از ب + حل، (ح ل ل و در تداول فارسی ح ل) کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشیدن جرم. عفو کردن گناه. (آنندراج). معاف. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید: چون در فارسی حای حطی نیامده ظاهراً بحل لفظ عربی باشد و حال آنکه در لغات معتبرۀ عربی مثل صراح و قاموس و منتخب و غیره مادۀ بحل بهیچ معنی نیامده، از این معلوم شد که در اصل بهل بوده باشد به فتح اول و کسر های هوز، صیغۀ صفت مشبهه بمعنی ترک کرده شده و بمراد گذاشته شده و مجازاً بمعنی معاف مستعمل مأخوذ از بهل بالفتح که مصدراست بمعنی ترک کردن و گذاشتن بمراد کما فی صراح و القاموس. پس از غلط کاتبان قدیم و از عدم التفات اهل تعلم و تعلیم به حای حطی شهرت گرفته، یا اینکه در اصل بهل به کسرتین باشد صیغۀ امر از هلیدن بمعنی گذاشتن که در بعضی محل بمعنی اسم مفعول مستعمل میگردد. پس بهر تقدیر به های هوز درست می باشد مگر آنکه بودن حای حطی به ابدال باشد چنانکه در حیز و حال که در اصل هیز و هال بوده ولکن این قسم دعوی ابدال خالی از ضعف نمی نماید. و می تواند که بحل بفتحتین و تشدید لام باشد بمعنی بحلال شدن، چه بای موحدۀ مفتوحه برای ظرفیت یا معیت باشد به قاعده فارسی و حل بالفتح و تشدید لام مصدر بمعنی حلال شدن، چنانکه در منتخب است، سروری که شارح گلستان است به عربی همین توجیه آخر را اختیار نموده، بهر تقدیر با لفظ کردن مستعمل است. (غیاث اللغات) : یوسف ایشان را گفته بود لاتثریب علیکم الیوم یغفراﷲ لکم، گفت، خدای شما را بیامرزد و بدانکه با من کردید از من بحل آید. (ترجمه طبری). چه کنم دل که همه درد و غم من ز دل است دل که خواهد ببرد گو ببر از من بحل است. فرخی. خواجه (احمدحسن) آب در چشم آوردو گفت از من بحلی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). هرکه او خیره سار و مستحل است گر بدزدد ز شعر من بحل است. سنائی. کس را به قصاص من مگیرید کز من بحل است قاتل من. سعدی. اقرار کنم برابر دشمن و دوست کانکس که مرا بکشت از من بحل است. سعدی. ملک از گفتۀ دلبر خجل شد اجل گردیده تقصیرش بحل شد. ؟ و رجوع به بحل کردن شود
از ب + حل، (ح ِل ل و در تداول فارسی ح ِل) کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشیدن جرم. عفو کردن گناه. (آنندراج). معاف. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید: چون در فارسی حای حطی نیامده ظاهراً بحل لفظ عربی باشد و حال آنکه در لغات معتبرۀ عربی مثل صراح و قاموس و منتخب و غیره مادۀ بحل بهیچ معنی نیامده، از این معلوم شد که در اصل بهل بوده باشد به فتح اول و کسر های هوز، صیغۀ صفت مشبهه بمعنی ترک کرده شده و بمراد گذاشته شده و مجازاً بمعنی معاف مستعمل مأخوذ از بهل بالفتح که مصدراست بمعنی ترک کردن و گذاشتن بمراد کما فی صراح و القاموس. پس از غلط کاتبان قدیم و از عدم التفات اهل تعلم و تعلیم به حای حطی شهرت گرفته، یا اینکه در اصل بهل به کسرتین باشد صیغۀ امر از هلیدن بمعنی گذاشتن که در بعضی محل بمعنی اسم مفعول مستعمل میگردد. پس بهر تقدیر به های هوز درست می باشد مگر آنکه بودن حای حطی به ابدال باشد چنانکه در حیز و حال که در اصل هیز و هال بوده ولکن این قسم دعوی ابدال خالی از ضعف نمی نماید. و می تواند که بحل بفتحتین و تشدید لام باشد بمعنی بحلال شدن، چه بای