوک خوانند و گویند مقوی معده بود و قطع نزف الدم بکند بخاصیت خوردن وی و اولی آن بود که در آب و نمک بجوشانند یا مسلوق کنند و با روغن کنجد یا بادام بریان کنند و یا با سرکه و کرویا (کراویه = زیره). (اختیارات بدیعی). و رجوع به صیدنۀ ابوریحان و تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه، و بادنجان شود:
دوغبائی در میان پای او
سهمگین باشد ببادنجان من.
سعدی (هزلیات).
بابه بریان چه دگر صحبت بادنجان دید
از شعف سرخ برآمد بمثال گلنار.
بسحاق اطعمه.
- بادنجان دورقاب چین، چاپلوس. متملق. نظیر سبزی پاک کن. (امثال و حکم دهخدا).
- امثال:
بادنجان باد دارد، بلی، ندارد بلی، بهر طریق که منافع اقتضا کند تسلیم شدن. (امثال و حکم دهخدا).
بادنجان بد آفت ندارد، بیشتر مردمان زشت کار و ستمگر دیر زیند. (امثال و حکم دهخدا).
مگر من نوکر بادنجانم، نوکر بادنجان بودن، تسلیم و مطیع حاکم وقت بودن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان وبخش سیمکان شهرستان جهرم. در 25هزارگزی شمال باختر کلاکلی کنار راه عمومی سیمکان به میمند، در دامنه واقعست. هوایش گرم و دارای 241 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات، برنج، خرما، لیمو و شغل مردمش زراعت و باغداری و صنعت دستی زنانش گلیم بافیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
بدلگام. (ناظم الاطباء). رجوع به بدلگام شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدلجام
تصویر بدلجام
بد لگام (لجام تازی شده لگام پارسی است) سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
مشهور ببدی معروف ببدی، مرضی است که اسب و استر و خر را بهم رسد سراجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرانجام
تصویر سرانجام
عاقبت و آخر کار و پایان کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد انجامی
تصویر بد انجامی
بد فرجامی بد عاقبتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدفرجام
تصویر بدفرجام
بدعاقبت، عاقبت به شر
فرهنگ لغت هوشیار
ستوری که دهنه را قبول نکند مرکوب (و مخصوصااسب) سرکشی چموش، شخص گردنکش یاغی نافرمان سخت سر
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته بادنگان باتنگان گیاهی از تیره بادنجانیان که اصلش از هندوستان است. میوه اش درشت و بیضوی و دراز اندام یا گرد که برنگ بنفش متمایل بسیاه و سفید و گاهی زرد و قرمز دیده میشود ولی میوه خوراکی آن همیشه بنفش سیاه رنگ است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد انجام
تصویر بد انجام
بد فرجام بد عاقبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درانجام
تصویر درانجام
سرانجام، بفرجام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرانجام
تصویر سرانجام
((~. اَ))
عاقبت، پایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرانجام
تصویر سرانجام
آخر الامر، بالاخره، نهایتا، آخرکار، عاقبت، آخر زمان
فرهنگ واژه فارسی سره
بدلگام، چموش، سرکش
متضاد: رام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آخر، انتها، بالاخره، بالمال، عاقبت، عاقبت الامر، فرجام، مالا، نتیجه
متضاد: آغاز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدانجام، بدعاقبت
متضاد: عاقبت به خیر، نیک فرجام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادنجان خوردن در خواب اگر به وقت بود و اگر بیوقت و اگر پخته بود و اگر خام، دلیل غم و اندوه بود بقدر آن که خورده بود، دلیل تر و خشک آن یکسان بود. محمد بن سیرین
اگر بیند که بادنجان بسیار داشت، لیکن جمله را ببخشید یا بفروخت یا از منزل خود بیرون انداخت و از آن بخورد، دلیل است که از غم و اندوه رسته شود .
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بادنجان
فرهنگ گویش مازندرانی
بادمجان
فرهنگ گویش مازندرانی