بقول مروج الذهب باتیر (ن ل: مامیر) نام جد ششم زرتشت است و اصل این نام پاترسپ یا پائیتی رسپ است، رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ج 1 ص 69 شود
بقول مروج الذهب باتیر (ن ل: مامیر) نام جد ششم زرتشت است و اصل این نام پاترسپ یا پائیتی رسپ است، رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ج 1 ص 69 شود
تباه کردن شراب، ذهن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خراب کردن شراب، کسی را. (قطر المحیط). تباه کردن شراب، کسی را و او را به حال سستی انداختن. (اقرب الموارد)
تباه کردن شراب، ذهن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خراب کردن شراب، کسی را. (قطر المحیط). تباه کردن شراب، کسی را و او را به حال سستی انداختن. (اقرب الموارد)
شتر قوی درازگردن متولد از عربی و عجمی منسوب است به بخت نصر. (منتهی الارب). قسمی شتر. شتر خراسانی. (یادداشت مؤلف). شتر قوی بزرگ که از جانب خراسان آرند. نوعی شتر قوی بزرگ سرخ که از جانب خراسان آرند و این منسوب به بخت است که پادشاهی بوده است و آن را بخت نصر نیزمی خوانند. پادشاه مذکور ماده شتر عرب و نر شتر عجم را جفت ساخته بود، نتیجه ای که از آن حاصل شد آن را شتر بختی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشتر. (مهذب الاسماء). قرمل. نوعی از شتر قوی و بزرگ سرخ رنگ. (فرهنگ نظام).
شتر قوی درازگردن متولد از عربی و عجمی منسوب است به بخت نصر. (منتهی الارب). قسمی شتر. شتر خراسانی. (یادداشت مؤلف). شتر قوی بزرگ که از جانب خراسان آرند. نوعی شتر قوی بزرگ سرخ که از جانب خراسان آرند و این منسوب به بخت است که پادشاهی بوده است و آن را بخت نصر نیزمی خوانند. پادشاه مذکور ماده شتر عرب و نر شتر عجم را جفت ساخته بود، نتیجه ای که از آن حاصل شد آن را شتر بختی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشتر. (مهذب الاسماء). قرمل. نوعی از شتر قوی و بزرگ سرخ رنگ. (فرهنگ نظام).
استاد رودکی بود در موسیقی. عوفی در لباب الالباب گوید: ’او را (رودکی را) آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود، و بسبب آواز در مطربی افتاد و از ابوالعبیک بختیار که در آن صفت صاحب اختبار بود بربط بیاموخت و در آن ماهر شد’. (از آثار و احوال رودکی ص 537) ، چیزی که فشار داده شود. (فرهنگ شعوری)، {{اسم}} زاج سیاه. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بخج و پخچ شود پسر حسنویه. از اکراد برزیکانی. او بعد از فوت پدرش (369 هجری قمری) در قلعۀ سرماج مسکن داشت، نخست با عضدالدوله از در اطاعت درآمد و سپس طغیان کرد و بر اثر لشکرکشی عضدالدوله منکوب شد و برادرش ابوالنجم بدربن حسنویه مورد محبت عضدالدوله قرار گرفت. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی او ص 183 شود
استاد رودکی بود در موسیقی. عوفی در لباب الالباب گوید: ’او را (رودکی را) آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود، و بسبب آواز در مطربی افتاد و از ابوالعبیک بختیار که در آن صفت صاحب اختبار بود بربط بیاموخت و در آن ماهر شد’. (از آثار و احوال رودکی ص 537) ، چیزی که فشار داده شود. (فرهنگ شعوری)، {{اِسم}} زاج سیاه. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بخج و پخچ شود پسر حسنویه. از اکراد برزیکانی. او بعد از فوت پدرش (369 هجری قمری) در قلعۀ سرماج مسکن داشت، نخست با عضدالدوله از در اطاعت درآمد و سپس طغیان کرد و بر اثر لشکرکشی عضدالدوله منکوب شد و برادرش ابوالنجم بدربن حسنویه مورد محبت عضدالدوله قرار گرفت. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی او ص 183 شود
نام یکی از عشایر کرد. بنا بروایت شرفنامه، کیش یزیدی در میان بسی از طوایف کرد، از آن جمله قسمتی از عشایر بختی و محمودی و دنبلی انتشار داد. (از کرد و پیوستگی نژادی او ص 131)
نام یکی از عشایر کرد. بنا بروایت شرفنامه، کیش یزیدی در میان بسی از طوایف کرد، از آن جمله قسمتی از عشایر بختی و محمودی و دنبلی انتشار داد. (از کرد و پیوستگی نژادی او ص 131)
بختو. رعد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). غرنده مثل ابر. (شرفنامه منیری) : عاجز شود ز اشک دو چشم و غریو من ابر بهارگاهی و بختور در مطیر. رودکی.
بختو. رعد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). غرنده مثل ابر. (شرفنامه منیری) : عاجز شود ز اشک دو چشم و غریو من ابر بهارگاهی و بختور در مطیر. رودکی.
از شعرای تبریز که بیشتر عمر خود را در شیراز گذرانده است. (فرهنگ سخنوران). ازوست: امید جور از تو ندارم چه جای لطف نومیدیم ببین به چه غایت رسیده است. (ازقاموس الاعلام) لقب ابن عمر کوفی عیار. (منتهی الارب)
از شعرای تبریز که بیشتر عمر خود را در شیراز گذرانده است. (فرهنگ سخنوران). ازوست: امید جور از تو ندارم چه جای لطف نومیدیم ببین به چه غایت رسیده است. (ازقاموس الاعلام) لقب ابن عمر کوفی عیار. (منتهی الارب)
بختمند. بختور. بخت آور. دولتی. حظی. بخت جوان. (آنندراج). سعید. خوشبخت. (ناظم الاطباء). دولتمند. مجدود. خوش طالع. مبخوت. بخیت. فیروزبخت. (از شعوری). مقبل. نیک اختر. خجسته روزگار. جوان بخت. (از آنندراج) : امیدم به دادارروز شمار که از بخت و دولت شوی بختیار. فردوسی. سیاوش بدو گفت کای بخت یار درخت بزرگی توآری ببار. فردوسی. گشاده دلان را بود بختیار انوشه کسی کاو بود بختیار. فردوسی. تو آن بختیاری که اندر جهان نبود ونباشد چو تو بختیار. فرخی. آزاده را همی حسد آید ز بندگانش هر شوربخت را حسد آید ز بختیار. فرخی. هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند تو رسیدستی و لشکر برده ای ای بختیار. فرخی. خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل کرده رب العالمینش اختیار و بختیار. منوچهری. نکرد این اختیار از اهل عالم جز ابدالی حکیمی بختیاری. ناصرخسرو. خار خلان بودم از مثال و خرد سرو سهی کرد و بختیار مرا. ناصرخسرو. با بیم و با امید بسختی زی او شدم زو بختیار گشتم و شد بخت یار من. ناصرخسرو. روی به علم و به دین کن ز جهان کاین دو به دو جهانت بختیار کند. ناصرخسرو. شش حج تمام بر در این کعبه کرده ام کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد. خاقانی. ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار. (سندبادنامه ص 73). بختم از یاری تو کارکند یاری بخت بختیار کند. نظامی. ندادند در دست کس اختیار که تا من کنم خویش را بختیار. سعدی. ناسزائی را که بینی بختیار عاقلان تسلیم کردند اختیار. سعدی. به هر رسم و رای اختیار آن بود که اندیشۀ بختیاران بود. امیرخسرو. نظر بر قرعۀ توفیق و یمن دولت شاه است بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد. حافظ. - نابختیار، نادولتمند. بدبخت: بدو گفت کای شاه نابختیار ز نوشیروان در جهان یادگار. فردوسی.
بختمند. بختور. بخت آور. دولتی. حظی. بخت جوان. (آنندراج). سعید. خوشبخت. (ناظم الاطباء). دولتمند. مجدود. خوش طالع. مبخوت. بخیت. فیروزبخت. (از شعوری). مقبل. نیک اختر. خجسته روزگار. جوان بخت. (از آنندراج) : امیدم به دادارروز شمار که از بخت و دولت شوی بختیار. فردوسی. سیاوش بدو گفت کای بخت یار درخت بزرگی توآری ببار. فردوسی. گشاده دلان را بود بختیار انوشه کسی کاو بود بختیار. فردوسی. تو آن بختیاری که اندر جهان نبود ونباشد چو تو بختیار. فرخی. آزاده را همی حسد آید ز بندگانش هر شوربخت را حسد آید ز بختیار. فرخی. هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند تو رسیدستی و لشکر برده ای ای بختیار. فرخی. خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل کرده رب العالمینش اختیار و بختیار. منوچهری. نکرد این اختیار از اهل عالم جز ابدالی حکیمی بختیاری. ناصرخسرو. خار خلان بودم از مثال و خرد سرو سهی کرد و بختیار مرا. ناصرخسرو. با بیم و با امید بسختی زی او شدم زو بختیار گشتم و شد بخت یار من. ناصرخسرو. روی به علم و به دین کن ز جهان کاین دو به دو جهانت بختیار کند. ناصرخسرو. شش حج تمام بر در این کعبه کرده ام کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد. خاقانی. ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار. (سندبادنامه ص 73). بختم از یاری تو کارکند یاری بخت بختیار کند. نظامی. ندادند در دست کس اختیار که تا من کنم خویش را بختیار. سعدی. ناسزائی را که بینی بختیار عاقلان تسلیم کردند اختیار. سعدی. به هر رسم و رای اختیار آن بود که اندیشۀ بختیاران بود. امیرخسرو. نظر بر قرعۀ توفیق و یمن دولت شاه است بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد. حافظ. - نابختیار، نادولتمند. بدبخت: بدو گفت کای شاه نابختیار ز نوشیروان در جهان یادگار. فردوسی.