استخوان شتالنگ که نام عربیش کعب است. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام). بژل. بژول. کعب. اشتالنگ. غاب. قاب. بجل به حذف واو نیز به همین معنی است. (آنندراج). قاب که کودکان بازند. (یادداشت مؤلف). بجل. (ناظم الاطباء) ، تعذیب کردن و آن نوعی از سیاست می باشد. (آنندراج)
استخوان شتالنگ که نام عربیش کعب است. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام). بژل. بژول. کعب. اشتالنگ. غاب. قاب. بجل به حذف واو نیز به همین معنی است. (آنندراج). قاب که کودکان بازند. (یادداشت مؤلف). بُجُل. (ناظم الاطباء) ، تعذیب کردن و آن نوعی از سیاست می باشد. (آنندراج)
ابراهیم بجوی، مورخ عثمانی بود و کتاب او از بهترین منابع تاریخ عثمانی در سالهای 1520م. تا 1639م. محسوب میشود. او بسال 1574م. بدنیا آمد و در 1650م. درگذشت. (از اعلام المنجد)
ابراهیم بجوی، مورخ عثمانی بود و کتاب او از بهترین منابع تاریخ عثمانی در سالهای 1520م. تا 1639م. محسوب میشود. او بسال 1574م. بدنیا آمد و در 1650م. درگذشت. (از اعلام المنجد)
نام شخصی از مشاهیر قرمساقان بوده است. (آنندراج). نام مردی مثل درقلتبانی. نام شخصی که در دیوثی مشهور بود. (ناظم الاطباء) : در هند اگر کساد شود جنس کون کشی رو همره بجوج به ملک عراق نه. ناظم تبریزی (از آنندراج)
نام شخصی از مشاهیر قرمساقان بوده است. (آنندراج). نام مردی مثل درقلتبانی. نام شخصی که در دیوثی مشهور بود. (ناظم الاطباء) : در هند اگر کساد شود جنس کون کشی رو همره بجوج به ملک عراق نه. ناظم تبریزی (از آنندراج)
شتر ماده ای که بی گفتن کلمه بس بس دوشیدن ندهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ناقه ای که بی ابساس دوشیدن ندهد. (منتهی الارب). اشتری که شیر ندهد بی نواختن. (مهذب الاسماء)
شتر ماده ای که بی گفتن کلمه بس بس دوشیدن ندهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ناقه ای که بی ابساس دوشیدن ندهد. (منتهی الارب). اشتری که شیر ندهد بی نواختن. (مهذب الاسماء)
بسیارآب. (منتهی الارب). چشمۀ بسیارآب. (ناظم الاطباء) ، نام اسلحه ای باشد غیرمعلوم. (برهان قاطع) (آنندراج). نوعی سلاح. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 172). یک نوع سلاح. (ناظم الاطباء). قسمی اسلحه که ترکان استعمال میکرده اند. (فرهنگ نظام). احتمالاً باید صورتی باشد از بچاق بمعنی چاقو: ترکی مکن به کشتن من برمکش بچک. سوزنی. من خلیلم تو پسر پیش بچک سر بنه انی ارانی اذبحک. مولوی
بسیارآب. (منتهی الارب). چشمۀ بسیارآب. (ناظم الاطباء) ، نام اسلحه ای باشد غیرمعلوم. (برهان قاطع) (آنندراج). نوعی سلاح. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 172). یک نوع سلاح. (ناظم الاطباء). قسمی اسلحه که ترکان استعمال میکرده اند. (فرهنگ نظام). احتمالاً باید صورتی باشد از بچاق بمعنی چاقو: ترکی مکن به کشتن من برمکش بچک. سوزنی. من خلیلم تو پسر پیش بچک سر بنه انی ارانی اذبحک. مولوی
