جدول جو
جدول جو

معنی بحیری - جستجوی لغت در جدول جو

بحیری(بُ حَ)
احمد بن محمد بن جعفرو نبیرۀ او سعید بن محمد و مظهر بن بحیر بن محمد و اسماعیل بن عون محدثانند. (از منتهی الارب).. واژه محدث در علم حدیث به کسی اطلاق می شود که توانایی بررسی و نقد حدیث را داراست. این افراد با استفاده از دانش وسیع در زمینه راویان، طبقات مختلف آنان، و شواهد مختلف، صحت یا سقم یک روایت را تعیین می کنند. محدثان با برقراری استانداردهای دقیق علمی، به مسلمانان کمک کردند تا از احادیث صحیح بهره برداری کنند و از اشتباهات جلوگیری نمایند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بحیرا
تصویر بحیرا
(پسرانه)
نام عابدی نصرانی که بیست سال قبل از نبوت پیامبر، در حوالی شام با پیامبر مصادف شد و علائم نبوت را در پیشانی پیامبر دید و بشارت داد که در آینده به پیامبری مبعوث خواهد شد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیری
تصویر بیری
(دخترانه)
زنی که شیر می دوشد (نگارش کردی: بری)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بحیره
تصویر بحیره
دریاچه، دریای کوچک که از هر طرف خاک بر آن احاطه کرده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بحری
تصویر بحری
مقابل برّی، ساکن دریا، دریایی مثلاً جانوران بحری، در علم زیست شناسی پرنده ای شکاری با بال های کشیده، دم باریک، پشت خاکستری و سر سیاه، آشنا به راه های دریایی، ملاح
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
احمد بشیری بن محمد. محدث بود. (منتهی الارب). احمد بن محمد بن عبدالله بشیری. وی از علی بن خشرم روایت کرده و عبدالله بن جعفر بن ورد و دیگران از وی روایت دارند. (از اللباب ج 1). واژه ی محدث از ریشه ’حدیث’ گرفته شده و به کسی اطلاق می شود که تخصص در نقل، حفظ و تحلیل احادیث دارد. این فرد معمولاً بر متون حدیثی مسلط است و می تواند صحیح را از ضعیف تشخیص دهد. محدثان نقش نگهدارنده سنت نبوی را داشتند و از طریق کتابت یا روایت شفاهی، احادیث را به نسل های بعدی منتقل کردند. برخی از معروف ترین محدثان عبارتند از بخاری، مسلم، ترمذی و نسائی.
لغت نامه دهخدا
(حَ ری ی)
حیری ﱡالدّهر و حاری دهر و حیری دهر. یعنی ابداً. (اقرب الموارد). گاهی (هیچگاه) . (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ایوان و رواق و طاق. (از آنندراج) (برهان). رواق و ایواق. (صحاح الفرس). و به این معنی با خاء نقطه دار هم بنظر آمده است. (برهان) :
یک روز خطا کردم و نانش بشکستم
بشکست مرادست (و برون کرد ز حیری.
شفقی (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
منسوب به حیره. (الانساب). رجوع به حیره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ممالیک بحری، ممالیک مصر از غلامان ترک یا چرکسی بودند که ابتدا در جزء قراولان مزدور الملک الصالح ایوب قرار داشتند و اولین ایشان شجرهالدر زوجه الملک الصالح است و ممالیک پس از او رسماً سلطنت مصر را به دست گرفتند و ایشان دو طبقه اند: ممالیک بحری و ممالیک برجی و این دو طبقه تا نیمۀ اول قرن دهم هجری مصر و شام را تحت اداره و حکومت خود داشتند و مردمی دلیر و مدبر بودند و در برابر صلیبیون و تاتار بخوبی مقاومت داشتند. ممالیک بحری از 768 تا حدود 784 ه. ق. حکومتشان طول کشیده است و آخرینشان حاجی ملقب به مظفر بود که به دست ممالیک برجی با سلسلۀ خود برافتاد. (از طبقات سلاطین اسلام). و رجوع به بحریه شود، پاره ای بزرگ از آتش، و منه الحدیث، اذا کان یوم القیمه تخرج بحنانه من جهنم فتلقط المنافقین لقط الحمامه القرطم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بحر. (انساب سمعانی). دریائی. (لغات مصوبه فرهنگستان) (ناظم الاطباء). مقابل بری، که دریائی باشد. که از دریا به دست آید. که در دریا زید:
بحر و بر هر دو زیر فرمانش
بری و بحری آفرین خوانش.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بحیر بن ورقاء صریمی از قبیلۀ تمیم و از شجعان عرب در عصر اموی بودو با امیه بن عبدالله حاکم خراسان همراهی داشت و با مهلب در جنگهایش شرکت میکرد و صعصعه بن حرب او را در خراسان بکشت (81 هجری قمری). (از اعلام زرکلی ج 1 ص 139)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مبتلی به بیماری سل. مسلول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ)
تصغیر بحر. دریای کوچک. (از معجم البلدان). در تصغیر بحر، بحیرکمتر استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(حَ ری ی)
نسبت است به حبیر. و هم نسبت است به بنوحبیر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به جد خاندانی است که نام او ابو کامل احمد بن محمد بن علی بن محمد بن بصیر بخاری بصیری است. (سمعانی) (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بُو)
دهی از دهستان شبانکاره است که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، ناطلبیده. (غیاث) (آنندراج). بدون اراده. (ناظم الاطباء).
- بی خواست خدا، بدون مشیت خدا.
، بی تلاش. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ابن قبیصه. برادرزادۀ مهلب بن ابی صفره که فرمانروائی ایالت مرو یافت. و رجوع به تاریخ بیهق ص 85 شود، موضعی به ناحیه فرع حجاز. (منتهی الارب) :
سپاهی ز رومی و از پارسی
ز بحران و از کردو از قادسی.
فردوسی.
و رجوع به بحرین شود
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ رَ)
تصغیر بحره وبحره سرزمین و شهر است. (از معجم البلدان). بحیره تصغیر بحر نیست هرچند بحیر مصغر آن است اما به هرحال مراد از سرزمین وسیعی است که در آن آب جمع شده ولی متصل به دریای بزرگ نباشد و میتواند آب آن شیرین یا شور باشد. (از معجم البلدان). دریاچه: شرح رودهای بزرگ و بحیره ها و مرغزارها و قلعه ها کی بر حال عمارتست داده آید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150)
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ رَ)
نام پانزده موضع است. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ناقه یا گوسپند که در جاهلیت هرگاه ده بطن می زاد گوش آن را شکافته سر می دادند تا برود و بچرد هرجا که خواهد، و چون میمرد گوشت آن را مردان خوردندی و بخورد زنان ندادندی. یا آنکه در بطن پنجم اگر نر می زاد آن نر را ذبح می کردند و اگر ماده بود گوش آن را می شکافتند و شیر و سواری آن بر خودحرام می کردند و بعد مردن آن گوشت وی بر زنان حلال کردندی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). بچۀ دهمین شتر که هر ده ماده باشند و او را گوش بریده شده باشد و آزاد کرده شده. آن ماده شتر که چون پنج شکم بزادی و آخرین نر بودی گوشش بشکافتندی و رها کردندی تا خود چرا کند چنانکه خواهد و کس بر وی ننشستی وبار بر وی ننهادی و گوشت و شیر او را بر زنان حرام داشتندی. (ترجمان علامه جرجانی ص 25). هر ناقه که ده بطن اناث بزاید او را عرب سوار نشود و شیر او را ننوشد جز بچۀ آن یا مهمان، و چون بمیرد آن را مردان و زنان همه از گوشتش بخورند و دخت آن را بحیره نامند و او را به منزلۀ مادرش سائبه دانند یعنی بر سر خود گذارند. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بروایتی نام زوجه قعقاع بن ثور است که دختر هانی بوده. (آنندراج). و رجوع به بحیره شود، در اصطلاح حکما جسم مرکبی است از اجزای مائی و هوائی. و دخان مرکب از اجزای ارضی و ناری و هوایی است. و غبار مرکب از اجزای ارضی و هوایی است. و گویند هرگاه حرارت تأثیر تامی در میاه یا اراضی مرطوب بخشد آب از آن تحلیل یابد و اجزائی هوائی متصاعد گردد چنانکه با اجزای مائی درآمیخته است بحدی که نمی توان بحس آنها را از یکدیگر بازشناخت بعلت خردی و مرکب آنها را بخار نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همان متن شود:
تو گفتی که برشد ز گیتی بخار
برافروخت زان آتش کارزار.
فردوسی.
هوا گسست، گسست از چه، برگسست از ابر
ز چیست ابر؟ ندانی تو؟از بخار و دخان.
فرخی.
تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرودآید از هوا باران.
فرخی.
ای بار خدائی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست بخاری است.
فرخی.
بیابان از آن آب دریا شود
که ابر از بخارش به بالا شود.
عنصری.
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بد که تابد ز میغ.
اسدی.
ز دل برکشد می تف درد و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب.
اسدی.
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
دریای سخن را سخن پند بخار است.
ناصرخسرو.
بنگر بخویشتن و گرت تیره گشته مغز
بزدا ازو بخار بپرهیز و غرغره.
ناصرخسرو.
کز موج غم دل هوای چشمم
تاری است ازیرا بخار دارد.
مسعودسعد.
آن بخارم بهوا برشده از بحر به بحر
بازپس گشته که باران شدنم نگذارند.
خاقانی.
غیاث ملت اقضی القضاه عزالدین
که بحر دستش زرین بخار می سازد.
خاقانی.
جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست
آینۀ آسمان نورفزای از بخار.
خاقانی.
- اسب بخار، مقدار نیرویی که برای بلند کردن وزنۀ 75 کیلوگرمی به ارتفاع یک گز لازم است.
- بخار آب، آنچه از آب بر اثر حرارت همچون دخان برآید. (از اقرب الموارد).
- بخار معلق، ابر است. (انجمن آرای ناصری).
- کشتی بخار، جهاز. آن کشتی که به نیروی بخار و گاز حرکت کندخلاف کشتی بادی که نیروی آن از وزش باد به دست آید. و رجوع به کشتی شود.
، در تداول طب بخار را چنین تعبیر می کنند که هرگاه حرارت در رطب و یابس عمل کند همچون حرارت ابدان انسان آنگاه از اخلاط رطب ویابس آن چیزی برآید و آن یا بخار دخانی است هنگامی که اجزای ارضی بر اجزای مایی غلبه کند و یا بخار غیردخانی است و آن هنگامی است که اجزای مائی بر اجزای ارضی غلبه یابد و از دوم چرک و عرق و مانند آنها تولید شود و از اول موی. چنین است در بحرالجواهر. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گرنه دماغت پر از فساد بخار است.
ناصرخسرو.
اندر سرت بخار جهالت قوی است
من درد جهل را به چه درمان کنم.
ناصرخسرو.
جز نام ندانی ازو ازیرا
کت مغز پر است از بخار صهبا.
ناصرخسرو.
دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم.
خاقانی.
خروش چنگ رامشگر برآمد
بخارت می ز معده بر سر آمد.
نظامی.
، دود. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دخان. تف. (زمخشری) ، بوی دیگ. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً توان و نیرو و قدرت و پشتکار و فعالیت. فلانی بخاری ندارد، یعنی همت و نیروی تحرکی ندارد، مجازاً بمعنی تب. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) ، گرمی تب، خشم، رنج. اندوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُحْ حَ ثا)
بازیچه ای است که کودکان به خاک بازند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بحثه و بحاثه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
کودک شیرزده که جوان و قوی نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ را)
مؤنث حیران. زن سرگشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، شب بسیار مظلم و تاریک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ)
منسوب است به بحتر که بطنی است از طی. (الانساب سمعانی). منسوب است به بحتر که پدر قبیله ای از طی بود. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ)
ابوعباده. ولیدبن عبید طائی متوفی بسال 284 هجری قمری او راست دیوانی معروف که ابوبکر صولی و علی بن حمزۀ اصفهانی آن را مرتب کرده اند، اولی بر حروف و دومی بر اقسام. او بسال 205 هجری قمری در یکی از قراء منبج حلب تولد یافت و پس از تحصیل و کسب علوم به عراق مهاجرت کرد و مدتی در بغداد زیست و متوکل علی الله خلیفه و فتح بن خاقان را مدح گفت، پس به شام بازگشت. او پیشرفت خود را در نتیجۀ تشویق ابوتمام شاعر می دانسته است. بحتری دراواخر عمر به منبج بازگشت و در همانجا بسال 284 هجری قمری درگذشت. برخی نیز مرگ او را در حلب دانسته اند. بعد از مرگش، اشعار او را ابوبکر صولی جمعآوری نمود و بر طبق حروف هجائی مرتب ساخت. آثار او عبارت است از حماسه ای که برای فتح بن خاقان جمعآوری نموده و در آن اشعار پانصد شاعر را توان دید، و دیوان بحتری که بچاپ رسیده است. (از معجم المطبوعات). بحتری قصیده ای در مدح ایرانیان در باب مدائن دارد که بسیار فصیح و باشکوه است و ترجمه آن نیز هست و در امثال و حکم اصل قصیده و ترجمه آن نقل شده. (امثال و حکم ص 1542 و 1677). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 139 و ج 3 ص 1138، و التفهیم ص 271، و ایران باستان پیرنیا ص 2559 و سبک شناسی بهار ج 3 ص 128 و فهرست اعلام العقد الفرید و ضحی الاسلام ص 199 و تتمۀ صوان الحکمه ص 105 و تاریخ بیهقی ص 273 و 615 وقاموس الاعلام ترکی و ابن خلکان ج 2 ص 308 و آثار الباقیۀ بیرونی ص 32 و الجماهر بیرونی ص 25، 40، 117، 120، 121، 153، 181 و فهرست اعلام خاندان نوبختی اقبال و مافروخی ص 11، 51، 56، 75، 81، 83 و 109و شدالازار ص 223 و تاریخ الخلفاء ص 233 و 250 و معجم الادباء ج 1 ص 19، 81، 153، 234، 273، 407 و المعرب جوالیقی ص 67 و 325 و ایران در زمان ساسانیان ص 275 و نزهه القلوب ج 3 ص 44 و لباب الالباب ص 96 شود:
بخوان هر دو دیوان من تا ببینی
یکی گشته با عنصری بحتری را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بُقْ قَ را)
یک نوع بازی که بپارسی کوهاموی گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی). بازی کودکان است و آن توده ای از خاک است که در گرد آن خطوطی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُو وَ)
تیره ای از شعبه الیاس از تقسیمات دشمن زیاری ایلات کوه کیلویۀ فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 89) ، بی مقصود و بی قصد. (ناظم الاطباء) ، بی اراده و بی میل. (ناظم الاطباء). بی خواهانی، بی طوع و بی رغبت. (آنندراج)
یکی از طوایف هفت لنگ بختیاری که در مال امیر، سکنا دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74) ، بی جربزه. که بچالاکی انجام کاری نتواند. که مهمی کفایت نتواند کرد. بی عرضه و بی کفایت. که کاری از او برنیاید. کم توان درکارها. ظنون. مرد کم حیلت و چاره. (یادداشت مؤلف) ، بدون قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). بی قوت. بی زور. ضعیف. از کاررفته. (آنندراج) :
گر آن بادپایان برفتندتیز
تو بیدست و پا از نشستن بخیز.
سعدی.
گرت نهی منکر برآید ز دست
نباید چو بی دست و پایان نشست.
سعدی.
مهیا کن روزی مار و مور
اگر چند بیدست و پایند و زور.
سعدی.
، کنایه از سراسیمه باشد. (بهار عجم) (هفت قلزم) (آنندراج). سراسیمه و آشفته و سرگردان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بحیره
تصویر بحیره
دریاچه دریاچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحری
تصویر بحری
دریائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیری
تصویر بیری
فرش گستردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحیره
تصویر بحیره
((بُ حَ رِ))
دریاچه
فرهنگ فارسی معین
دریاچه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دریایی، نیروی دریایی
دیکشنری اردو به فارسی