جدول جو
جدول جو

معنی بدا - جستجوی لغت در جدول جو

بدا
کلمه ای که هنگام تهدید و ترساندن کسی می گویند مثلاً بدا به حالش
در احکام اسلامی، پدید آمدن رای جدید برای خداوند، پیدا شدن رای دیگر در کاری
تصویری از بدا
تصویر بدا
فرهنگ فارسی عمید
بدا
(بَ)
شرارت و بدکرداری.
لغت نامه دهخدا
بدا
(بَ)
پلیدی رقیق.
لغت نامه دهخدا
بدا
(بَ)
کلمه افسوس یعنی دریغا بدکرداری او. ضد خوشا. (ناظم الاطباء). از عالم خوشا بمعنی بسیار بد. (آنندراج). بدا چیزی، بئسما. (ترجمان القرآن جرجانی). بدا بحال من، وای بر من. بدا بحال کسی... وای کسی که...، وای بر کسی که... (یادداشت مؤلف) :
بدا سلطانیا کو را بود رنج دل آشوبی
خوشا درویشیا کو را بود کنج تن آسانی.
خاقانی (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
بدا
(کَ)
بیاد آمدن مطلبی. بخاطر آوردن چیزی که از پیش نبود. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بدا
آشکار شدن رائی که قبلاً نبوده است، هویدا شدن ظاهر شدن هویدا گشتن، پیدا شدن رای دیگر در امری امری که در خاطر بگذرد که از پیش نگذشته باشد، ایجاد راءیی برای خالق بجز آنچه که قبلا اراده وی بر آن تعلق گرفته بود
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

بوته یا درختچه ای زینتی با گل های سفید خوشه ای که ساقه آن مصرف دارویی دارد، گل دنبه، غضاه
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان طوالش است که 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَدْ دا)
آنکه غله فروشد و مردم آن را بقال گویند و در لغت بقال آن را گویند که تره فروشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). غله فروش. مأکولات فروش، و این همان است که عوام بغلط بقال گویند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بقال شود، آنکه قمار نیک نداند باختن. آنکه دغل کند در بازی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مبادله. (المصادر زوزنی). چیزی را با چیزی بدل کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مبادله شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بداندیش. (برهان قاطع) (هفت قلزم).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پاچۀ تنبان و ازار و شلوار. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از بخش ابرقوی شهرستان یزد که 371 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پراکنده. (یادداشت مؤلف). یقال: جائت الخیل بداد بداد و بداد بداد و تفرق القوم بداد، ای متفرقه متبدده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بدانه. رجوع به بدانه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
افزاری است کفش گران را. (آنندراج). گاوۀ کفاشان. (ناظم الاطباء) ، بددوخت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
مبنیاً علی الفتح. بشتاب. (ناظم الاطباء). در استعجال گویند: الوحی ̍ (ا و حا) .الوحی و الوحاک، ای البدار، البدار. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سیخی که بدان گوساله می رانند. (ناظم الاطباء). چوب که با آن گاو رانند. (از آنندراج). از آلات زراعت است. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 162 الف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پیشی گرفتن و شتافتن. (ترجمان القرآن جرجانی). تبادر. مبادرت. پیشدستی کردن. (یادداشت مؤلف) : و لاتأکلوها اسرافاً و بداراً ان یکبروا. (قرآن 6/4) ، و آنرامخورید بگزاف شتافتن و پیشی کردن بر بلوغ و بر بزرگ شدن ایشان. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 420). و از سبب غز و استیلاء مؤیدایبه که از غلمان دار سنجری بفروسیت و بدار از دیگر غلمان مستثنی و ممتاز بود. (جهانگشای جوینی). خواست تا به رأی سلطان صادرات زلات خود پوشیده کند و از تکلیف بدار او بحضرت او معاف دارند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مبادره و مبادرت شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آنچه از کاه و پشم و پنبه و مانند آن پر کنند و در زیر زین و پالان گذارند تا پشت ستور ریش نگردد و آن دوتا میباشد. ج، بدائد، ابدّه، خشم آلوده. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
باید که بگیرد هر مرد حریف و همتای خویش را. و منه قولهم فی الحرب: یا قوم بداد بداد. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
بهره ای از هر چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بهره و نصیب و بخش. ج، بدد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
گیاهی است از تیره بداغها که برگهایش پنچه ای و گلهایش سفیدرنگند. آرایش گل آنها خوشه ای است و بنحوی است که یک گلولۀ درشت سفیدرنگ از گلها بوجود می آورند. افلوع. بوداغ. (فرهنگ فارسی معین ذیل گل). یکی از انواع زیندار و درختچه ای است زینتی و زیبا در راه میان آستارا به اردبیل موجود است. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 269). گل دنبه. دنبه. تاغ. غضاه. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ نِ)
به آن . به مال . (یادداشت مؤلف) :
ترا به سرو ببالا قیاس نتوان کرد
که سرو را قد وبالا بدان تو ماند.
؟
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
به آن. (فرهنگ فارسی معین) :
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجیست بیرون شو بدوی.
رودکی.
همی تاختش تابر او رسید
چو او را بدان خاک کشته بدید...
فردوسی.
چنین گفت با غمگساران خویش
بدان کاردیده سواران خویش.
فردوسی.
نخست آفرین بر جهاندار کرد
جهان آفرین را بدان یار کرد.
فردوسی.
بدان تخت بر ماه خواهی شدن
سپهبد بدی شاه خواهی شدن.
فردوسی.
چنان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه.
فرخی.
هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمداﷲ که بدان دل مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی). و از بسی تلبیس که ساختند و تصرف که کردند کار بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی).
می گفت آفتاب من و رأی شاه، عقل
گفتش بطنز کار تو اکنون بدان رسید؟
کمال اسماعیل (دیوان ص 70).
لغت نامه دهخدا
ظاهر شدن هویدا گشتن، پیدا شدن رای دیگر در امری امری که در خاطر بگذرد که از پیش نگذشته باشد، ایجاد راءیی برای خالق بجز آنچه که قبلا اراده وی بر آن تعلق گرفته بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداح
تصویر بداح
زمین فراخ درندشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداد
تصویر بداد
تک تک، پریشان، جنگ تن به تن، جدا جدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدار
تصویر بدار
پیشی گرفتن شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداغ
تصویر بداغ
ترکی شاخه گل دنبه
فرهنگ لغت هوشیار
پایچه دست اندر زیرکرد و ازار بند استوار کرد و پایچه های ازار راببست بداغ پارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدال
تصویر بدال
دانه فروش خواربار فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدان
تصویر بدان
به آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداه
تصویر بداه
دنبلان از غارچ ها، بیابان، اندیشه روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداء
تصویر بداء
((بَ))
ظاهر گشتن، پیدا شدن
فرهنگ فارسی معین