آب نیم گرم مطبوخ بعضی داروها که به آرامی به روی سر بریزند. (ناظم الاطباء). اسپرم آب. نطول. و آن دوائی چند است که باهم بجوشانند و بدن بیمار را بدان بشویند. (برهان قاطع) (آنندراج). و رجوع به نطول شود
آب نیم گرم مطبوخ بعضی داروها که به آرامی به روی سر بریزند. (ناظم الاطباء). اسپرم آب. نطول. و آن دوائی چند است که باهم بجوشانند و بدن بیمار را بدان بشویند. (برهان قاطع) (آنندراج). و رجوع به نطول شود
جای تخت، محل جلوس پادشاه، پایتخت، شهری که مرکز سیاسی یک کشور و محل اقامت پادشاه یا رئیس جمهوری و هیئت دولت باشد، دارالسلطنه، دارالخلافه، سواد اعظم، عاصمه، دارالملک
جای تخت، محل جلوس پادشاه، پایتَخت، شهری که مرکز سیاسی یک کشور و محل اقامت پادشاه یا رئیس جمهوری و هیئت دولت باشد، دارُالسَلطَنِه، دَارُالخِلافَه، سَوادِ اَعظَم، عاصِمِه، دارُالمُلک
جمع واژۀ اخته، بمعنی اسب خایه کشیده: شب قضیم اختگانت زارتفاع سنبله می کند حاصل بدوش کهکشان می آورد. سلمان ساوجی (از آنندراج). بعض فرهنگها این کلمه را بمعنی میرآخور گرفته اند و همین بیت را شاهد آورده اند و ظاهراً به این معنی غلط است، طلاق گرفتن زن برمال. (منتهی الارب). واخریدن زن، خود را بمهر و جز آن. (آنندراج). خویشتن بازخریدن زن. (تاج المصادر بیهقی). خویشتن را واخریدن زن. (زوزنی). سر خریدن زن
جَمعِ واژۀ اخته، بمعنی اسب خایه کشیده: شب قضیم اختگانت زارتفاع سنبله می کند حاصل بدوش کهکشان می آورد. سلمان ساوجی (از آنندراج). بعض فرهنگها این کلمه را بمعنی میرآخور گرفته اند و همین بیت را شاهد آورده اند و ظاهراً به این معنی غلط است، طلاق گرفتن زن برمال. (منتهی الارب). واخریدن زن، خود را بمهر و جز آن. (آنندراج). خویشتن بازخریدن زن. (تاج المصادر بیهقی). خویشتن را واخریدن زن. (زوزنی). سر خریدن زن
تخت خانه. (آنندراج). محل تخت و محل جلوس پادشاه. (ناظم الاطباء). دربار. جایی که شاهان بر تخت نشینند ادارۀ کشور را. مکانی که تخت شاهی در آن قرار دارد: نبینی ز شاهان که بر تختگاه ز دانندگان بازجویند راه. ابوشکور. کیی وار بنشست بر تختگاه بیاسود یک چند خود با سپاه. دقیقی. چو بنشست بر تختگاه پدر جهان را همی داشت با زیب و فر. فردوسی. بیامد نشست از بر تختگاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه. فردوسی. آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند. ناصرخسرو. سرافکنده و برکشیده کلاه درآمد به پایین آن تختگاه. نظامی. برابر در ایوان آن تختگاه نهادند زیر زمین تخت شاه. نظامی. ، شهر، پایتخت و مقر پادشاه که تزر نیز گویند. (ناظم الاطباء). پایتخت. کرسی. عاصمه. قاعده. مستقر: تلمسان، تختگاهی است به مغرب... تونس، تختگاه بلاد افریقیه... (منتهی الارب). و گر او شود کشته بردست شاه به توران نماند سر و تختگاه. فردوسی. شد آن تخت شاهی و آن دستگاه ربودش زمانه از آن تختگاه. فردوسی. آن بارگاه ملت وآن تختگاه دولت آن روی هفت عالم وآن چشم هفت کشور. شرف الدین شفروه (در صفت اصفهان). پایگه جوی تخت شاه شدند وز یمن سوی تختگاه شدند. نظامی. به هر تختگاهی که بنهاد پی نگه داشت آیین شاهان کی. نظامی. و از تختگاه فارس... به ناحیت شهربابک... آمد. (سمطالعلی ص 12). فرمان روان کرد به حکیم رومی دراختیار شهری از شهرها جهت تختگاه معتدل هوا در فصول چهارگانه و در مزاج و طبایع به حال میانه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 20). تختگاه و محطّ دولت بود مهبط و بارگاه ایمان شد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 100)
تخت خانه. (آنندراج). محل تخت و محل جلوس پادشاه. (ناظم الاطباء). دربار. جایی که شاهان بر تخت نشینند ادارۀ کشور را. مکانی که تخت شاهی در آن قرار دارد: نبینی ز شاهان که بر تختگاه ز دانندگان بازجویند راه. ابوشکور. کیی وار بنشست بر تختگاه بیاسود یک چند خود با سپاه. دقیقی. چو بنشست بر تختگاه پدر جهان را همی داشت با زیب و فر. فردوسی. بیامد نشست از بر تختگاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه. فردوسی. آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند. ناصرخسرو. سرافکنده و برکشیده کلاه درآمد به پایین آن تختگاه. نظامی. برابر در ایوان آن تختگاه نهادند زیر زمین تخت شاه. نظامی. ، شهر، پایتخت و مقر پادشاه که تزر نیز گویند. (ناظم الاطباء). پایتخت. کرسی. عاصمه. قاعده. مستقر: تِلِمْسان، تختگاهی است به