جدول جو
جدول جو

معنی بداعه - جستجوی لغت در جدول جو

بداعه
(اِ)
درگذشتن از اقران در علم و شرف و شجاعت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، استقبال کردن کسی را با کاری: بدهه بامر، استقبال کرد او را به آن کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بده. بدیهه. (از منتهی الارب) ، بی اندیشه سخن گفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بی اندیشه آمدن سخن. (غیاث اللغات). یقال اجاب علی البداهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدیعه
تصویر بدیعه
مؤنث واژۀ بدیع، تازه، نو، شگفت، موجد و مبتدع، نو بیرون آورنده، در علوم ادبی علمی که در آرایش سخن، زینت کلام، صنایعی که نظم و نثر را زینت می دهد بحث می کند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ وَ)
آنچه اول پیدا گردد از هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه اول ظاهرگردد از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از قاموس از ذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِهْ)
جمع واژۀ بداهه. (از ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بداهه. بداهت. رجوع به این کلمه ها شود
لغت نامه دهخدا
(بُ هََ)
بداهه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به همه معانی مادۀ قبل شود، جبان. ترسو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ)
آغاز هر چیز. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بده. (ازمنتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ناگاه و نااندیشیده آمدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بدهه بداهه، ناگاه و نااندیشیده آمد او را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بده. بدیهه. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
بداءه. رجوع به بداءه شود، در اصطلاح فلسفه، آن که آفرینش را پر از یأس و حرمان و بدبختی داند مقابل خوش بین. (فرهنگ فارسی معین). دهرنکوه. (یادداشت مؤلف) ، صاحب چشم بد. آنکه عین الکمال دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ ءَ)
آغاز.
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ وَ)
صحرا. (منتهی الارب) (آنندراج). صحرا و دشت. (ناظم الاطباء). بادیه. (از اقرب الموارد). بداوّی منسوب است به آن. (منتهی الارب) ، در اصطلاح فلسفه، اعتقاد به اینکه جهان پر از بدبختی و یأس و حرمان است. مقابل خوش بینی. (فرهنگ فارسی معین). دهرنکوهی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تناور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تناور گردیدن. بدان. (از آنندراج). بزرگ شدن بدن از بسیاری گوشت. (از اقرب الموارد). بدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به براعت شود
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا عَ)
چاه سرتنگ در خانه که در آن آب باران و جز آن جمع شود، وجای دست و رو شستن. (منتهی الارب). سوراخی است در میان خانه. (از اقرب الموارد). بالوعه. بلّوعه. ج، بلالیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به بالوعه و بلوعه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
پاره ای از مال که بدان تجارت کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، بضائع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بیارۀ کالا که بفروختن بفرستند. (مؤید الفضلاء). پاره ای مال که جدا کنند و بجایی فرستند برای تجارت. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 26).
- قلیل البضاعه، کم مال. (ناظم الاطباء). و رجوع به بضاعت شود
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ عَ)
چاهی است بمدینه و قطر سر آن شش ذرع است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بنا بنقل ابن بطوطه نام چاهی در خارج مدینه در قسمت شمالی قبۀ حجرالزیت. رجوع به سفرنامۀ ابن بطوطه چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه ص 144 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پیدا و آشکار گردیدن. (از منتهی الارب). ظاهر و آشکار گردیدن. (از ناظم الاطباء). آشکار شدن. (از اقرب الموارد). بدوّ. بدو. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بِ ءَ)
اول هر چیز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ءَ)
آغاز. (ناظم الاطباء). اول. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ناخوش شدن مرد از خوردن طعام بدمزه: بشع الرجل بشعا و بشاعه.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ظریف و ملیح و باکیاست گردیدن کودک. (ناظم الاطباء). ظریف و ملیح خاستن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج). ظریف شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، گریختن، بسیار جنبیدن، باصلاح آوردن چیزی، بسیار گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بی آرام و تفته کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ربودن چیزی را و فروانداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَدْ دا عَ)
مؤنث خداع.
- سنون خداعه، سالها که در آن نمو و افزونی کمتر باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
بخوع. اقرار کردن و گردن نهادن حق را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اقرار بحق. (تاج المصادر بیهقی). اقرار کردن مذعنی که نهایت جهد را در اذعان به حق مبذول دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
مؤنث بدیع. نو بیرون آورده شده. ج، بدایع. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وداعه
تصویر وداعه
آرامش، استوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضاعه
تصویر بضاعه
مایه، خواسته، کالا کاچال، داراک دارایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدانه
تصویر بدانه
تناوریدن فربهی تناوریدن فربهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداوه
تصویر بداوه
بیابانگردی دشت نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
خود آی آمده فرق سخن عشق و خرد خواستم از دل - گفت} آمده {دیگر بود و} ساخته {دیگر (شریف) نااندیش ناگه آی ناگه آینده زود انداز بداهت بدیهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدائه
تصویر بدائه
سر آغاز، جمع بدیهه، خود آی ها آمده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدیعه
تصویر بدیعه
مونث بدیع: افکار بدیعه، جمع بدایع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براعه
تصویر براعه
برتری، روشنی، رسایی، پیش افتادگی، کاردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاعه
تصویر بیاعه
کالای فروختنی فروختنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداعت
تصویر بداعت
آغاز کردن، ابتداء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداهه
تصویر بداهه
((بِ یا بَ هِ))
سخن بی اندیشه گفتن، بی تأمل سخن گفتن، بداهت، بدیهه
فرهنگ فارسی معین