بنت منقذالتمیمیه نام افسانه ای زنی شوم که شوهرش را سه دعای مستجاب بخشیدند. او گفت دعایی کن تا مرا حق تعالی خوبروتر از زنان بنی اسرائیل گرداند. مرد دعا کرد و تیر دعای او به هدف اجابت رسید. زن از وی برگشته ارادۀ گناه و سیآت کرد. آنگاه مرد دعای بد کرد تا زن به سگ مادۀ بسیارآواز مسخ گردید. پسران شکایت پیش پدر آوردند که مردم ما را عیب میکنند دعایی کن تا اﷲ تعالی او را بحالت اصلی بازگرداند. مرد باز دعا کرد و هر سه دعای او بشومی آن زن بباد رفت و از اینجاست که گویند: اشأم من البسوس. نام زنی است از بنی اسرائیل که سه دعای مستجاب شوهرش را ضایع و باطل کرد و در شآمت و حماقت ضرب المثل گشت. (فرهنگ نظام). نام زنی است از بنی اسرائیل که شوهرش را سه دعا مستجاب شده بود و بشئومت و حماقت آن زن هر سه دعای او بی موقع ضایع و هدر شد. (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود، تدارک. ساز کارداشتن: داری ازین خوی مخالف بسیچ گرمی و صدجبه و سردی و هیچ. نظامی. - بسیج شدن، بسیچ شدن، آماده شدن: از آن پیش کاین کارها شد بسیچ نبد خوردنیها جز از میوه هیچ. فردوسی. کوهی از قیرپیچ پیچ شده به شکار افکنی بسیج شده. نظامی. - بسیج کردن، مهیا کردن، آماده کردن. به مجاز، مقدر کردن: نمانم که رستم برآساید ایچ همه جنگ را کرد باید بسیچ. فردوسی. برآرای کار و میاسای هیچ که من رزم را کرد خواهم بسیچ. فردوسی. کنون تا کنم کارها را بسیچ شما رزم ایران مجویید هیچ. فردوسی. ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود بدان زمان که بسیج بهار کرد بهار. فرخی. چو رایت منصور... بسیچ حضرت معمور کرد... (تاریخ بیهقی). همه بسیج رفتن کردند. (تاریخ بیهقی). همیشه کمان بر زه آورده باش بسیج کمین گاهها کرده باش. اسدی (گرشاسب نامه). کره تا در سرای بومره است تا به صد سال همچنان کره است گر کندکوسه سوی گور بسیچ جدّه جز نوخطش نخواهد هیچ. سنایی. ومصاف بیاراست و جنگ را بسیج کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون امیر ناصرالدین از آن حال آگاه شد بسیج کارها کرده لشکر فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیچ می کنند که پیش خدمت آیند. (چهارمقاله). به خیل و عدت و لشکر چه حاجت است او را که ملک گیری او را خدای کرد بسیج. (از معیار جمالی). - بسیج فرمودن، بسیج کردن: ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ نفرمود کس را به خونش بسیچ. اسدی. و رجوع به بسیج کردن شود. - دانش بسیج، آنکه دانش سازد و اندوزد: شه از گفت آن مرد دانش بسیج. نظامی. - گردش بسیچ، آمادۀ گردش: ترازوی گردون گردش بسیچ نماند و نماند نسنجیده هیچ. نظامی (از سروری). ، قصد و اراده. (برهان). قصد و اراده و عزم و عزیمت. (ناظم الاطباء). عزیمت و اندیشه و قصد. (مؤید الفضلاء). قصد. (فرهنگ نظام) (جهانگیری). قصد و اراده و تیاری. (غیاث) (ارمغان آصفی) .آهنگ. نیت. غرض. مراد. مقصود. کام. آرزو: بود بسیجم که درین یک دو ماه تازه کنم عهد زمین بوس شاه. نظامی. - بسیج آوردن، بسیج کردن. قصد کردن: سوی مخزن آوردم اول بسیچ که سستی نکردم در آن کار هیچ. نظامی (از ارمغان آصفی). - بسیج داشتن، قصد داشتن. نیت داشتن: بهر نیک و هر بد که دارد بسیچ نگیرد بیک سان برآرام هیچ. اسدی. خاقانی اگر بسیج رفتن داری در ره چو پیاده هفت مسکن داری فرزین نتوانی شدن ابریشم از آنک در راه بسی سپاه رهزن داری. خاقانی. رو که سوی راستی بسیج نداری مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری. خاقانی. - بسیج کردن، عزیمت کردن. قصد کردن. آهنگ کردن: که از رای او سر نپیچم به هیچ باین آرزو کرد زی من بسیچ. فردوسی. فروجست رستم ببوسید تخت بسیج گذر کرد و بربست رخت. فردوسی. ببخشایش جانور کن بسیچ به ناجانور برمبخشای هیچ. نظامی. بسیج سخن گفتن آنگاه کن که دانی که در کار گیرد سخن. (گلستان). - ، به مجاز، ساز سفر مرگ کردن: که چندین ز تیمار و دردم مپیچ که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ. سعدی (بوستان). - بسیج سفر کردن، قصدسفر کردن. تصمیم سفر گزیدن: بسیج سفر کردم اندر نفس بیابان گرفتم چو مرغ از قفس. سعدی (بوستان). - بسیج راه سفر کردن،آهنگ حرکت کردن. قصد سفر کردن: نماز شام چوکردم بسیج راه سفر درآمد از درم آن سروقد سیمین بر. انوری (از صحاح الفرس). - بسیج کنان، قصدکنان: کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان بر صعود فلک بسیچ کنان. نظامی. - بسیج گرفتن، قصد کردن: نگویم سخنهای بیهوده هیچ به بیهوده گفتن نگیرم بسیچ. (یوسف زلیخا). ، {{اسم}} ساز راه. (فرهنگ خطی). ساز و تدارک. ساز زندگی. ساز سفر. ساز کارها باشد. (معیار جمالی) (از فرهنگ سروری: بسیج) ساز. رخت سفر واسباب و سامان. (ناظم الاطباء) : از آن پس بسیج شدن ساختند به یک هفته زان بار پرداختند. (یوسف و زلیخا). اگرچندشان زاب خیزد بسیج هوا چون نباشد نرویند هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). یگانه فرستش بسیجی مساز که هست آنچه باید چو آید فراز. اسدی (گرشاسب نامه). زیرا که بترسد ز ره مسافر هرگه که بسیج سفرنباشد. ناصرخسرو. بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر. مسعودسعد. راه رو را بسیج ره شرطست ناقه راندن ز بیمگه شرطست. نظامی. سخن چون گفته شد گوینده برخاست بسیج راه کرد از هر دری راست. نظامی. ور منجم گویدت امروز هیچ آنچنان کاری مکن اندربسیچ. مولوی. ، کنایه از مرگ: - روزگاربسیچ، زمان مرگ: چو گیتی ببخشی میاسای هیچ که آمد ترا روزگار بسیچ. فردوسی. ، {{نعت فاعلی}} بمعنی اسم فاعل نیز آمده که سازگار کننده باشد. (سروری: بسیج). تهیه بیننده و آماده شونده و قصدکننده. (فرهنگ نظام)، {{نعت مفعولی}} ساخته و پرداخته و آماده شده. (شعوری ج 1 ورق 155: بسیج). مجهز و آماده: چراغیست مر تیره شب را بسیچ به بد تا توانی تو هرگز مپیچ. فردوسی. گفتگو بسیار گشت و خلق گیج در سر و پایان این چرخ بسیج. مولوی. ، {{فعل}} امر بدین معنی هم آمده یعنی آماده شو و کارسازی کن. (برهان). بمعنی امر نیز آمده از بسیجیدن، یعنی آماده شو و کار ساز کن. (از انجمن آرا) (آنندراج). امر به ساز کار نیز آمده. (سروری: بسیج). تهیه کن و کار ساز و قصد کن. (فرهنگ نظام: بسیچ). رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود، به مجاز، جنگ: تو خیره سری کار نادیده هیچ (گیو به پسرش) ندانی تو آیین رزم و بسیچ. فردوسی. نشاید درنگ اندرین کار هیچ که خام آید آسایش اندر بسیچ. فردوسی. چنین گفت کامشب مجنبید هیچ نه خواب و نه آسایش اندر بسیج. فردوسی. ، مبیلیزاسیون، یعنی آماده ساختن نیروی نظامی و تمام ساز و برگ سفر و جنگ. تجهیزات. (واژه های فرهنگستان ایران). تهیه و ساز جنگ. (شعوری)، سلاح و ساز و جوشن. (ناظم الاطباء). - روز بسیج، روز مجهز شدن برای جنگ. به مجاز، روز جنگ: دریغش نیاید (سلطان محمود) ز بخشیدن ایچ نه آرام گیرد به روز بسیچ. فردوسی. - وقت بسیج، زمان بسیج. زمان جنگ. -، هنگام مردن: گفت اگر بایدت بوقت بسیچ آن کنم کین برش نباشد هیچ. نظامی (هفت پیکر ص 62). ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ. سعدی (گلستان)
