جدول جو
جدول جو

معنی بخردی - جستجوی لغت در جدول جو

بخردی
باخردی، هوشمندی
تصویری از بخردی
تصویر بخردی
فرهنگ فارسی عمید
بخردی(بِ رَ)
عقل. خرد. لب. هوش. دراکه. دانایی. (فرهنگ نظام). فراست. زیرکی. دانایی. کیاست. (ناظم الاطباء). خردمندی. فرزانگی. هوشیاری. (شرفنامۀ منیری). دانایی. (غیاث اللغات) :
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فراز آمده ست از ره بخردی.
فردوسی.
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.
فردوسی.
مرا بخردی هست اگر سال نیست
بسان گوانم بر و یال نیست.
فردوسی.
ای همه حرّی و همه مردمی
و ای همه رادی و همه بخردی.
فرخی.
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوری است از بدی.
اسدی (گرشاسبنامه).
بخردی باید و دانش که شود مرد تمام
تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم.
ناصرخسرو.
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.
(از نوروزنامه).
بفرمود تا آتش موبدی
کشند از هنرمندی و بخردی.
نظامی.
باز گفتا چرا ددی سازم
اول آن به که بخردی سازم.
نظامی.
طبیعت شودمرد را بخردی.
سعدی.
- نابخردی، نادانی. و رجوع به همین ماده و بخرد شود
لغت نامه دهخدا
بخردی
خردمندی، هوشمندی
تصویری از بخردی
تصویر بخردی
فرهنگ لغت هوشیار
بخردی
خردمندی، عاقلی، هوشمندی، هوشیاری
متضاد: بی خردی، حماقت، ابلهی، نادانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بردی
تصویر بردی
پاپیروس، گیاهی از خانوادۀ جگن با ساقۀ بی برگ که در مصر باستان از ریشه اش به عنوان سوخت و مغزش به عنوان خوراک و ساقه اش برای تهیۀ طناب و پارچه استفاده می کردند، ورقه های شبیه مقوا که از این درخت تهیه و به جای کاغذ تا قرن هشتم میلادی برای نوشتن استفاده می شد، کلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخرد
تصویر بخرد
باخرد، هوشیار، عاقل، دانا، خردمند، داناسر، لبیب، خردومند، اریب، فرزانه، نیکورای، صاحب خرد، فرزان، راد، متدبّر، حصیف، پیردل، متفکّر، خردپیشه، فروهیده، خردور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابخردی
تصویر نابخردی
بی خردی، بی عقلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردی
تصویر خردی
کوچکی، کودکی
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
مرق. مرقه. آنرا خردیق ساخته و اصل آن خردیک بوده. (یادداشت بخط مؤلف) :
هر دو آن عاشقان بی مزه اند
غاب گشته چو سه شبه خردی.
ابوالعباس.
پیر زالی گفت کش خردی بریخت
خود مرا نان تهی بود آرزوی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بچگی. کودکی. طفولیت. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هرگه که بخردی بگریزد ز دبستان.
ناصرخسرو.
بخردی درش زجر و تعلیم کن
به نیک و بدش وعده و بیم کن.
سعدی (بوستان).
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
سعدی (بوستان).
هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیۀاو پیدا. (گلستان).
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست.
سعدی (گلستان).
وقتی بجهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده بکنجی نشست و گریان همی گفت مگر از خردی فراموش کردی که درشتی همی کنی ؟ (گلستان).
در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کرده اند. (گلستان).
، کوچکی. (آنندراج). صغر. صغاره. مقابل کلانی و کبر. مقابل بزرگی:
فلک بچشم بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد زبهر خردی کار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
گندم سخت از جگر افشردگی است
خردی او مایۀ بی خردگی است.
نظامی.
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه می کنی بدین خردی ؟
سعدی (طیبات).
سر بیش گران مکن که کردیم
اقرار به بندگی و خردی.
سعدی (ترجیعات).
