جدول جو
جدول جو

معنی بدآغال - جستجوی لغت در جدول جو

بدآغال
(بَ)
بداغور. بداغر. شوم. بی یمن. بدشگون. بی میمنت. بدآغاز. (یادداشت مؤلف) :
چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.
معروفی (از فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدسغان
تصویر بدسغان
بدسگان، گیاهی با ساقه های باریک، دراز و زرد رنگ که معمولاً در نیزارها و آب های ایستاده می روید، عشقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدحال
تصویر بدحال
بیمار، غمگین، بدبخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدآغار
تصویر بدآغار
بد ذات، بدسرشت، بدنهاد، برای مثال یکی زشت روی بدآغار بود / توگویی به مردم گزی مار بود (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدسگال
تصویر بدسگال
بداندیش، بدخواه، برای مثال تو نیکوروش باش تا بدسگال / نیابد به نقص تو گفتن مجال (سعدی۱ - ۱۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ سَ / سِ)
بداندیش. بدخواه. دشمن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
دل من پر آزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال.
ابوشکور.
پدید آمد آن فره ایزدی
برفت از دل بدسگالان بدی.
دقیقی.
روان نیاکان ما خوش کنید
دل بدسگالان پر آتش کنید.
فردوسی.
ببرد پی بدسگالان ز خاک
بروی زمین بر نماند مغاک.
فردوسی.
اگر تاو دارد بروز نبرد
سر بدسگال اندر آرد بگرد.
فردوسی.
هر کسی کو بدسگال شاه روزافزون شود
رنج او افزون شود چون دولت او هرزمان.
فرخی.
جهان از بدسگالانش تهی کن
چنان کز شیخک بی شرم طرار.
فرخی.
بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسگالان ظن.
فرخی.
ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین
بدهر آنکه بود نیکخواه او شادان.
فرخی.
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانه بدسگال اوماتم باد.
منوچهری.
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمندتو گریبانش فروگیرد خناق.
منوچهری.
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
بگنج و بلشکر همالم نبود.
(گرشاسب نامه).
پیر جهان بدسگال تست سوی تو
منگر و مستان ز بدسگال نواله.
ناصرخسرو.
نیکخواهت ز بخت محترم است
بدسگالت ز چرخ مقهور است.
مسعودسعد.
اگر بدسگالان این بقصد کرده اند... دشوارتر رفع شود. (کلیله و دمنه).
بدسگال ار در کین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نگارد نشود زآب تباه.
اثیر اخسیکتی.
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آبدندان یافته.
انوری.
ماند بنوک کلک تو و جان بدسگال
چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه.
خاقانی.
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
خاقانی.
نصرت که دهد به بدسگالت
هرا که برافکند خران را.
خاقانی.
اگر خود فرشته شود بدسگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید.
خاقانی.
سزای بدسگال هرآینه می رسد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 405).
بنیکان درآویخته بدسگال
کسی را امانت نه بر خون و مال.
نظامی.
فرستاد چندان بدو گنج و مال
کزو دور شد مالش بدسگال.
نظامی.
نیکخواهان ترا عاقبت نیکو باد
بدسگالان ترا خاتمت نامحمود.
سعدی.
نیکخواهان ترا تاج کرامت بر سر
بدسگالان ترا بند عقوبت بر پای.
سعدی.
امروز بدیدم آنچه دل خواست
دید آنچه نخواست بدسگالم.
سعدی.
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من.
سعدی (بدایع).
لغت نامه دهخدا
(فَ مامْ بَ)
در جای درخت ناک درآمدن و پنهان شدن در وی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدآواز، هر دو خانه خرجین. (کشف اللغات از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدروز و بدبخت. مقابل خوشحال. (آنندراج). بدحالت. (ناظم الاطباء). دقع. ودب. مستوبد. (منتهی الارب). ممتحن. (لغت ابوالفضل بیهقی). که حالش بد است. سی ّءالحال. که مرضی سنگین و نزدیک به مرگ دارد. (یادداشت مؤلف) :
من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم.
مولوی.
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی (بوستان).
من شکستۀ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که بتیغ غمت شوم مقتول.
حافظ.
- بدحال شدن، بدحال گشتن: تقهّل، بدحال شدن. (منتهی الارب).
- بدحال گردیدن، بدحال شدن: کسفت حاله، بدحال گردید. (منتهی الارب).
- بدحال گشتن، بدحال شدن: بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. (تاریخ قم ص 143).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ببغان. (دزی ج 1 ص 50). طوطی. ببغاء. توتک. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی) ، پا گرفتن، قائم و استوار شدن:
چو شیخ شهر ترا دید در نماز افتاد
دمی اگرچه بپا ایستاد باز افتاد.
غنی
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
اسم مصدر است از برآغالیدن. رجوع به برآغالیدن و آغالش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دغاباز. ریاکار. (آنندراج). مکار. حیله باز. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جاهل. جاهل بجهل مرکب. بی خبر. (یادداشت مؤلف). دژآگاه. (فرهنگ اسدی ذیل دژآگاه از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
گیاهی است بر هم پیچیده مانند ریسمان تافته و آن از پنج عدد بیشتر نمی شود. عشقه. لبلاب. قاتل ابیه. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). درختچه ای است به ارتفاع 2 تا 5 متر و دارای شاخه های متعدد برنگ سبز مایل به آبی است گلهای درشت برنگ زرد طلایی و معطر آن بصورت خوشه های زیباجلوه می کند. میوه اش نیام، بطول 6 تا 8 سانتیمتر و به پهنای 5 تا 6 میلی متر است. این گیاه را در نواحی مختلف ایران برای زینت پرورش می دهند. گل طاوسی. رتم. مست خدیجه. بذسقان. (از گیاهان دارویی زرگری ص 391). بدسگان. (فرهنگ رشیدی). بداسقان. بدشغان. بدسگان. کف الکلب. (از برهان قاطع). بدسقان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناخوش آواز. آنکه صدای بد دارد: در آن میان مطربی دیدم بدآواز. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ خِ)
بدطبیعت. بدحالت. بدصفات. بدخصلت. (ناظم الاطباء). بد افعال و کردار. (آنندراج) :
بد که گوید زو مگر بدنیتی
بدخصال و بدفعال و بدنشان.
فرخی.
کسی گفت از این بندۀ بدخصال
چه خواهی، هنر یا ادب یا جمال ؟
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدگمان. (فرهنگ فارسی معین). سی ّءالظن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدسرشت. (برهان قاطع) (فرهنگ سروری) (شرفنامۀ منیری). بدذات. (برهان قاطع). بداصل. (انجمن آرا). بدگهر. بداغال. بداغر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بدآغار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدرگ. بدسرشت. (آنندراج) :
یکی زشت روی بدآغار بود
تو گویی به مردم گزی مار بود.
ابوشکور (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1238)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ دغل. فسادها. تباهیها.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدشغان
تصویر بدشغان
نیلوفر صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسگال
تصویر بدسگال
بداندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیغال
تصویر بیغال
بی پایان، بینهایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدحال
تصویر بدحال
بدروز وبدبخت، کسی که حالش بدباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد آغاز
تصویر بد آغاز
بد ذات، بدگهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد حال
تصویر بد حال
پراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسغان
تصویر بدسغان
نیلوفر صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادغال
تصویر ادغال
جمع دغل، فسادها، تباهیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیغال
تصویر بیغال
نیزه، رمح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدسگال
تصویر بدسگال
((بَ. س ِ))
بداندیش، بدخواه
فرهنگ فارسی معین
بدکردار، بدکنش، بدعمل، بدفعل، بدکار
متضاد: نیک کردار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداندیش، بدخواه، بدسرشت، بدطینت، بدنفس، بدنهاد، دشمن
متضاد: نیک اندیش، نیکوسگال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدگمان، بدظن، ظنین
متضاد: خوش قلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدخلق، بدخو، بدعادت، بدخصلت
متضاد: نیک خصال، نیک خصلت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداصل، بدذات، بدسرشت، بدنهاد
متضاد: نیک سرشت، نیک نهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد