جدول جو
جدول جو

معنی بجراء - جستجوی لغت در جدول جو

بجراء(بَ)
تأنیث ابجر، زن برآمده ناف و کلان شکم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، بجر و بجران. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ / بِ خوا / خا)
راندن. (زوزنی) (تاج المصادر) (منتهی الارب). براندن. روان کردن. بدوانیدن.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ باری ٔ. به شدگان از بیماری. برٔیافتگان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا)
گشاد. واسعه. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سخن زشت و بیهوده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم البلدان). کلام قبیح. (اقرب الموارد). هجر، کفایت. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، فائده. (منتهی الارب) (آنندراج). غناء. (اقرب الموارد) : ’ما عنده غناء ذلک و لا هجراؤه ’، یعنی نیست در نزد وی کفایت و لیاقت و توانایی این کار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مؤنث اوجر به معنی زن ترسان و گویند وجراء استعمال نشود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
درخت و هرچه ساق دارد از نبات، و ارض شجراء، زمین درختناک. واحد و جمع در وی یکسان است و گفته شده که جمع است و یکی آن شجره است بر قیاس: قصبه و قصباء و طرفه و طرفاء. (منتهی الارب). سیبویه گوید که شجراء واحد و جمع است. و آن به معنی زمین پردرخت است و جایی که درخت در هم فرورفته چون جنگل و مقابل آن مرداء است. (از اقرب الموارد). درختستان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
چوب دستی با گره بیرون برآمده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مؤنث اسجر. چشم سرخ شده یا چشم که سپیدی آن را سرخی آمیخته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به اسجر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ جرو، جدا ساختن، بیچاره کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ رَءْ)
جری تر. باجرأت تر.
- امثال:
اجراء من ذباب، جری تر از مگس، چه بر بینی شاهان و مژۀ شیران نشیند.
اجراء من قسوره، باجرأت تر از شیر.
اجراء من لیث بخفان، باجرأت تر از شیر خفان. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ جَ)
جمع واژۀ اجیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابظر. زن درازتلاق. داه دراز تلاق ختنه ناکرده. ج، بظر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن ختنه ناکرده. ج، بظر. (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء). درازبظر. بزرگ گندمک (زن). (زمخشری). بزرگ خروسه.
- امه بظراء، داه درازتلاق ختنه ناکرده. ج، بظر و منه ما یقال فی الشتم: یا بن البظراء. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن زنی کی او ختنه نکرده باشد. (زوزنی). آن زنی که وی را ختنه نکرده باشند. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابرج. زن فراخ چشم و آنکه سپیدی چشم او سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- عین برجاء، چشمی فراخ و نیکو. (مهذب الاسماء). چشمی که سپیدی آن سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه بود. (ناظم الاطباء). رجوع به برج شود، بیرون شدن. تندی: آب از چشمه برمیجوشد. (از یادداشت مؤلف).
- جوشیدن به گفتار، از سرخشم و به تندی سخن گفتن:
بگفتار با مهتران برمجوش
بزور آنکه بیش از تو با وی مکوش.
اسدی.
- جوشیدن دل، شوریدن:
برجوش دلا که وقت جوش است
گویای جهان چرا خموش است.
نظامی.
، گرد آمدن. اجتماع کردن. به انبوهی گرد آمدن: و غوریان آنجا برجوشیدند. (تاریخ بیهقی). و ملاعین حصار غور برجوشیدند. (تاریخ بیهقی ص 111). مبارزان هر دو صف چون زنبور بهم برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
آبهاست در کوه شوران که مشرف بر عقیق مدینه است. (منتهی الارب) (آنندراج). آبهای بزرگی است در کوه شوران و مشرف بر عقیق مدینه و مصغر آن را بجیرات گویند. (از معجم البلدان) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ ابجر. مردان ناف برآمده و کلان شکم. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابخر. تفناک، پاره پاره کردن: و او را بزخمهای پیاپی وضربهای بی محابا بخش کردند و جان او را که حشاشۀ مکرمت بود بر باد دادند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بخشیدن. عطیه کردن. عطا کردن:
همه بخش کرد آنچه بد بر سپاه
سراپرده و خیمه تخت و کلاه.
فردوسی.
چو بر گل گران بدره ها بخش کرد
همه رنگ رخسارشان رخش کرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بقنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج.
سعدی (بوستان).
، مقدر کردن. تقدیر کردن. نصیب دادن:
از آن بخش کایزد بکرده ست پیش
نه کم گردد از رنج روزی نه بیش.
اسدی.
جهاندار بخشی که کرده ست پیش
از آن بخش کمتر نگردد نه بیش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زن بسیارفرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام کوهی است. (از اقرب الموارد). کوهی است مربجیله را که ابراهیم بن ادهم معتکف آن بود عبادت را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نام کوهی است و برخی گویند نام درختی است که نام آن در غزوه رجیع آمده است. (از معجم البلدان) ، زهاب. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جائی است که در غزوۀ حضرت رسول به بنی لحیان نسبت شده است. (از معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رسا. کامل. (منتهی الارب) (آنندراج). تأنیث ابتر است.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بی گناه. (مهذب الاسماء) ، جامۀ کهنه و امثال آن باشد زیرا که امثال این چیزها در وجه برات دهند. (انجمن آرا). جامۀ کهنه و امثال آن که در وجه برات مواجب بمردم دهند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) :
براتی پوش اندام تو سیم است
برادرزادۀ زلفت نسیم است.
دهلوی (از انجمن آرا).
از این شعر چنین مفهوم میشود که براتی پوش ملازمانی اند که قابل آن نیستند که از جامه خانه پادشاه یا حاکم، خلعت خاص پوشند بلکه ایشان را براتی بکسی حواله نمایند که به اندازۀ پایه او جامه به او دهد. (انجمن آرا). در مازندران این لفظ به مرتبه ای متعارف است که در غیر لباس نیز بکار رود چنانکه بعد از طعام خوردن بقیه را که بملازمان دهند آنرا نیز براتی گویند. (آنندراج) :
ز نو تازه کن خلعت حسن هر دم
پس آنگه براتی بشمع خور انداز.
شرف الدین شفروه (از انجمن آرا).
، مردمی که در عروسی همراه داماد ب خانه عروس روند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزراء
تصویر بزراء
بسیار فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجاء
تصویر بجاء
چشم فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براء
تصویر براء
پاک، بیزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتراء
تصویر بتراء
رسا، دمبریده، بی پشت بی فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بصیر، بینایان روشن بینان روشندلان جمع بصیر بینایان روشن بینان روشندلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجراء
تصویر اجراء
((اِ))
انجام دادن کار، به اجراء گذاشتن حکم صادر شده، مستمری و حقوق مقرر کردن برای کسی، وظیفه، مستمری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجراء
تصویر اجراء
کار بستن، انجام دادن
فرهنگ واژه فارسی سره