بشکل. بسکله. بشکنه، بمعنی بشکل است که کلید کلیدان باشد. (برهان) (از فرهنگ نظام). کجک و کلید کلیدان. (مؤید الفضلاء). کژک کلیدان. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 209 و بشکل و بشکلیدن شود
بشکل. بسکله. بشکنه، بمعنی بشکل است که کلید کلیدان باشد. (برهان) (از فرهنگ نظام). کجک و کلید کلیدان. (مؤید الفضلاء). کژک کلیدان. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 209 و بشکل و بشکلیدن شود
مرکّب از: ب + جمله، بالتمام. تماماً. همه. جملتان. بتمامه. کاملاً. یکسر: چنین گفت آنگه به لشکر همه که باشند او را بجمله رمه. فردوسی. مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). منکیتراک را... بازداشتند. و دیگر برادران و قومش را بجمله فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). چون کارها بر این جمله قرار گرفت خان را بشارت داده اند تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی). همه بیشی او بجمله کمی است همه وعده او سراسر هباست. ناصرخسرو. گر درست است قول معتزله این فقیهان بجمله کفارند. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من از آنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. اگر تواز خرد و جستجوی بیزاری نه مردمی و ز تو ما بجمله بیزاریم. ناصرخسرو. و رجوع به جمله شود، بحرکت آمدن. طغیان کردن. جنبش آغاز کردن: ز هر دو سپه بر فلک شد خروش زمین همچو دریا بر آمد بجوش. فردوسی. باده نوشان درآمدند بجوش در و دیوار برکشید ندا. ناصرخسرو. بر عدم ها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همی آید بجوش. مولوی. ، آشفته شدن. خشمگین شدن: گو نامبردار شد پرخروش از آن گفت ها اندر آمد بجوش. فردوسی. و رجوع به جوش شود
مُرَکَّب اَز: ب + جُملِه، بالتمام. تماماً. همه. جملتان. بتمامه. کاملاً. یکسر: چنین گفت آنگه به لشکر همه که باشند او را بجمله رمه. فردوسی. مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). منکیتراک را... بازداشتند. و دیگر برادران و قومش را بجمله فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). چون کارها بر این جمله قرار گرفت خان را بشارت داده اند تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی). همه بیشی او بجمله کمی است همه وعده او سراسر هباست. ناصرخسرو. گر درست است قول معتزله این فقیهان بجمله کفارند. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من از آنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. اگر تواز خرد و جستجوی بیزاری نه مردمی و ز تو ما بجمله بیزاریم. ناصرخسرو. و رجوع به جمله شود، بحرکت آمدن. طغیان کردن. جنبش آغاز کردن: ز هر دو سپه بر فلک شد خروش زمین همچو دریا بر آمد بجوش. فردوسی. باده نوشان درآمدند بجوش در و دیوار برکشید ندا. ناصرخسرو. بر عدم ها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همی آید بجوش. مولوی. ، آشفته شدن. خشمگین شدن: گو نامبردار شد پرخروش از آن گفت ها اندر آمد بجوش. فردوسی. و رجوع به جوش شود
قبیله ای از اعراب بدوی جنوبی که در کوهستان سراط نزدیک طائف زندگی میکرد و بعداً در میان سایر قبایل مضمحل شد و تعداد کمی از آن باقی ماند. فرزدق آنان را مدح کرده است. (از اعلام المنجد). قبیله ای است در یمن از اولاد معدبن عدنان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). قبیله ای است از نسل سبا. (انساب سمعانی). و اشعار این قبیله را ابوسعید سکری گرد کرده است. (ابن الندیم). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 147 و عقدالفرید ج 2 ص 237 شود، خانه تابستانی. اوبانه. (اوبهی) (فرهنگ شعوری). ایوان و بارگاه. پشکم. خانه تابستانی که اطراف آن را شبکه کرده باشند. (برهان قاطع). غرد. بادغرد. زیرزمین: از تو خالی نگار خانه جم فرش دیبا کشیده در بچکم. رودکی. هزاران بدش اندرون طاق و خم به بچکم درش نقش باغ ارم. فردوسی
قبیله ای از اعراب بدوی جنوبی که در کوهستان سراط نزدیک طائف زندگی میکرد و بعداً در میان سایر قبایل مضمحل شد و تعداد کمی از آن باقی ماند. فرزدق آنان را مدح کرده است. (از اعلام المنجد). قبیله ای است در یمن از اولاد معدبن عدنان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). قبیله ای است از نسل سبا. (انساب سمعانی). و اشعار این قبیله را ابوسعید سکری گرد کرده است. (ابن الندیم). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 147 و عقدالفرید ج 2 ص 237 شود، خانه تابستانی. اوبانه. (اوبهی) (فرهنگ شعوری). ایوان و بارگاه. پشکم. خانه تابستانی که اطراف آن را شبکه کرده باشند. (برهان قاطع). غرد. بادغرد. زیرزمین: از تو خالی نگار خانه جم فرش دیبا کشیده در بچکم. رودکی. هزاران بدش اندرون طاق و خم به بچکم درش نقش باغ ارم. فردوسی