بنت منقذالتمیمیه نام افسانه ای زنی شوم که شوهرش را سه دعای مستجاب بخشیدند. او گفت دعایی کن تا مرا حق تعالی خوبروتر از زنان بنی اسرائیل گرداند. مرد دعا کرد و تیر دعای او به هدف اجابت رسید. زن از وی برگشته ارادۀ گناه و سیآت کرد. آنگاه مرد دعای بد کرد تا زن به سگ مادۀ بسیارآواز مسخ گردید. پسران شکایت پیش پدر آوردند که مردم ما را عیب میکنند دعایی کن تا اﷲ تعالی او را بحالت اصلی بازگرداند. مرد باز دعا کرد و هر سه دعای او بشومی آن زن بباد رفت و از اینجاست که گویند: اشأم من البسوس. نام زنی است از بنی اسرائیل که سه دعای مستجاب شوهرش را ضایع و باطل کرد و در شآمت و حماقت ضرب المثل گشت. (فرهنگ نظام). نام زنی است از بنی اسرائیل که شوهرش را سه دعا مستجاب شده بود و بشئومت و حماقت آن زن هر سه دعای او بی موقع ضایع و هدر شد. (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود، تدارک. ساز کارداشتن: داری ازین خوی مخالف بسیچ گرمی و صدجبه و سردی و هیچ. نظامی. - بسیج شدن، بسیچ شدن، آماده شدن: از آن پیش کاین کارها شد بسیچ نبد خوردنیها جز از میوه هیچ. فردوسی. کوهی از قیرپیچ پیچ شده به شکار افکنی بسیج شده. نظامی. - بسیج کردن، مهیا کردن، آماده کردن. به مجاز، مقدر کردن: نمانم که رستم برآساید ایچ همه جنگ را کرد باید بسیچ. فردوسی. برآرای کار و میاسای هیچ که من رزم را کرد خواهم بسیچ. فردوسی. کنون تا کنم کارها را بسیچ شما رزم ایران مجویید هیچ. فردوسی. ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود بدان زمان که بسیج بهار کرد بهار. فرخی. چو رایت منصور... بسیچ حضرت معمور کرد... (تاریخ بیهقی). همه بسیج رفتن کردند. (تاریخ بیهقی). همیشه کمان بر زه آورده باش بسیج کمین گاهها کرده باش. اسدی (گرشاسب نامه). کره تا در سرای بومره است تا به صد سال همچنان کره است گر کندکوسه سوی گور بسیچ جدّه جز نوخطش نخواهد هیچ. سنایی. ومصاف بیاراست و جنگ را بسیج کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون امیر ناصرالدین از آن حال آگاه شد بسیج کارها کرده لشکر فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیچ می کنند که پیش خدمت آیند. (چهارمقاله). به خیل و عدت و لشکر چه حاجت است او را که ملک گیری او را خدای کرد بسیج. (از معیار جمالی). - بسیج فرمودن، بسیج کردن: ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ نفرمود کس را به خونش بسیچ. اسدی. و رجوع به بسیج کردن شود. - دانش بسیج، آنکه دانش سازد و اندوزد: شه از گفت آن مرد دانش بسیج. نظامی. - گردش بسیچ، آمادۀ گردش: ترازوی گردون گردش بسیچ نماند و نماند نسنجیده هیچ. نظامی (از سروری). ، قصد و اراده. (برهان). قصد و اراده و عزم و عزیمت. (ناظم الاطباء). عزیمت و اندیشه و قصد. (مؤید الفضلاء). قصد. (فرهنگ نظام) (جهانگیری). قصد و اراده و تیاری. (غیاث) (ارمغان آصفی) .آهنگ. نیت. غرض. مراد. مقصود. کام. آرزو: بود بسیجم که درین یک دو ماه تازه کنم عهد زمین بوس شاه. نظامی. - بسیج آوردن، بسیج کردن. قصد کردن: سوی مخزن آوردم اول بسیچ که سستی نکردم در آن کار هیچ. نظامی (از ارمغان آصفی). - بسیج داشتن، قصد داشتن. نیت داشتن: بهر نیک و هر بد که دارد بسیچ نگیرد بیک سان برآرام هیچ. اسدی. خاقانی اگر بسیج رفتن داری در ره چو پیاده هفت مسکن داری فرزین نتوانی شدن ابریشم از آنک در راه بسی سپاه رهزن داری. خاقانی. رو که سوی راستی بسیج نداری مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری. خاقانی. - بسیج کردن، عزیمت کردن. قصد کردن. آهنگ کردن: که از رای او سر نپیچم به هیچ باین آرزو کرد زی من بسیچ. فردوسی. فروجست رستم ببوسید تخت بسیج گذر کرد و بربست رخت. فردوسی. ببخشایش جانور کن بسیچ به ناجانور برمبخشای هیچ. نظامی. بسیج سخن گفتن آنگاه کن که دانی که در کار گیرد سخن. (گلستان). - ، به مجاز، ساز سفر مرگ کردن: که چندین ز تیمار و دردم مپیچ که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ. سعدی (بوستان). - بسیج سفر کردن، قصدسفر کردن. تصمیم سفر گزیدن: بسیج سفر کردم اندر نفس بیابان گرفتم چو مرغ از قفس. سعدی (بوستان). - بسیج راه سفر کردن،آهنگ حرکت کردن. قصد سفر کردن: نماز شام چوکردم بسیج راه سفر درآمد از درم آن سروقد سیمین بر. انوری (از صحاح الفرس). - بسیج کنان، قصدکنان: کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان بر صعود فلک بسیچ کنان. نظامی. - بسیج گرفتن، قصد کردن: نگویم سخنهای بیهوده هیچ به بیهوده گفتن نگیرم بسیچ. (یوسف زلیخا). ، {{اِسم}} ساز راه. (فرهنگ خطی). ساز و تدارک. ساز زندگی. ساز سفر. ساز کارها باشد. (معیار جمالی) (از فرهنگ سروری: بسیج) ساز. رخت سفر واسباب و سامان. (ناظم الاطباء) : از آن پس بسیج شدن ساختند به یک هفته زان بار پرداختند. (یوسف و زلیخا). اگرچندشان زاب خیزد بسیج هوا چون نباشد نرویند هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). یگانه فرستش بسیجی مساز که هست آنچه باید چو آید فراز. اسدی (گرشاسب نامه). زیرا که بترسد ز ره مسافر هرگه که بسیج سفرنباشد. ناصرخسرو. بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر. مسعودسعد. راه رو را بسیج ره شرطست ناقه راندن ز بیمگه شرطست. نظامی. سخن چون گفته شد گوینده برخاست بسیج راه کرد از هر دری راست. نظامی. ور منجم گویدت امروز هیچ آنچنان کاری مکن اندربسیچ. مولوی. ، کنایه از مرگ: - روزگاربسیچ، زمان مرگ: چو گیتی ببخشی میاسای هیچ که آمد ترا روزگار بسیچ. فردوسی. ، {{نعت فاعِلی}} بمعنی اسم فاعل نیز آمده که سازگار کننده باشد. (سروری: بسیج). تهیه بیننده و آماده شونده و قصدکننده. (فرهنگ نظام)، {{نعت مَفعولی}} ساخته و پرداخته و آماده شده. (شعوری ج 1 ورق 155: بسیج). مجهز و آماده: چراغیست مر تیره شب را بسیچ به بد تا توانی تو هرگز مپیچ. فردوسی. گفتگو بسیار گشت و خلق گیج در سر و پایان این چرخ بسیج. مولوی. ، {{فِعل}} امر بدین معنی هم آمده یعنی آماده شو و کارسازی کن. (برهان). بمعنی امر نیز آمده از بسیجیدن، یعنی آماده شو و کار ساز کن. (از انجمن آرا) (آنندراج). امر به ساز کار نیز آمده. (سروری: بسیج). تهیه کن و کار ساز و قصد کن. (فرهنگ نظام: بسیچ). رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود، به مجاز، جنگ: تو خیره سری کار نادیده هیچ (گیو به پسرش) ندانی تو آیین رزم و بسیچ. فردوسی. نشاید درنگ اندرین کار هیچ که خام آید آسایش اندر بسیچ. فردوسی. چنین گفت کامشب مجنبید هیچ نه خواب و نه آسایش اندر بسیج. فردوسی. ، مبیلیزاسیون، یعنی آماده ساختن نیروی نظامی و تمام ساز و برگ سفر و جنگ. تجهیزات. (واژه های فرهنگستان ایران). تهیه و ساز جنگ. (شعوری)، سلاح و ساز و جوشن. (ناظم الاطباء). - روز بسیج، روز مجهز شدن برای جنگ. به مجاز، روز جنگ: دریغش نیاید (سلطان محمود) ز بخشیدن ایچ نه آرام گیرد به روز بسیچ. فردوسی. - وقت بسیج، زمان بسیج. زمان جنگ. -، هنگام مردن: گفت اگر بایدت بوقت بسیچ آن کنم کین برش نباشد هیچ. نظامی (هفت پیکر ص 62). ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ. سعدی (گلستان)
والی باختر و سردار داریوش سوم در جنگ با اسکندر بود. وی از اقربای داریوش و فرمانده سپاه باختریها، سغدیها، و هندیهای مجاور باختر بود. این سردار خائن به دستیاری نبرزن سرداردیگر داریوش و برازاس والی رخج و سیستان عهد و پیمان بسته و نقشۀ خائنانه ای را پی ریزی کرده بودند که داریوش را دستگیر کنند و اگر اسکندر آنها را تعقیب کرد برای جلب ملاطفت وی ولینعمت خود را باو سپارند و پاداش خیانت خود را دریافت دارند و اگر توانستند از دسترس اسکندر بدور مانند، ممالک داریوش را بین خود تقسیم کنند و بجنگ با اسکندر ادامه دهند. لذا چون شاهنشاه را در ده ملن تنها دیدند او را بزنجیر کشیدند و خزانه و اثاثۀ شاهی را غارت کردند و به راه افتادند. و برای اینکه شاه شناخته نشود ارابه اش را با پوستهای کثیف پوشاندند و اشخاص ناشناس را به گرداگرد او گماشتند. بسوس چون اسکندرو سپاهیانش را نزدیک دید بشاه تکلیف کرد که بر اسب نشیند و با آنها بگریزد و چون شاه پیشنهاد خائنان رانپذیرفت دو تن از غلامان وی را کشتند و اسبانش را زخمی ساختند و زخمهای مهلک بر وی وارد آوردند. پس از انجام دادن خیانت خود شاه را در حال نزع رها کردند و یکی بسوی باختر و دیگری بسوی گرگان گریختند. اسکندر زمانی بر بالین داریوش رسید که وی دیده از جهان فروبسته بود. اسکندر سردار خائن را بی پاداش نگذاشت بدین ترتیب که فرمان داد تا اعضای وی را به شاخه های چند درخت که به نیرو بهم نزدیک ساخته بودند بستند و آنهارا ناگهان رها کردند، بدینسان هر شاخۀ درختی عضوی از اعضای خائن را با خود برد. و بنا بروایتی وی را در همدان به دار آویختند. (از ایران باستان چ 1 ج 2 ص 1379 به بعد). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، کار سازکننده را نیز گویند. (برهان). آماده و آماده کننده. (ناظم الاطباء) ، قصد و اراده کننده را گویند. (برهان) ، پوشندۀ ساز جنگ. (ناظم الاطباء)
والی باختر و سردار داریوش سوم در جنگ با اسکندر بود. وی از اقربای داریوش و فرمانده سپاه باختریها، سغدیها، و هندیهای مجاور باختر بود. این سردار خائن به دستیاری نبرزن سرداردیگر داریوش و برازاس والی رُخَج و سیستان عهد و پیمان بسته و نقشۀ خائنانه ای را پی ریزی کرده بودند که داریوش را دستگیر کنند و اگر اسکندر آنها را تعقیب کرد برای جلب ملاطفت وی ولینعمت خود را باو سپارند و پاداش خیانت خود را دریافت دارند و اگر توانستند از دسترس اسکندر بدور مانند، ممالک داریوش را بین خود تقسیم کنند و بجنگ با اسکندر ادامه دهند. لذا چون شاهنشاه را در ده ملن تنها دیدند او را بزنجیر کشیدند و خزانه و اثاثۀ شاهی را غارت کردند و به راه افتادند. و برای اینکه شاه شناخته نشود ارابه اش را با پوستهای کثیف پوشاندند و اشخاص ناشناس را به گرداگرد او گماشتند. بسوس چون اسکندرو سپاهیانش را نزدیک دید بشاه تکلیف کرد که بر اسب نشیند و با آنها بگریزد و چون شاه پیشنهاد خائنان رانپذیرفت دو تن از غلامان وی را کشتند و اسبانش را زخمی ساختند و زخمهای مهلک بر وی وارد آوردند. پس از انجام دادن خیانت خود شاه را در حال نزع رها کردند و یکی بسوی باختر و دیگری بسوی گرگان گریختند. اسکندر زمانی بر بالین داریوش رسید که وی دیده از جهان فروبسته بود. اسکندر سردار خائن را بی پاداش نگذاشت بدین ترتیب که فرمان داد تا اعضای وی را به شاخه های چند درخت که به نیرو بهم نزدیک ساخته بودند بستند و آنهارا ناگهان رها کردند، بدینسان هر شاخۀ درختی عضوی از اعضای خائن را با خود برد. و بنا بروایتی وی را در همدان به دار آویختند. (از ایران باستان چ 1 ج 2 ص 1379 به بعد). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، کار سازکننده را نیز گویند. (برهان). آماده و آماده کننده. (ناظم الاطباء) ، قصد و اراده کننده را گویند. (برهان) ، پوشندۀ ساز جنگ. (ناظم الاطباء)