مغرب... تونس، تختگاه بلاد افریقیه... (منتهی الارب). و گر او شود کشته بردست شاه به توران نماند سر و تختگاه. فردوسی. شد آن تخت شاهی و آن دستگاه ربودش زمانه از آن تختگاه. فردوسی. آن بارگاه ملت وآن تختگاه دولت آن روی هفت عالم وآن چشم هفت کشور. شرف الدین شفروه (در صفت اصفهان). پایگه جوی تخت شاه شدند وز یمن سوی تختگاه شدند. نظامی. به هر تختگاهی که بنهاد پی نگه داشت آیین شاهان کی. نظامی. و از تختگاه فارس... به ناحیت شهربابک... آمد. (سمطالعلی ص 12). فرمان روان کرد به حکیم رومی دراختیار شهری از شهرها جهت تختگاه معتدل هوا در فصول چهارگانه و در مزاج و طبایع به حال میانه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 20). تختگاه و محطّ دولت بود مهبط و بارگاه ایمان شد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 100)
استاد رودکی بود در موسیقی. عوفی در لباب الالباب گوید: ’او را (رودکی را) آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود، و بسبب آواز در مطربی افتاد و از ابوالعبیک بختیار که در آن صفت صاحب اختبار بود بربط بیاموخت و در آن ماهر شد’. (از آثار و احوال رودکی ص 537) ، چیزی که فشار داده شود. (فرهنگ شعوری)، {{اسم}} زاج سیاه. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بخج و پخچ شود پسر حسنویه. از اکراد برزیکانی. او بعد از فوت پدرش (369 هجری قمری) در قلعۀ سرماج مسکن داشت، نخست با عضدالدوله از در اطاعت درآمد و سپس طغیان کرد و بر اثر لشکرکشی عضدالدوله منکوب شد و برادرش ابوالنجم بدربن حسنویه مورد محبت عضدالدوله قرار گرفت. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی او ص 183 شود
استاد رودکی بود در موسیقی. عوفی در لباب الالباب گوید: ’او را (رودکی را) آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود، و بسبب آواز در مطربی افتاد و از ابوالعبیک بختیار که در آن صفت صاحب اختبار بود بربط بیاموخت و در آن ماهر شد’. (از آثار و احوال رودکی ص 537) ، چیزی که فشار داده شود. (فرهنگ شعوری)، {{اِسم}} زاج سیاه. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بخج و پخچ شود پسر حسنویه. از اکراد برزیکانی. او بعد از فوت پدرش (369 هجری قمری) در قلعۀ سرماج مسکن داشت، نخست با عضدالدوله از در اطاعت درآمد و سپس طغیان کرد و بر اثر لشکرکشی عضدالدوله منکوب شد و برادرش ابوالنجم بدربن حسنویه مورد محبت عضدالدوله قرار گرفت. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی او ص 183 شود
بختمند. بختور. بخت آور. دولتی. حظی. بخت جوان. (آنندراج). سعید. خوشبخت. (ناظم الاطباء). دولتمند. مجدود. خوش طالع. مبخوت. بخیت. فیروزبخت. (از شعوری). مقبل. نیک اختر. خجسته روزگار. جوان بخت. (از آنندراج) : امیدم به دادارروز شمار که از بخت و دولت شوی بختیار. فردوسی. سیاوش بدو گفت کای بخت یار درخت بزرگی توآری ببار. فردوسی. گشاده دلان را بود بختیار انوشه کسی کاو بود بختیار. فردوسی. تو آن بختیاری که اندر جهان نبود ونباشد چو تو بختیار. فرخی. آزاده را همی حسد آید ز بندگانش هر شوربخت را حسد آید ز بختیار. فرخی. هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند تو رسیدستی و لشکر برده ای ای بختیار. فرخی. خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل کرده رب العالمینش اختیار و بختیار. منوچهری. نکرد این اختیار از اهل عالم جز ابدالی حکیمی بختیاری. ناصرخسرو. خار خلان بودم از مثال و خرد سرو سهی کرد و بختیار مرا. ناصرخسرو. با بیم و با امید بسختی زی او شدم زو بختیار گشتم و شد بخت یار من. ناصرخسرو. روی به علم و به دین کن ز جهان کاین دو به دو جهانت بختیار کند. ناصرخسرو. شش حج تمام بر در این کعبه کرده ام کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد. خاقانی. ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار. (سندبادنامه ص 73). بختم از یاری تو کارکند یاری بخت بختیار کند. نظامی. ندادند در دست کس اختیار که تا من کنم خویش را بختیار. سعدی. ناسزائی را که بینی بختیار عاقلان تسلیم کردند اختیار. سعدی. به هر رسم و رای اختیار آن بود که اندیشۀ بختیاران بود. امیرخسرو. نظر بر قرعۀ توفیق و یمن دولت شاه است بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد. حافظ. - نابختیار، نادولتمند. بدبخت: بدو گفت کای شاه نابختیار ز نوشیروان در جهان یادگار. فردوسی.
بختمند. بختور. بخت آور. دولتی. حظی. بخت جوان. (آنندراج). سعید. خوشبخت. (ناظم الاطباء). دولتمند. مجدود. خوش طالع. مبخوت. بخیت. فیروزبخت. (از شعوری). مقبل. نیک اختر. خجسته روزگار. جوان بخت. (از آنندراج) : امیدم به دادارروز شمار که از بخت و دولت شوی بختیار. فردوسی. سیاوش بدو گفت کای بخت یار درخت بزرگی توآری ببار. فردوسی. گشاده دلان را بود بختیار انوشه کسی کاو بود بختیار. فردوسی. تو آن بختیاری که اندر جهان نبود ونباشد چو تو بختیار. فرخی. آزاده را همی حسد آید ز بندگانش هر شوربخت را حسد آید ز بختیار. فرخی. هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند تو رسیدستی و لشکر برده ای ای بختیار. فرخی. خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل کرده رب العالمینش اختیار و بختیار. منوچهری. نکرد این اختیار از اهل عالم جز ابدالی حکیمی بختیاری. ناصرخسرو. خار خلان بودم از مثال و خرد سرو سهی کرد و بختیار مرا. ناصرخسرو. با بیم و با امید بسختی زی او شدم زو بختیار گشتم و شد بخت یار من. ناصرخسرو. روی به علم و به دین کن ز جهان کاین دو به دو جهانت بختیار کند. ناصرخسرو. شش حج تمام بر در این کعبه کرده ام کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد. خاقانی. ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار. (سندبادنامه ص 73). بختم از یاری تو کارکند یاری بخت بختیار کند. نظامی. ندادند در دست کس اختیار که تا من کنم خویش را بختیار. سعدی. ناسزائی را که بینی بختیار عاقلان تسلیم کردند اختیار. سعدی. به هر رسم و رای اختیار آن بود که اندیشۀ بختیاران بود. امیرخسرو. نظر بر قرعۀ توفیق و یمن دولت شاه است بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد. حافظ. - نابختیار، نادولتمند. بدبخت: بدو گفت کای شاه نابختیار ز نوشیروان در جهان یادگار. فردوسی.
بختکان. نسبت پدری بزرجمهر وزیر انوشیروان. و رجوع به بختجان و بختکان شود وهم چنین رجوع به ترجمه مقالات کریستن سن تحت عنوان داستان بزرجمهر حکیم در مجلۀ مهر سال اول 1313 شود
بختکان. نسبت پدری بزرجمهر وزیر انوشیروان. و رجوع به بختجان و بختکان شود وهم چنین رجوع به ترجمه مقالات کریستن سن تحت عنوان داستان بزرجمهر حکیم در مجلۀ مهر سال اول 1313 شود
جمع واژۀ بسته: گو پیلتن نیز پیمان ببست که آن بستگانرا گشاید دو دست. فردوسی. پس آن بستگانرا کشیدند خوار بجان خواستند آنگهی زینهار. فردوسی. چو قادر شدی خیره را ریزخون مزن دشنه بر بستگان زبون. امیرخسرو.
جَمعِ واژۀ بسته: گو پیلتن نیز پیمان ببست که آن بستگانرا گشاید دو دست. فردوسی. پس آن بستگانرا کشیدند خوار بجان خواستند آنگهی زینهار. فردوسی. چو قادر شدی خیره را ریزخون مزن دشنه بر بستگان زبون. امیرخسرو.