جدول جو
جدول جو

معنی بدآزمون - جستجوی لغت در جدول جو

بدآزمون
(بَ / بَ زِ)
چیزی که آزمایش آن نتیجۀ بدی می دهد:
انده ارچه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست.
مسعودسعد.
و رجوع به آزمون شود
لغت نامه دهخدا
بدآزمون
((~. زِ))
بدسابقه، نابکار
تصویری از بدآزمون
تصویر بدآزمون
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدآموز
تصویر بدآموز
کسی که کارهای بد یا مطالب بد به دیگران یاد می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
آزمایش، امتحان، برای مثال وگر آزمون را کسی خورد زهر / از آن خوردنش درد و مرگ است بهر (فردوسی - ۸/۷۳)، کنون آزمون را یکی کارزار / بسازیم تا چون بود روزگار (فردوسی - ۳/۲۶۴)حاصل تجربه، مجموع سئوال های تشریحی یا چندگزینه ای برای سنجیدن دانش فرد و نمره دادن به او، تجربه
فرهنگ فارسی عمید
(گُ زَ دَ / دِ)
آموزندۀ بدی و شرارت. (ناظم الاطباء). آنکه چیزهای بد به دیگران یاد دهد. کسی که پندهای نادرست دهد. مقابل نیک آموز. (فرهنگ فارسی معین). بدآموزنده:
گرزم بدآموز گفت از خرد
نباید جز آن چیز کاندر خورد.
دقیقی.
و دیگر که اند از پراکندگان
بدآموز و بدخواه و کاوندگان.
فردوسی.
رسیدند هر دو بمردی بجای
بدآموز شد هر دو را رهنمای.
فردوسی.
ز گفت بدآموز جوشان شدند
بنزدیک مادر خروشان شدند.
فردوسی.
بفردا ممان کار امروز را
برتخت منشان بدآموز را.
فردوسی.
نداند که خداوند را بدآموزی براه کژ نهاد. (تاریخ بیهقی ص 329). با من (احمد عبدالصمد) خالی داشت این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت لعنت بر این بدآموزان باد. (تاریخ بیهقی ص 336). پس از این گوئیم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد. (تاریخ بیهقی ص 464). از خداوند هیچ عیب نیست عیب از بدآموزان است. (تاریخ بیهقی). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه ص 30).
مکن با بدآموز هرگز درنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ.
نظامی (از نفایس الفنون).
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بد نیاموزم.
نظامی.
معلمان بدآموز را سخن مشنو
که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه.
سعدی.
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز.
سعدی.
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری.
سعدی.
ندانستی که ضدان در کمین اند
نکو کردی علی رغم بدآموز.
سعدی (طیبات).
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 25 هزارگزی شرق شوسف و 20 هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ)
اسم مصدر از آزمودن. بلا. امتحان. تجربه. تجربت. آزمایش. رون. آروین. سنجش. اروند:
کنون آزمون را یکی کارزار
بسازیم تا چون بود روزگار.
فردوسی.
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش.
فردوسی.
اگر آزمون را کسی خورد زهر
از آن خوردنش درد و مرگ است بهر.
فردوسی.
که بر من یکی آزمون را بجنگ
بگردد بسان دلاور نهنگ.
فردوسی.
دگر آنکه از آزمون خرد
بکوشد بمردی ّ و گرد آورد.
فردوسی.
بپذرفت هر مهتری باژ و ساو
نکرد آزمون گاو با شیر تاو.
فردوسی.
یکی تیغ دارم من الماس گون
بزخم نوی خواهمش آزمون.
اسدی.
بجنگ آنکه سست آید از آزمون
ورا نام بفکن ز دیوان برون.
اسدی.
همه دوستان را بمهر اندرون
گه خشم و سختی کنند آزمون.
اسدی.
سزا آن بدی کز نخستین کنون
مرا کردی اندر هنرآزمون.
اسدی.
مرا لشکری کآزمون کرده ام
همین بس که از زابل آورده ام.
اسدی.
خواهی که کینش جوئی ازبهر آزمون
پیشانی پلنگ و کف اژدها بخار.
قطران.
از کمین بیرون جهد چون باد روز معرکه
گر کسی گوید زبهر آزمون آن را که هان.
ازرقی.
آزادگی و طمع بهم ناید
من کرده ام آزمون بصد مرّه.
ناصرخسرو.
جهانا زآزمون سنجاب و از کردار پولادی
بزیر نوش در نیشی بروی زهر در قندی.
ناصرخسرو.
ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید برنیارد جز محال.
ناصرخسرو.
کسی راکآزمودی چند بارش
مکن زنهار دیگر آزمونش.
عطار.
آزمایش چون نماید جان او
کندگردد زآزمون دندان او.
مولوی.
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر کرا افزون خبر جانش فزون.
مولوی.
، حاصل تجربه. عبرت که از تجربه حاصل آید:
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز
که ای گشته اندر نشیب و فراز
بگوی آنچه دانی بکار اندرون
به نیک و بد روزگار آزمون.
فردوسی.
- امثال:
آزمون رایگان، این همانست که امروز گویند امتحان مال و خرجی ندارد: با پدر رای زد وگفت ای پدر شهر بردسیر خالیست... اگر سحرگاهی چند سوار در پس دیوارها نزدیک دروازۀ شهر کمین سازند و چون در بگشایند خود را در شهر اندازند همانا اهل شهر را دست مدافعت و طاقت ممانعت نباشد... اتابک گفت چنین گفته اند، آزمون رایگان... (تاریخ سلاجقه).
هر چیز بخود نیازمند است و خرد به آزمون. (منسوب به اردشیر بابکان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدآموز
تصویر بدآموز
کسی که کارهای زشت از دیگری بیاموزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
حاصل تجربه وامتحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
آزمایش، امتحان، تجربه، مجموعه ای از پرسش ها و مسائل یا پاسخ های عملی برای سنجش دانش و هوش یا استعداد افراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
امتحان
فرهنگ واژه فارسی سره
آزمایش، امتحان، سنجش، تجربه، محک، تست، کنکور، مسابقه، عبرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
امتحانٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
Examination
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
examen
دیکشنری فارسی به فرانسوی
خیاط، دوزنده، درزی، سوزن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
экзамен
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
מבחן
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
امتحان
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
পরীক্ষা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
mtihani
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
sınav
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
시험
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
試験
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
ujian
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
परीक्षा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
Prüfung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
การสอบ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
examen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
examen
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
esame
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
考试
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
egzamin
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
екзамен
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از آزمون
تصویر آزمون
exame
دیکشنری فارسی به پرتغالی