موحدۀ مفتوحه برای ظرفیت یا معیت باشد به قاعده فارسی و حل بالفتح و تشدید لام مصدر بمعنی حلال شدن، چنانکه در منتخب است، سروری که شارح گلستان است به عربی همین توجیه آخر را اختیار نموده، بهر تقدیر با لفظ کردن مستعمل است. (غیاث اللغات) : یوسف ایشان را گفته بود لاتثریب علیکم الیوم یغفراﷲ لکم، گفت، خدای شما را بیامرزد و بدانکه با من کردید از من بحل آید. (ترجمه طبری). چه کنم دل که همه درد و غم من ز دل است دل که خواهد ببرد گو ببر از من بحل است. فرخی. خواجه (احمدحسن) آب در چشم آوردو گفت از من بحلی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). هرکه او خیره سار و مستحل است گر بدزدد ز شعر من بحل است. سنائی. کس را به قصاص من مگیرید کز من بحل است قاتل من. سعدی. اقرار کنم برابر دشمن و دوست کانکس که مرا بکشت از من بحل است. سعدی. ملک از گفتۀ دلبر خجل شد اجل گردیده تقصیرش بحل شد. ؟ و رجوع به بحل کردن شود
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل
بحل. کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشودن. حلال کردن. خشنودی اظهار کردن بمعنی حلالی و حلیت خواستن. (فرهنگ شعوری). حلال بائی. تحلل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بحلی خواستن شود
بحل. کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشودن. حلال کردن. خشنودی اظهار کردن بمعنی حلالی و حلیت خواستن. (فرهنگ شعوری). حلال بائی. تحلل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بحلی خواستن شود
بخشیدن. آمرزیدن. عفو کردن. گذشتن. اغماض کردن. درگذشتن. حلال کردن: گفت من مستوجب هر عقوبت هستم... لیکن خواجه (احمد حسن) مرا (حسنک) بحل کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). ببخشای ما را بحل کن پدر بفضل و کرم خود تو در ما نگر. (از قصص الانبیاء ص 86). شعیب گفت هشت سال شبانی من کن تا دختر را گویم ترا از مهر بحل کند. (قصص الانبیاء ص 93). تا همی جان و دل از من ببری وای تو گر نکنم منت بحل. قطران. جبرئیل آن زن را گفت: ابومسلم را بحل کن، او گفت: ابومسلم پدر مسلمانان را گویند و او پدر مسلمانان نیست. (تاریخ بخارا ص 84). بیکار مباش من بحل کردم برکن که ز نیکوان همان ماند. سیدحسن غزنوی. آزردمت ای پدر نه بر جای وای ار بحلم نمی کنی وای. نظامی. گفت من سوگند دارم تا تو مرا مال ندهی ترا بحل نکنم، اکنون دست بدین زیر نهالی کن و آنجا مشتی زر برگیرو مرا ده تا سوگند من راست شود و ترا بحل کنم. (تذکرهالاولیاء عطار). هین بحل کن مر مرا زین کار زشت ای کریم و سرور اهل بهشت. مولوی. شیخ فرمود آنهمه گفتار و قال من بحل کردم شما را آن جدال. مولوی. صاحب گلیم شفاعت کرد و گفت من او را بحل کردم. (گلستان سعدی). شنیدم که گفت از دل تنگ ریش خدایا بحل کردمش خون خویش. سعدی (بوستان). ما را به زادی کن حلال از آن شراب ناب خود باری بحل کن یک نظر روزی در آن جلاب خود. امیرخسرو دهلوی. چرخ زن را خدای کرد بحل قلم و لوح گو بمرد بهل. اوحدی. دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن به ازین دار نگاهش که مرا میداری. حافظ. خون دلم خوردی و کردم حلال جان ز تنم بردی و کردم بحل. ملاشریف. قاتل خود را بحل کردم که دست از من نداشت داشتم تا نیم جانی دست او در کار بود. میر امیری. و رجوع به بحل و بحلی شود
بخشیدن. آمرزیدن. عفو کردن. گذشتن. اغماض کردن. درگذشتن. حلال کردن: گفت من مستوجب هر عقوبت هستم... لیکن خواجه (احمد حسن) مرا (حسنک) بحل کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). ببخشای ما را بحل کن پدر بفضل و کرم خود تو در ما نگر. (از قصص الانبیاء ص 86). شعیب گفت هشت سال شبانی من کن تا دختر را گویم ترا از مهر بحل کند. (قصص الانبیاء ص 93). تا همی جان و دل از من ببری وای تو گر نکنم منت بحل. قطران. جبرئیل آن زن را گفت: ابومسلم را بحل کن، او گفت: ابومسلم پدر مسلمانان را گویند و او پدر مسلمانان نیست. (تاریخ بخارا ص 84). بیکار مباش من بحل کردم برکن که ز نیکوان همان ماند. سیدحسن غزنوی. آزردمت ای پدر نه بر جای وای ار بحلم نمی کنی وای. نظامی. گفت من سوگند دارم تا تو مرا مال ندهی ترا بحل نکنم، اکنون دست بدین زیر نهالی کن و آنجا مشتی زر برگیرو مرا ده تا سوگند من راست شود و ترا بحل کنم. (تذکرهالاولیاء عطار). هین بحل کن مر مرا زین کار زشت ای کریم و سرور اهل بهشت. مولوی. شیخ فرمود آنهمه گفتار و قال من بحل کردم شما را آن جدال. مولوی. صاحب گلیم شفاعت کرد و گفت من او را بحل کردم. (گلستان سعدی). شنیدم که گفت از دل تنگ ریش خدایا بحل کردمش خون خویش. سعدی (بوستان). ما را به زادی کن حلال از آن شراب ناب خود باری بحل کن یک نظر روزی در آن جلاب خود. امیرخسرو دهلوی. چرخ زن را خدای کرد بحل قلم و لوح گو بمرد بهل. اوحدی. دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن به ازین دار نگاهش که مرا میداری. حافظ. خون دلم خوردی و کردم حلال جان ز تنم بردی و کردم بحل. ملاشریف. قاتل خود را بحل کردم که دست از من نداشت داشتم تا نیم جانی دست او در کار بود. میر امیری. و رجوع به بحل و بحلی شود
حلالی خواستن. تحلل. (تاج المصادر بیهقی). پوزش خواستن. حلیت طلبیدن. حلالی بائی طلبیدن: امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و ازو بحلی خواست و بازگردانیدش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 462). چونکه نخواهی ازین و زان بحلی. ناصرخسرو. آن مرد در پای اوافتاد و از او عذر خواست و بحلی میخواست. (تذکرهالاولیا عطار). بحلی خواست از ستم زدگان شادمان ساخت جان غمزدگان. جامی. و رجوع به بحل و بحل کردن و بحلی شود
حلالی خواستن. تحلل. (تاج المصادر بیهقی). پوزش خواستن. حلیت طلبیدن. حلالی بائی طلبیدن: امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و ازو بحلی خواست و بازگردانیدش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 462). چونکه نخواهی ازین و زان بحلی. ناصرخسرو. آن مرد در پای اوافتاد و از او عذر خواست و بحلی میخواست. (تذکرهالاولیا عطار). بحلی خواست از ستم زدگان شادمان ساخت جان غمزدگان. جامی. و رجوع به بحل و بحل کردن و بحلی شود
فرانسوی بم نشان یکی از علامات تغییر دهنده است که قبل از نوتها گذارده شود. ای علامت صدای نوت را نیم پرده پایین میاورد. بعبارت دیگر صدای نوت را نیم پرده بم میکند مقابل دیز
فرانسوی بم نشان یکی از علامات تغییر دهنده است که قبل از نوتها گذارده شود. ای علامت صدای نوت را نیم پرده پایین میاورد. بعبارت دیگر صدای نوت را نیم پرده بم میکند مقابل دیز
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل