جدول جو
جدول جو

معنی بجملگی - جستجوی لغت در جدول جو

بجملگی
(بِ جُ لَ / لِ)
عموماً. جمعاً. بالتمام. همگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به بجمله و جمله شود
لغت نامه دهخدا
بجملگی
بالتمام، همگی، عموماً
تصویری از بجملگی
تصویر بجملگی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بامزگی
تصویر بامزگی
بامزه بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جملگی
تصویر جملگی
همه، همگی، تماماً
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدمزگی
تصویر بدمزگی
بدمزه بودن، بدطعمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عملگی
تصویر عملگی
عمله بودن، شغل و عمل کارگر ساختمان
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
دهی از دهستان دلفارد. ساردوئیۀ جیرفت. سکنۀ آن 17 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ / لِ)
بارداری. آبستنی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
حسن بجلی پیشوای طایفۀ بجیله بود. این طایفه در میان بربرهای مراکش زندگی می کنند. او در قرن 9 میلادی میزیست. (از اعلام المنجد). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 139 و یتیمه الدهر ج 3 ص 280 شود، فرج زنان. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شرمگاه زنان
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ ی ی)
منسوب به قبیلۀ بجیله. (از انساب سمعانی). منسوب به بجیله از طوایف یمن. و جریر بن عبداﷲ بجلی صحابی از آنهاست. (یادداشت مؤلف). منسوب به بجیله که قبیله ای است در یمن از اولاد معدبن عدنان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ ی ی)
منسوب به قبیلۀ بجله که بطنی است از سلیم بن منصور و به بنوبجله نیز شهرت دارند. (منتهی الارب) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ لَ / لِ)
فعلگی و شغل و پیشۀ عمله. (ناظم الاطباء). عمله بودن. کارگر بودن. فعله بودن. رجوع به عمله شود
لغت نامه دهخدا
(بِجُ لَ / لِ)
مرکّب از: ب + جمله، بالتمام. تماماً. همه. جملتان. بتمامه. کاملاً. یکسر:
چنین گفت آنگه به لشکر همه
که باشند او را بجمله رمه.
فردوسی.
مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). منکیتراک را... بازداشتند. و دیگر برادران و قومش را بجمله فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). چون کارها بر این جمله قرار گرفت خان را بشارت داده اند تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی).
همه بیشی او بجمله کمی است
همه وعده او سراسر هباست.
ناصرخسرو.
گر درست است قول معتزله
این فقیهان بجمله کفارند.
ناصرخسرو.
زینها بجمله دست بکش همچو من از آنک
بر صورت من و تو و بر سیرت خرند.
ناصرخسرو.
اگر تواز خرد و جستجوی بیزاری
نه مردمی و ز تو ما بجمله بیزاریم.
ناصرخسرو.
و رجوع به جمله شود، بحرکت آمدن. طغیان کردن. جنبش آغاز کردن:
ز هر دو سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا بر آمد بجوش.
فردوسی.
باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.
ناصرخسرو.
بر عدم ها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید بجوش.
مولوی.
، آشفته شدن. خشمگین شدن:
گو نامبردار شد پرخروش
از آن گفت ها اندر آمد بجوش.
فردوسی.
و رجوع به جوش شود
لغت نامه دهخدا
(بِ مِ)
منسوب به بسمل. رجوع به بسمل شود، گاو جوان. (ناظم الاطباء) ، کره اسب. (شعوری ج 1 ورق 195)
لغت نامه دهخدا
(رَجْ جا لَ / لِ)
رجاله بودن. پستی و بی شخصیتی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ زَ / زِ / بَ مَزْ زَ / زِ)
عدم لذت و بیمزگی. (آنندراج). بدطعمی و بی لذتی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُمَ)
دهی از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. جلگه، معتدل. سکنۀ آن 159 تن. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
شیخ علی بن سلیمان دمنتی بجمعوی مالکی مغربی که در 1299 هجری قمری در مصر بوده است. او راست: اجلی مساند علی الرحمن، حلی نحور حور الجنان فی حظائر الرحمان، درجات مرقاه الصعود الی سنن ابی داود، نحور حور الجنان، النصیحه العامه، نفع قوت المغتذی علی جامع الترمذی، نور مصباح الزجاجه علی سنن ابن ماجه، وشی الدیباج علی صحیح مسلم بن الحجاج. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ)
حالت و چگونگی بامزه. کیفیت بامزه. طعم خوش داشتن. خوش طعم بودن غذا. مزه داشتن. و رجوع به مزه شود، نوعی شیرینی از جنس زلوبیا (زلیبیه، زلیبیا زلبیا) که چون شکل میوۀ بامیا دارد بدین نام خوانده شده است. رجوع به بامیه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تجملی
تصویر تجملی
آذینشی منسوب به تجمل لوازم تجملی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عملگی
تصویر عملگی
فعلگی، کارگر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاملگی
تصویر حاملگی
آبستنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامزگی
تصویر بامزگی
حالت بامزه بامزه بودن مقابل بی مزگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جملگی
تصویر جملگی
همگی، همه، سراسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عملگی
تصویر عملگی
((عَ مَ لِ))
کارگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جملگی
تصویر جملگی
((جُ لَ یا لِ))
همگی
فرهنگ فارسی معین
آبستنی، بارداری، باروری
متضاد: ناباروری، نازایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدطعمی، ناخوشی
متضاد: خوش مزگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فعلگی، کارگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تمام، تماماً، سراسر، سرتاسر، همه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برق
دیکشنری اردو به فارسی