اسم مصدر از بیوسیدن، طمع بچیزی از هر نوع که باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ اسدی) (از مهذب الاسماء). طبع داشتن بود بچیزی از هر نوع که باشد. (اوبهی). آز و حرص. (ناظم الاطباء). طمع، امید و امیدواری بچیزی از هر نوع که بوده باشد. (از برهان). امیدواری بچیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). امید. (ناظم الاطباء). أمل. رجاء. (السامی فی الاسامی). امید و آرزو و از مصدر بیوسیدن و ریشه بوی که بویه از آنست. (لغات شاهنامه) : التأمیل، بیوسیدن و به بیوس افکندن. (مجمل اللغه) ، انتظار. (برهان) (اوبهی). توقع. (ناظم الاطباء). انتظار کردن به چیزی. (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی) : و هرچند که هوای وی از آن منقطع باشد دنیائی، آخر بیوس ثواب آن جهانی باشدش. (کشف المحجوب هجویری ص 127). ای پهلوان کامروا اختیار دین ای خلق را به بخشش و انعام تو بیوس. محمد بن همام شهاب الدین. کز این نامه هم گر نرفتی بیوس سخن گفتن تازه بودی فسوس. نظامی. رزم بر بزم اختیار مکن هست ما رابخود هزار بیوس. ابن یمین. با عقل کاردیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس گفتم که جور اوست که اصحاب فضل را عمر عزیز میرود اندر سر بیوس. ابن یمین. ، تواضع. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خضوع و فروتنی. (ناظم الاطباء) ، چاپلوسی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). چاپلوسی. تملق. (ناظم الاطباء) ، خواهش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، نگرانی، شهوت. (ناظم الاطباء)
اسم مصدر از بیوسیدن، طمع بچیزی از هر نوع که باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ اسدی) (از مهذب الاسماء). طبع داشتن بود بچیزی از هر نوع که باشد. (اوبهی). آز و حرص. (ناظم الاطباء). طمع، امید و امیدواری بچیزی از هر نوع که بوده باشد. (از برهان). امیدواری بچیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). امید. (ناظم الاطباء). أمل. رجاء. (السامی فی الاسامی). امید و آرزو و از مصدر بیوسیدن و ریشه بوی که بویه از آنست. (لغات شاهنامه) : التأمیل، بیوسیدن و به بیوس افکندن. (مجمل اللغه) ، انتظار. (برهان) (اوبهی). توقع. (ناظم الاطباء). انتظار کردن به چیزی. (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی) : و هرچند که هوای وی از آن منقطع باشد دنیائی، آخر بیوس ثواب آن جهانی باشدش. (کشف المحجوب هجویری ص 127). ای پهلوان کامروا اختیار دین ای خلق را به بخشش و انعام تو بیوس. محمد بن همام شهاب الدین. کز این نامه هم گر نرفتی بیوس سخن گفتن تازه بودی فسوس. نظامی. رزم بر بزم اختیار مکن هست ما رابخود هزار بیوس. ابن یمین. با عقل کاردیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس گفتم که جور اوست که اصحاب فضل را عمر عزیز میرود اندر سر بیوس. ابن یمین. ، تواضع. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خضوع و فروتنی. (ناظم الاطباء) ، چاپلوسی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). چاپلوسی. تملق. (ناظم الاطباء) ، خواهش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، نگرانی، شهوت. (ناظم الاطباء)