جدول جو
جدول جو

معنی بخیقه - جستجوی لغت در جدول جو

بخیقه(بَ قَ)
مؤنث بخیق: عین بخیقه، چشم کور. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخیده
تصویر بخیده
حلاجی شده، پشم یا پنبۀ زده شده، برای مثال همه دشت فرش است برهم فکنده / همه کوه پشم است برهم بخیده (نزاری - مجمع الفرس - بخیده)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخیله
تصویر بخیله
خرفه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد
تورک، پرپهن، بلبن، فرفخ، بخله، بوخل، بوخله، بیخیله، بقلة الحمقا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخیه
تصویر بخیه
کوک، آجیده، کوک هایی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی زده می شود
بخیه زدن: بخیه کردن، کوک زدن پارچه، دوختن درز جامه یا چیز دیگر، در پزشکی دوختن پوست بدن یا عضوی که برای عمل جراحی شکافته شده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ قَ)
خشتک پیراهن یا گریبان آن.
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دانه ای است سبز کلانتر از کرسنه نان و طبیخ آن را میخورند و آن را مقشر کرده به گاوان دهند و گاوان را چاق و فربه کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رجل بخیق، مرد یک چشم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعور. باخق. مبخوق. (از ذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَخْ یَ / یِ)
آجیده و شکاف جامه ای که دوخته باشد. دوخت تنگ و مضبوط. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دوخت با آجیده های دراز وطولانی. شلال. (ناظم الاطباء). کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند. (فرهنگ فارسی معین). دوختنی تنگ تر از شلال. هر یک از فاصله های نخ دوخته کوچکتر ازکوک. (یادداشت مؤلف). نوعی از دوخت معروف و دندان، موج سوهان از تشبیهات اوست. (آنندراج) :
تریز جامۀ عمرت بحیف سرمد باد
بدرز آن عدد بخیه ها سنین و شهور.
نظام قاری (دیوان ص 34).
آفتابیست اطلس گلگون
بخیه ها را بر او چو ذره شمار.
نظام قاری (دیوان ص 32).
چفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیه ها جمله در آن باب مثال مسمار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
رشتۀ مدت عمر خضر و عهد مسیح
صرف یک بخیه شود در جگر پارۀ ما.
طالب آملی (از شعوری).
رفو زیاده کند زخم دردمندان را
بچاک سینۀ من بخیه موج سوهان است.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
دندان بخیه گشت بخندیدن آشکار
چون نوبت رفو به گریبان ما رسید.
نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج).
- بخیه از روی کار افتادن، فاش شدن راز. (غیاث اللغات).
- بخیه بر چهره رفتن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج) :
شرمم برون نکرد ببزم تو از حجاب
برچهره رفت بخیه ز رنگ پریده ام.
محمد اسحاق شوکت بخاری (از آنندراج).
- بخیه بر رخ کار افتادن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج) :
بخیۀ شبنم و گل بر رخ کار افتاده ست
ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست.
صائب (از آنندراج).
- بخیه بر روی (یا بروی) افکندن، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج) :
از درون سالوسیان داریم، به کز یک دمی
خرقۀ سالوسیان را بخیه بر روی افکنیم.
سنایی.
گر چو عیسی رخت در کوی افکند
سوزنش هم بخیه بر روی افکند.
عطار.
سوزنی چون دید با عیسی بهم
بخیه ای بر رو فکندش لاجرم.
عطار.
نفس سرکش بخیۀ بی جرأتی بر رو فکند
خصم اگر بر روی آتش شد کفش خاشاک بود.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بخیه بر روی انداختن، آشکار گردیدن راز. (ناظم الاطباء).
- بخیه بر روی کار، کنایه از آشکاری راز و رسوایی:
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 315).
- بخیه بر روی کار افتادن،کنایه از فاش گردیدن سر و آشکار شدن راز باشد. (برهان قاطع). کنایه از فاش شدن سر و آشکار گشتن است. (انجمن آرا). سری و رازی آشکار شدن. رسوا شدن. سر نهانی آشکار گشتن. (یادداشت مؤلف) :
ملاف با قلمی ای لباس آژیده
بروی کار چو افتاد بخیه ات یکسر.
نظام قاری (دیوان ص 15).
مخور بر دل مراکز زخم دندان پشیمانی
باندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد.
صائب (از آنندراج).
ز زخم تیغ توآگه شدند مدعیان
فغان که بخیه ام آخر بروی کار افتاد.
حکیم صوفی شیرازی (از آنندراج).
طشت از بام و بر زبانها نام
بخیه بر روی کار افتادم.
علی اکبر دهخدا.
- بخیه بر روی (یا بروی) کار افکندن (یا برافکندن) ، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج) :
سوزن امید من بدست قضا بود
بخیه از آنم بروی کار برافکند.
خاقانی.
همچو سوزن اگرچه سرتیزی
بخیه بر روی کار می فکنی.
اثیرالدین اومانی.
- بخیه بر لب خوردن، زده شدن بخیه بر لب کسی. دوخته شدن دهان کسی. کنایه از خاموش شدن:
خموشی می تند چون عنکبوتم بر در و دیوار
خورم صدبخیه برلب باز اگر سازم دهانم را.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بخیه برون انداختن، آشکار کردن راز:
بود پیوند زلف و دل پنهان
خطش این بخیه رابرون انداخت.
شیخ الله قلی اصفهانی (از آنندراج).
- بخیه بروی نهادن، کنایه از فاش کردن راز و رسوا کردن. (از آنندراج) :
سوزن عیسی مشو بخیه برویم منه
پیرهن غم مدوز پردۀ شادی مدر.
بدر چاچی (از آنندراج).
- بخیه به آبدوغ زدن، کاری بیهوده کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). کاری بی ثمر کردن. (یادداشت مؤلف).
- بخیه خوردن، بخیه زده شدن: جراحت او پنجاه بخیه خورد. (از یادداشت مؤلف).
- بخیۀ دورو، قسمی دوختن. (یادداشت مؤلف).
- بخیه دویدن، بخیه خوردن. کنایه از خاموش شدن:
بر لب طعنه زنان بخیه دوید
با رفو حال گریبان گفتم.
نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به بخیه خوردن شود.
- بخیه کش، بخیه زن. بخیه کننده:
گهی خرقه دوزی آن خضروش
شدی سوزن عیسی اش بخیه کش.
هاتفی (از شعوری).
- بخیۀ کور، بخیۀ کوره. بخیۀ سخت نزدیک و تنگ. (یادداشت مؤلف).
- بخیه گرفتن، دوخته شدن. پیوند گرفتن. بخیه پذیرفتن:
چاکهای جگرم بخیه نگیرند چو گل
باقر، این سعی رفوی تو عبث بود عبث.
باقر کاشی (از آنندراج).
- بخیه گسیختن، از هم گسستن و بازشدن بخیه:
بخیه ای در هر نفس از جامۀ هستی گسیخت
در بر ما زندگی حکم قبای تنگ داشت.
مرتضی قلی بیک سروشی (از آنندراج).
- بخیه گشودن، بازشدن بخیه:
بخیه ای از چشم دل نگشود تا آگه شدم
همنشین را آب شمشیر از سر زانو گذشت.
طالب آملی (از آنندراج).
و رجوع به بخیه افگن، بخیه دار، بخیه دوز، بخیه زدن، بخیه زن و بخیه کردن شود.
لغت نامه دهخدا
(بُخْ یَ / یِ)
خط شاغول، ناراحت. (یادداشت مؤلف) :
از آواز ما خفته همسایگان
بدآرام گشتند در خوابها.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
پشم و پنبۀ زده و حلاجی کرده شده. (برهان قاطع). پنبه و پشم زده. (انجمن آرا) (آنندراج). پنبه و پشم برزده و از هم جدا گشته. (غیاث اللغات) (از شرفنامۀ منیری). پنبه و پشم واکرده. (فرهنگ رشیدی). محلوج و حلاجی کرده شده. پنبۀ بخیده و پشم بخیده، پنبه و پشم حلاجی شده. (ناظم الاطباء) :
همه دشت فرش است برهم فکنده
همه کوه پشم است برهم بخیده.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
شیر که بر آن پیه یا قدری روغن ریخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعامی است که از شیر و روغن کنند. (بحر الجواهر). ج، برائق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آلتی مسطح از چوب که در زیر آن خارهای آهنین دارد و آنگاه که باران زمین را سربست می کند و زمین سلّه می بندد به گاو می بندند و بر زمین مرور میدهند تا زمین را کمی خارش دهد و تخمها را که قادر به روئیدن در آن زمین نیستند قدرت سر زدن و بیرون آمدن دهد، بیشتر این کار را برای زراعت پنبه کنند. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ قَ)
نام ماده بز است که وقت دوشیدن شیر بدان خوانند. (منتهی الارب) ، کارد (؟). (یادداشت دهخدا) :
از این بدخو ببر از پیش آنک او
نهد بر سینه ت آن ناخوش برینه.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(یِ قَ)
بائقه. سختی. (مهذب الاسماء). داهیه. شر. ج، بوائق: کثیر البوائق، شرور. (اقرب الموارد). بلا. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بخیله
تصویر بخیله
خرفه بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیه
تصویر بخیه
شکاف جامه ای که دوخته شود، دوخت دراز و طولانی، شلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیده
تصویر بخیده
پشم یا پنبه زده شده حلاجی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیه
تصویر بخیه
کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند، دوختن بخشی از بدن که در اثر عمل جراحی شکافته شده باشد
اهل بخیه: اهل فن، صاحب سررشته، وارد به کار
بخیه به آب دوغ زدن: کنایه از زحمت بیهوده کشیدن، کاری بی حاصل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخیده
تصویر بخیده
((بَ دِ))
پنبه زده شده، حلاجی شده
فرهنگ فارسی معین
درز، شلال، کوک، دوخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد