طایفۀ مذهبی از غلاه شیعه از اصحاب عبدالله بن معاویهبن عبدالله بن جعفر طیار (ذی الجناحین) که تناسخی بوده اند و گفته اند روح خدا در آدم حلول کرد بعد در شیث و بعد در پیغمبران دیگر و بعد به علی و اولاد او رسید و آنگاه در عبدالله حلول کرد و او مهدی و بلکه خداست
طایفۀ مذهبی از غلاه شیعه از اصحاب عبدالله بن معاویهبن عبدالله بن جعفر طیار (ذی الجناحین) که تناسخی بوده اند و گفته اند روح خدا در آدم حلول کرد بعد در شیث و بعد در پیغمبران دیگر و بعد به علی و اولاد او رسید و آنگاه در عبدالله حلول کرد و او مهدی و بلکه خداست
نوعی از کشتی هاست. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی است از کشتی. (مهذب الاسماء) ، بشتاب راندن. باتندی به حرکت درآوردن. بتاختن واداشتن: همه بادپایان برانگیختند همی گرد با خوی برآمیختند. فردوسی. برانگیخت اسب و بیفشرد ران بگردن برآورد گرز گران. فردوسی. بهر سو که باره برانگیختی همان خاک با خون برآمیختی. فردوسی. برآورد گرز گران را بدوش برانگیخت رخش و برآمد بجوش. فردوسی. چو از پادشاهیش بگریختیم شب تیره اسبان برانگیختیم. فردوسی. چو بهرام جنگی برانگیخت اسب یلان سینه و گرد ایزدگشسب. فردوسی. ابر بهاری زدور اسب برانگیخته وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته. منوچهری. گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود برطراز عنکبوت و حلقۀ ناخن پرای. منوچهری. ، انگیختن. بپا کردن. بلند کردن. (آنندراج). برخیزاندن. - برانگیختن رستخیز، قیامت بپا کردن. شور درافکندن. آشوب و فتنه بپا کردن: من و این سواران و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو او مرز گیرد بشمشیر تیز برانگیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. وگرنه من و گرز و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. - برانگیختن کسی را یا چیزی را، برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن: برانگیختندم ز جای نشست همی تاختندی مرا بسته دست. فردوسی. - برانگیختن گردوغبار و غیره، بهوا برداشتن آن. اثاره: سپاه از دو سو اندر آویختند یکی گرد تیره برانگیختند. فردوسی. چنین گفت کز کین فرشیدورد ز دریا برانگیزم امروز گرد. فردوسی. که پیش آورم کین فرشیدورد برانگیزم از سنگ وز آب گرد. فردوسی ؟ هر آنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی. چو از مشرق برآید چشمۀ نور برانگیزد ز دریا گرد کافور. نظامی. برانگیختم گرد هیجا چو دود چو دولت نباشد دلیری چه سود. سعدی. آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار. حقیقی صوفی. ، از میان بردن. زدودن. برطرف کردن: اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بیرون کشیدن: زبادام تر آب گل برانگیخت گلابی بر گل بادام میریخت. نظامی. عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت گهر می بست و مروارید میریخت. نظامی. ، حشر. (ترجمان القرآن) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف). بعث. مبعوث کردن: که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه. فردوسی. عبدالقادر گیلانی... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم. (گلستان). - برانگیختن مردگان، مبعوث کردن آنان. ، متنبه کردن. بیدار کردن. (ناظم الاطباء) ، برکشیدن. (آنندراج) ، برکندن، از بیخ برکندن، باعث صادر شدن، آموختن. (ناظم الاطباء)
نوعی از کشتی هاست. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی است از کشتی. (مهذب الاسماء) ، بشتاب راندن. باتندی به حرکت درآوردن. بتاختن واداشتن: همه بادپایان برانگیختند همی گرد با خوی برآمیختند. فردوسی. برانگیخت اسب و بیفشرد ران بگردن برآورد گرز گران. فردوسی. بهر سو که باره برانگیختی همان خاک با خون برآمیختی. فردوسی. برآورد گرز گران را بدوش برانگیخت رخش و برآمد بجوش. فردوسی. چو از پادشاهیش بگریختیم شب تیره اسبان برانگیختیم. فردوسی. چو بهرام جنگی برانگیخت اسب یلان سینه و گرد ایزدگشسب. فردوسی. ابر بهاری زدور اسب برانگیخته وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته. منوچهری. گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود برطراز عنکبوت و حلقۀ ناخن پرای. منوچهری. ، انگیختن. بپا کردن. بلند کردن. (آنندراج). برخیزاندن. - برانگیختن رستخیز، قیامت بپا کردن. شور درافکندن. آشوب و فتنه بپا کردن: من و این سواران و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو او مرز گیرد بشمشیر تیز برانگیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. وگرنه من و گرز و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. - برانگیختن کسی را یا چیزی را، برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن: برانگیختندم ز جای نشست همی تاختندی مرا بسته دست. فردوسی. - برانگیختن گردوغبار و غیره، بهوا برداشتن آن. اثاره: سپاه از دو سو اندر آویختند یکی گرد تیره برانگیختند. فردوسی. چنین گفت کز کین فرشیدورد ز دریا برانگیزم امروز گرد. فردوسی. که پیش آورم کین فرشیدورد برانگیزم از سنگ وز آب گرد. فردوسی ؟ هر آنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی. چو از مشرق برآید چشمۀ نور برانگیزد ز دریا گرد کافور. نظامی. برانگیختم گرد هیجا چو دود چو دولت نباشد دلیری چه سود. سعدی. آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار. حقیقی صوفی. ، از میان بردن. زدودن. برطرف کردن: اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بیرون کشیدن: زبادام تر آب گل برانگیخت گلابی بر گل بادام میریخت. نظامی. عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت گهر می بست و مروارید میریخت. نظامی. ، حشر. (ترجمان القرآن) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف). بعث. مبعوث کردن: که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه. فردوسی. عبدالقادر گیلانی... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم. (گلستان). - برانگیختن مردگان، مبعوث کردن آنان. ، متنبه کردن. بیدار کردن. (ناظم الاطباء) ، برکشیدن. (آنندراج) ، برکندن، از بیخ برکندن، باعث صادر شدن، آموختن. (ناظم الاطباء)
فرقه ای از غلاه شیعه که پیرو بنان سمعان تمیمی بودند. اعتقاد آنان بر این بود که باری تعالی در علی حلول کرد و پس از وی در پسرش محمد بن حنیفه و پس از او در پسرش ابوهاشم و پس از او در بنان و نیز گویند: خداوند نیز فناپذیر است بجز ’وجه خدا’ بدلیل آیۀ و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام در آیۀ 27 سورۀ الرحمان. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی)
فرقه ای از غلاه شیعه که پیرو بنان سمعان تمیمی بودند. اعتقاد آنان بر این بود که باری تعالی در علی حلول کرد و پس از وی در پسرش محمد بن حنیفه و پس از او در پسرش ابوهاشم و پس از او در بنان و نیز گویند: خداوند نیز فناپذیر است بجز ’وجه خدا’ بدلیل آیۀ و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام در آیۀ 27 سورۀ الرحمان. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی)
نام شهری در ساحل الجزایر و 33000 تن جمعیت دارد. (از اعلام المنجد). شهری در ساحل دریای مغرب که از زمان ناصر بن علناس (در حدود 457 هجری قمری) توسعه یافته و آبادان شده است. (از معجم البلدان). نام موضعی به شرقی شهر الجزایر در شمال آفریقا. (از سفرنامۀ ابن بطوطه) ، زمین بلند و سخت. زمینی که در آن گیاه نروید. (منتهی الارب). زمین مرتفع. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
نام شهری در ساحل الجزایر و 33000 تن جمعیت دارد. (از اعلام المنجد). شهری در ساحل دریای مغرب که از زمان ناصر بن علناس (در حدود 457 هجری قمری) توسعه یافته و آبادان شده است. (از معجم البلدان). نام موضعی به شرقی شهر الجزایر در شمال آفریقا. (از سفرنامۀ ابن بطوطه) ، زمین بلند و سخت. زمینی که در آن گیاه نروید. (منتهی الارب). زمین مرتفع. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
پیوسندگان نام پیروان عبد الله ذی الجناحین که می گفتند روان خدا در پیامبراندمیده و سرانجام به عبد الله رسیده و او نمرده و هم چنان در بیوسیدن است (فضل بن شادان نیشابوری)
پیوسندگان نام پیروان عبد الله ذی الجناحین که می گفتند روان خدا در پیامبراندمیده و سرانجام به عبد الله رسیده و او نمرده و هم چنان در بیوسیدن است (فضل بن شادان نیشابوری)