ریم آهن، آنچه پس از گداختن در کوره می ماند چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
ریم آهن، آنچه پس از گداختن در کوره می ماند چِرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رِم، ریم، سیم، سَخ، شُخ، وَسَخ، پیخ، پَژ، فَژ، کورَس، کُرَس، کُرسِه، هُو، هُبَر، بَهرَک، خاز، دَرَن، قَیح، کَلچ، کَلَخج، کِلَنج
بلده ای از بلاد کرمان بین راه شیراز و فارس، (از الانساب سمعانی)، شهرکی است به کرمان بین راه شیراز بکرمان و از نقاط گرمسیر است، و گروهی از محدثان از آن شهر برخاسته اند که ابوعبداﷲ اسماعیل بن عبدالغافر فارسی از آنان روایت کرده است، (از معجم البلدان)، معرب بافت، (ناظم الاطباء)، و رجوع به بافت شود
بلده ای از بلاد کرمان بین راه شیراز و فارس، (از الانساب سمعانی)، شهرکی است به کرمان بین راه شیراز بکرمان و از نقاط گرمسیر است، و گروهی از محدثان از آن شهر برخاسته اند که ابوعبداﷲ اسماعیل بن عبدالغافر فارسی از آنان روایت کرده است، (از معجم البلدان)، معرب بافت، (ناظم الاطباء)، و رجوع به بافت شود
بخرد. باخرد. خردمند: نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. چو مردم بخرد آبروی را همه سال به کره بندۀ اینیم و چاکر آنیم. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی). و رجوع به بخرد شود
بِخْرَد. باخرد. خردمند: نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. چو مردم بخرد آبروی را همه سال به کُرْه بندۀ اینیم و چاکر آنیم. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی). و رجوع به بِخْرَد شود
ریم آهن را گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). تفالۀ آهن که در عربی خبث الحدید گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 156) (فرهنگ ضیا). ریماهن. ریم و کثافت از هرچیزی بخصوص ریم آهن. (ناظم الاطباء) ، بخردن. زاریدن. بخود پیچیدن از رنج و درد. (ناظم الاطباء) ، به معنی الصبیان عربی است. (از فرهنگ شعوری)
ریم آهن را گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). تفالۀ آهن که در عربی خبث الحدید گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 156) (فرهنگ ضیا). ریماهن. ریم و کثافت از هرچیزی بخصوص ریم آهن. (ناظم الاطباء) ، بخردن. زاریدن. بخود پیچیدن از رنج و درد. (ناظم الاطباء) ، به معنی الصبیان عربی است. (از فرهنگ شعوری)
خردمند. صاحب عقل. گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت. با فتح باء هم صحیح است. (فرهنگ نظام). هوشیار. (غیاث اللغات). هوشمند. صاحب ادراک. خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل. خردمند. فرزانه. ذولب. ذونهیه. لبیب. باخرد. صاحب شعور. ضدبی خرد. (انجمن آرای ناصری). رد. اریب. ارب. دانا. صاحب عقل و هوش و شعور و خرد، و اصل باخرد بوده ضد بی خرد، خردمند. (انجمن آرای ناصری). هوشمند. صاحب عقل. صاحب شعور و ادراک. خبردار. (هفت قلزم) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را بهر گونه زبان... رودکی. بفرمودشان گفت بخرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید. دقیقی. مرا نیز با مرز تو کار نیست که نزدیک بخرد سخن خوار نیست. فردوسی. که ایدون شنیدستم از موبدان ز اخترشناسان و از بخردان. فردوسی. یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان. فردوسی. چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم جز آنگونه هستی که پنداشتیم. فردوسی. این سیرت و این عادت واین خو که تو داری کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار. فرخی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. به حیله ساختن استاد بخردان زمین به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان. فرخی. رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور. فرخی. لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است. (از تاریخ سیستان). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. (تاریخ بیهقی). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب. (تاریخ بیهقی). تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند. ناصرخسرو. سفله جهان بیوفاست ای بخرد با تو کجا بی وفاقرار کند. ناصرخسرو. همچو پیل است کار بخرد راست پیل یا شاه راست یا خود راست. سنایی. دوست دانی نه بنده مر خود را این بود شیوه مردبخرد را. سنایی. نبود هیچ طفل بخرد خرد. سنایی. گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد افسانه شمر زیستن بی مر خود باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد. ؟ (از تاریخ طبرستان). ملک فرمود خواندن موبدان را همان کارآگهان و بخردان را. نظامی. هم نامۀ خسروان بخوانی هم گفتۀ بخردان بدانی. نظامی. چو سلطان عنایت کند با بدان کجا ماند آسایش بخردان. سعدی. عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان. سعدی. چو گفتم، نصیحت پذیر و بدان عمل کن که باشی سر بخردان. سعدی. در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش. حافظ. بپرسید از ایشان که ای بخردان به لشکرگه عدل اسپهبدان. جامی. بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست. ؟ (انجمن آرای ناصری). - بخرد بخردان، اعقل عقلاء. داناترین دانایان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). -
خردمند. صاحب عقل. گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت. با فتح باء هم صحیح است. (فرهنگ نظام). هوشیار. (غیاث اللغات). هوشمند. صاحب ادراک. خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل. خردمند. فرزانه. ذولب. ذونهیه. لبیب. باخرد. صاحب شعور. ضدبی خرد. (انجمن آرای ناصری). رد. اریب. ارب. دانا. صاحب عقل و هوش و شعور و خرد، و اصل باخرد بوده ضد بی خرد، خردمند. (انجمن آرای ناصری). هوشمند. صاحب عقل. صاحب شعور و ادراک. خبردار. (هفت قلزم) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را بهر گونه زبان... رودکی. بفرمودشان گفت بخرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید. دقیقی. مرا نیز با مرز تو کار نیست که نزدیک بخرد سخن خوار نیست. فردوسی. که ایدون شنیدستم از موبدان ز اخترشناسان و از بخردان. فردوسی. یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان. فردوسی. چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم جز آنگونه هستی که پنداشتیم. فردوسی. این سیرت و این عادت واین خو که تو داری کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار. فرخی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. به حیله ساختن استاد بخردان زمین به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان. فرخی. رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور. فرخی. لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است. (از تاریخ سیستان). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. (تاریخ بیهقی). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب. (تاریخ بیهقی). تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند. ناصرخسرو. سفله جهان بیوفاست ای بخرد با تو کجا بی وفاقرار کند. ناصرخسرو. همچو پیل است کار بخرد راست پیل یا شاه راست یا خود راست. سنایی. دوست دانی نه بنده مر خود را این بود شیوه مردبخرد را. سنایی. نبود هیچ طفل بخرد خرد. سنایی. گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد افسانه شمر زیستن بی مر خود باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد. ؟ (از تاریخ طبرستان). ملک فرمود خواندن موبدان را همان کارآگهان و بخردان را. نظامی. هم نامۀ خسروان بخوانی هم گفتۀ بخردان بدانی. نظامی. چو سلطان عنایت کند با بدان کجا ماند آسایش بخردان. سعدی. عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان. سعدی. چو گفتم، نصیحت پذیر و بدان عمل کن که باشی سر بخردان. سعدی. در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش. حافظ. بپرسید از ایشان که ای بخردان به لشکرگه عدل اسپهبدان. جامی. بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست. ؟ (انجمن آرای ناصری). - بخرد بخردان، اعقل عقلاء. داناترین دانایان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). -
بخویش. بخویشتن. (ناظم الاطباء). بنفسه. بذاته. (دانشنامۀ علائی ص 117). به اختیار: من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم آنکه آورد مرا بازبرد در وطنم. (منسوب به مولوی). - بخود گرم بودن، خودپسند و خودرأی بودن. (آنندراج) : آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج چون بخود گرم است خود را می ستاید آفتاب. کمال خجند (از آنندراج). - بخود نبودن، از خود بی خبر بودن. (آنندراج) : چو گفتیم که برو پیشت آورم از شوق بخود نبودم و این فهم کردم از سخنت. شهیدی قمی (از آنندراج)
بخویش. بخویشتن. (ناظم الاطباء). بنفسه. بذاته. (دانشنامۀ علائی ص 117). به اختیار: من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم آنکه آورد مرا بازبرد در وطنم. (منسوب به مولوی). - بخود گرم بودن، خودپسند و خودرأی بودن. (آنندراج) : آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج چون بخود گرم است خود را می ستاید آفتاب. کمال خجند (از آنندراج). - بخود نبودن، از خود بی خبر بودن. (آنندراج) : چو گفتیم که برو پیشت آورم از شوق بخود نبودم و این فهم کردم از سخنت. شهیدی قمی (از آنندراج)