خردی گزین که خردی زآفت مسلم است
کشتی چو بشکند چه زیان تخته پاره را؟
وحید قزوینی.
، حقارت. محقرت. (یادداشت بخط مؤلف) :
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بیکار خردی مساز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
خردمند. صاحب عقل. گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت. با فتح باء هم صحیح است. (فرهنگ نظام). هوشیار. (غیاث اللغات). هوشمند. صاحب ادراک. خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل. خردمند. فرزانه. ذولب. ذونهیه. لبیب. باخرد. صاحب شعور. ضدبی خرد. (انجمن آرای ناصری). رد. اریب. ارب. دانا. صاحب عقل و هوش و شعور و خرد، و اصل باخرد بوده ضد بی خرد، خردمند. (انجمن آرای ناصری). هوشمند. صاحب عقل. صاحب شعور و ادراک. خبردار. (هفت قلزم) :
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را بهر گونه زبان...
رودکی.
بفرمودشان گفت بخرد بوید
به ایوان او با هم اندر شوید.
دقیقی.
مرا نیز با مرز تو کار نیست
که نزدیک بخرد سخن خوار نیست.
فردوسی.
که ایدون شنیدستم از موبدان
ز اخترشناسان و از بخردان.
فردوسی.
یکی انجمن ساخت با بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان.
فردوسی.
چو رازت به شهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
فردوسی.
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم.
فردوسی.
این سیرت و این عادت واین خو که تو داری
کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار.
فرخی.
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی.
فرخی.
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان.
فرخی.
رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است
کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور.
فرخی.
لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است. (از تاریخ سیستان). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. (تاریخ بیهقی). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب. (تاریخ بیهقی).
تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند.
ناصرخسرو.
سفله جهان بیوفاست ای بخرد
با تو کجا بی وفاقرار کند.
ناصرخسرو.
همچو پیل است کار بخرد راست
پیل یا شاه راست یا خود راست.
سنایی.
دوست دانی نه بنده مر خود را
این بود شیوه مردبخرد را.
سنایی.
نبود هیچ طفل بخرد خرد.
سنایی.
گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد
افسانه شمر زیستن بی مر خود
باری چو فسانه می شوی ای بخرد
افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد.
؟ (از تاریخ طبرستان).
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کارآگهان و بخردان را.
نظامی.
هم نامۀ خسروان بخوانی
هم گفتۀ بخردان بدانی.
نظامی.
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان.
سعدی.
عجب نبود از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان.
سعدی.
چو گفتم، نصیحت پذیر و بدان
عمل کن که باشی سر بخردان.
سعدی.
در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش.
حافظ.
بپرسید از ایشان که ای بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان.
جامی.
بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند
بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست.
؟ (انجمن آرای ناصری).
- بخرد بخردان، اعقل عقلاء. داناترین دانایان. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
-
لغت نامه دهخدا
(بِ خِرَ)
بخرد. باخرد. خردمند:
نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش.
ناصرخسرو.
چو مردم بخرد آبروی را همه سال
به کره بندۀ اینیم و چاکر آنیم.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی).
و رجوع به بخرد شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
هوش. عقل. شعور. (ناظم الاطباء). بدین معنی در فرهنگهای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(بَ دی ی)
نباتی است که در آب روید و در مصر از آن کاغذ سازند. (منتهی الارب). پیزر. لوخ. (بحر الجواهر). و بعربی حلفا می گویندو در اصفهان آن گیاه را پیزر می گویند و آن نباتی باشد ساقش غلیظ و زیاده برذرعی و مدور و نرم و آنرا ریزه کرده ریسمان ترتیب دهند و در تحفه گفته قرطاس مصری از آن است که آنرا با نشنین که نوعی نیلوفر است مخلوط کرده کاغذ سازند. (از انجمن آرا). گیاهی است که از آن حصیر سازند. (از اقرب الموارد). و کتب اهل مصرفی القرطاس المصری و یعمل من قصب البردی. (ابن الندیم). لخ. لوخ. گیاهی که از آن حصیر بافند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به فهرست مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و بحرالجواهر و تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود، برشده. بالا رفته. ارتقاء یافته. صعود کرده:
همتی دارد بررفته بجایی که مگر
نیست ممکن که رسد طاقت مخلوق برآن.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
گونه ایست از آب آوردن چشم: و اختلاف که اندرین لون (لون چشم آب آورده) افتد چنان باشد که بعضی به لون هوا باشد و بعضی به لون آبگینه و بعضی سپید چون یخ و این را بردی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
نادانی. دیوانگی. (ناظم الاطباء). جهل. بی عقلی. بی شعوری. سبکسری:
نکرد او به تو دشمنی از بدی
که خود کرده ای تو ز نابخردی.
فردوسی.
مدان تو ز گستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست.
فردوسی.
بی اندازه ز ایشان گرفتار شد
سترگی و نابخردی خوار شد.
فردوسی.
بخسبد شبانروزی از بیخودی
که خواب است بنیاد نابخردی.
نظامی.
خبر داشت کز راه نابخردی
ستیزند با حجت ایزدی.
نظامی.
اگر یاری اندک زلل داندم
به نابخردی شهره گرداندم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ دا)
بخنداه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بخنداه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
منسوبست به بکرد که قریه ای است به سه فرسنگی مرو. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
بخریدن. مصروع شدن. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 1 ورق 218). و رجوع به بخریدن شود
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
سفاهت. سفه. (زمخشری). غبینه. (منتهی الارب). بی عقلی:
دشمنی کردن با مرد چنان بیخردی است
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست.
فرخی.
منگر سوی گروهی که چو مستان از خلق
پرده بر خویشتن از بیخردی می بدرند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
یا جان اوغلان باردی، فرزند شاهرخ بود که در صغر سن درگذشت، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 639 و جان اوغلان شود
لغت نامه دهخدا
بی خردی بی عقلی نادانی: مدان توز گستهم کاین ایزدی است زگفتار و کردار نابخردی است. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخردی
تصویر بیخردی
بیعقلی کودنی مقابل با خردی خردمندی
فرهنگ لغت هوشیار
پیزر (درگویش اسپهانی) تک جگن نیل از گیاهان ذوخ گیاهی از تیره جگن ها جزو رده تک لپه ییها که ارتفاعش از 2 تا 4 متر میرسد و جزو گیاهان نی مانند و بسیار زیباست. در انتهای ساقه هایش انشعابات چتر مانند جالبی بوجود آمده است. اصل این گیاه محتوی مواد ذخیره ییست که بمصرف تغذیه زارعان و دهقانان میرسد. از الیاف ساقه های قابل انعطاف این گیاه یک نوع کاغذ می سازند پاپیروس بابیروس ابردی درخت کاغذ مصری جگن نیل پاپروس حقی حفاء. نوعی خرمای خوب سنگ اشکنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخرد
تصویر بخرد
خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردی
تصویر خردی
بچگی، کودکی، طفولیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخرد
تصویر بخرد
((بِ رَ))
خردمند، حکیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابخردی
تصویر نابخردی
بی تدبیری
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت اندیشمند، خردور، خردورز، اندیشه ور، باخرد، باعقل، خردمند، دانا، عاقل، فرزانه، لبیب، متیقظ، هوشمند، هوشیار
متضاد: بی خرد، بیق، بی هوش، خل، دیوانه، کانا، کودن، نادان، ابله، احمق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طفولیت، کودکی، بچگی، خردسالی، کوچکی، ریزی، ریزنقشی، حقارت، کمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رتبه، دفعه مثل کادوم بادری به معنی کدام مرتبه
فرهنگ گویش مازندرانی
قابل استفاده، مفید
فرهنگ گویش مازندرانی
خورده و نخورده، کاربرد این واژه زمانی است که کسی از فقر
فرهنگ گویش مازندرانی
خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی