داد. دهش. عطا. انعام. (ناظم الاطباء). عطا. (آنندراج). عداد. عائده. دسیعه. فجر. وهب. موهبه. موهب. نحلی ̍. عطیه. (از منتهی الارب). سخا. بخشندگی. رادی. صله. هبه. بذل. رفد. ندی ̍. کرم. جود. فیض. حبوه. حباء. (یادداشت مؤلف) : از ملکان کس چنو نبود جوانی خلق نداند همی که بخشش او چند. رودکی. دهد خواهندگان را روز بخشش درم در تنگ و گوهر در تبنگوی. ابوالمثل. ببالا بلند و ببازو ستبر بمردی چو شیر و به بخشش چو ابر. فردوسی. میان بزرگان درخشش مراست چو بخشایش و داد و بخشش مراست. فردوسی. به بخشش چو ابری بود نوبهار بود پیش او گنج دینارخوار. فردوسی. زمین چون بهشتی شد آراسته ز داد و ز بخشش پر از خواسته. فردوسی. دل و زبان و کف او موافقند بهم گه وفا و گه بخشش و گه گفتار. فرخی. روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر روز کوشش نه همانا که چنو بیند زین. فرخی. بزرگواری و کردار اوی و بخشش او ز روی پیر برون آورد همی آژنگ. فرخی. بسا کسا که بدینار بخشش تو ببرد ز دل غم و ز دو رخسار گونۀ دینار. فرخی. شه از داد و بخشش بود نیکبخت کزو بخشش و داد نیکوست سخت. اسدی. ای بازپسین زادۀ مصنوع نخستین در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین. سنایی. بخشش از حق بهانه بر سعداست جود از ابر و لاف بر رعد است. سنایی. آفتاب بخششی و سایۀ بخشایشی زآفتاب و سایه پرسیدم همین آمد جواب. سوزنی. هست سه عادت ترا بخشش و مردی و دین دست سه عادات تست تخم سعادات کار. خاقانی. بخشش تو بقدرهمّت تست نه بقدر ثنا فرستادی. خاقانی. این هم ز بخشش فلک و جود عالم است کان را که خاک باید خوردن شکر خورد. خاقانی. زان بخششی که بر درعالم شد انده نصیب گوهر آدم شد. خاقانی. یکی را داد بخشش تا رساند یکی را کرد ممسک تا ستاند. نظامی. ببخشد دست او صد بحر گوهر که در بخشش نگردد ناخنش تر. نظامی. بخشش نیکو آنکه ترا درویش نگرداند. (مرزبان نامه). وگر بوعده بخشش به اتفاق الحال خلاف عادتشان آتشی جهد ز چنار. کمال اسماعیل. تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست بروز بخشش گویی من و توایم انباز. کمال اسماعیل. بر توخوانم ز دفتر اخلاق آیتی در وفا و در بخشش. حافظ. - بخشش ساختن، تهیه کردن و بدست آوردن هبه و صله و انعام: خدمت سلطان بر دست گرفت خدمت سلطان سهل است مگر از پی ساختن بخشش ما خویش را پیش بلا کرده سپر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 184).
داد. دهش. عطا. انعام. (ناظم الاطباء). عطا. (آنندراج). عِداد. عائده. دسیعه. فجر. وهب. موهبه. موهب. نُحلی ̍. عطیه. (از منتهی الارب). سخا. بخشندگی. رادی. صله. هبه. بذل. رفد. نَدی ̍. کرم. جود. فیض. حبوه. حباء. (یادداشت مؤلف) : از ملکان کس چنو نبود جوانی خلق نداند همی که بخشش او چند. رودکی. دهد خواهندگان را روز بخشش درم در تنگ و گوهر در تبنگوی. ابوالمثل. ببالا بلند و ببازو ستبر بمردی چو شیر و به بخشش چو ابر. فردوسی. میان بزرگان درخشش مراست چو بخشایش و داد و بخشش مراست. فردوسی. به بخشش چو ابری بود نوبهار بود پیش او گنج دینارخوار. فردوسی. زمین چون بهشتی شد آراسته ز داد و ز بخشش پر از خواسته. فردوسی. دل و زبان و کف او موافقند بهم گه وفا و گه بخشش و گه گفتار. فرخی. روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر روز کوشش نه همانا که چنو بیند زین. فرخی. بزرگواری و کردار اوی و بخشش او ز روی پیر برون آورد همی آژنگ. فرخی. بسا کسا که بدینار بخشش تو ببرد ز دل غم و ز دو رخسار گونۀ دینار. فرخی. شه از داد و بخشش بود نیکبخت کزو بخشش و داد نیکوست سخت. اسدی. ای بازپسین زادۀ مصنوع نخستین در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین. سنایی. بخشش از حق بهانه بر سعداست جود از ابر و لاف بر رعد است. سنایی. آفتاب بخششی و سایۀ بخشایشی زآفتاب و سایه پرسیدم همین آمد جواب. سوزنی. هست سه عادت ترا بخشش و مردی و دین دست سه عادات تست تخم سعادات کار. خاقانی. بخشش تو بقدرهمّت تست نه بقدر ثنا فرستادی. خاقانی. این هم ز بخشش فلک و جود عالم است کان را که خاک باید خوردن شکر خورد. خاقانی. زان بخششی که بر درعالم شد انده نصیب گوهر آدم شد. خاقانی. یکی را داد بخشش تا رساند یکی را کرد ممسک تا ستاند. نظامی. ببخشد دست او صد بحر گوهر که در بخشش نگردد ناخنش تر. نظامی. بخشش نیکو آنکه ترا درویش نگرداند. (مرزبان نامه). وگر بوعده بخشش به اتفاق الحال خلاف عادتشان آتشی جهد ز چنار. کمال اسماعیل. تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست بروز بخشش گویی من و توایم انباز. کمال اسماعیل. بر توخوانم ز دفتر اخلاق آیتی در وفا و در بخشش. حافظ. - بخشش ساختن، تهیه کردن و بدست آوردن هبه و صله و انعام: خدمت سلطان بر دست گرفت خدمت سلطان سهل است مگر از پی ساختن بخشش ما خویش را پیش بلا کرده سپر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 184).
بودن، برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می رود مثلاً دریا طوفانی بود، وجود داشتن، هستی داشتن مثلاً در خانه اش یک سگ بود، توقف کردن، ماندن، اقامت کردن مثلاً مدتی کنار دریا بود، در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می سازد مثلاً گفته بودم، گفته بوده ام، باقی بودن، زنده ماندن، گذشتن زمان، سپری شدن، اتفاق افتادن، روی دادن، فرا رسیدن، شدن
بودن، برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می رود مثلاً دریا طوفانی بود، وجود داشتن، هستی داشتن مثلاً در خانه اش یک سگ بود، توقف کردن، ماندن، اقامت کردن مثلاً مدتی کنار دریا بود، در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می سازد مثلاً گفته بودم، گفته بوده ام، باقی بودن، زنده ماندن، گذشتن زمان، سپری شدن، اتفاق افتادن، روی دادن، فرا رسیدن، شدن