حسن بجلی پیشوای طایفۀ بجیله بود. این طایفه در میان بربرهای مراکش زندگی می کنند. او در قرن 9 میلادی میزیست. (از اعلام المنجد). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 139 و یتیمه الدهر ج 3 ص 280 شود، فرج زنان. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شرمگاه زنان
حسن بجلی پیشوای طایفۀ بجیله بود. این طایفه در میان بربرهای مراکش زندگی می کنند. او در قرن 9 میلادی میزیست. (از اعلام المنجد). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 139 و یتیمه الدهر ج 3 ص 280 شود، فرج زنان. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شرمگاه زنان
منسوب به قبیلۀ بجیله. (از انساب سمعانی). منسوب به بجیله از طوایف یمن. و جریر بن عبداﷲ بجلی صحابی از آنهاست. (یادداشت مؤلف). منسوب به بجیله که قبیله ای است در یمن از اولاد معدبن عدنان. (منتهی الارب)
منسوب به قبیلۀ بجیله. (از انساب سمعانی). منسوب به بجیله از طوایف یمن. و جریر بن عبداﷲ بجلی صحابی از آنهاست. (یادداشت مؤلف). منسوب به بجیله که قبیله ای است در یمن از اولاد معدبن عدنان. (منتهی الارب)
مرکّب از: ب + جمله، بالتمام. تماماً. همه. جملتان. بتمامه. کاملاً. یکسر: چنین گفت آنگه به لشکر همه که باشند او را بجمله رمه. فردوسی. مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). منکیتراک را... بازداشتند. و دیگر برادران و قومش را بجمله فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). چون کارها بر این جمله قرار گرفت خان را بشارت داده اند تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی). همه بیشی او بجمله کمی است همه وعده او سراسر هباست. ناصرخسرو. گر درست است قول معتزله این فقیهان بجمله کفارند. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من از آنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. اگر تواز خرد و جستجوی بیزاری نه مردمی و ز تو ما بجمله بیزاریم. ناصرخسرو. و رجوع به جمله شود، بحرکت آمدن. طغیان کردن. جنبش آغاز کردن: ز هر دو سپه بر فلک شد خروش زمین همچو دریا بر آمد بجوش. فردوسی. باده نوشان درآمدند بجوش در و دیوار برکشید ندا. ناصرخسرو. بر عدم ها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همی آید بجوش. مولوی. ، آشفته شدن. خشمگین شدن: گو نامبردار شد پرخروش از آن گفت ها اندر آمد بجوش. فردوسی. و رجوع به جوش شود
مُرَکَّب اَز: ب + جُملِه، بالتمام. تماماً. همه. جملتان. بتمامه. کاملاً. یکسر: چنین گفت آنگه به لشکر همه که باشند او را بجمله رمه. فردوسی. مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). منکیتراک را... بازداشتند. و دیگر برادران و قومش را بجمله فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). چون کارها بر این جمله قرار گرفت خان را بشارت داده اند تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی). همه بیشی او بجمله کمی است همه وعده او سراسر هباست. ناصرخسرو. گر درست است قول معتزله این فقیهان بجمله کفارند. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من از آنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. اگر تواز خرد و جستجوی بیزاری نه مردمی و ز تو ما بجمله بیزاریم. ناصرخسرو. و رجوع به جمله شود، بحرکت آمدن. طغیان کردن. جنبش آغاز کردن: ز هر دو سپه بر فلک شد خروش زمین همچو دریا بر آمد بجوش. فردوسی. باده نوشان درآمدند بجوش در و دیوار برکشید ندا. ناصرخسرو. بر عدم ها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همی آید بجوش. مولوی. ، آشفته شدن. خشمگین شدن: گو نامبردار شد پرخروش از آن گفت ها اندر آمد بجوش. فردوسی. و رجوع به جوش شود
دهی از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. جلگه، معتدل. سکنۀ آن 159 تن. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. جلگه، معتدل. سکنۀ آن 159 تن. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
شیخ علی بن سلیمان دمنتی بجمعوی مالکی مغربی که در 1299 هجری قمری در مصر بوده است. او راست: اجلی مساند علی الرحمن، حلی نحور حور الجنان فی حظائر الرحمان، درجات مرقاه الصعود الی سنن ابی داود، نحور حور الجنان، النصیحه العامه، نفع قوت المغتذی علی جامع الترمذی، نور مصباح الزجاجه علی سنن ابن ماجه، وشی الدیباج علی صحیح مسلم بن الحجاج. (از معجم المطبوعات)
شیخ علی بن سلیمان دمنتی بجمعوی مالکی مغربی که در 1299 هجری قمری در مصر بوده است. او راست: اجلی مساند علی الرحمن، حلی نحور حور الجنان فی حظائر الرحمان، درجات مرقاه الصعود الی سنن ابی داود، نحور حور الجنان، النصیحه العامه، نفع قوت المغتذی علی جامع الترمذی، نور مصباح الزجاجه علی سنن ابن ماجه، وشی الدیباج علی صحیح مسلم بن الحجاج. (از معجم المطبوعات)
حالت و چگونگی بامزه. کیفیت بامزه. طعم خوش داشتن. خوش طعم بودن غذا. مزه داشتن. و رجوع به مزه شود، نوعی شیرینی از جنس زلوبیا (زلیبیه، زلیبیا زلبیا) که چون شکل میوۀ بامیا دارد بدین نام خوانده شده است. رجوع به بامیه شود
حالت و چگونگی بامزه. کیفیت بامزه. طعم خوش داشتن. خوش طعم بودن غذا. مزه داشتن. و رجوع به مزه شود، نوعی شیرینی از جنس زلوبیا (زلیبیه، زلیبیا زلبیا) که چون شکل میوۀ بامیا دارد بدین نام خوانده شده است. رجوع به بامیه شود