درخت و هرچه ساق دارد از نبات، و ارض شجراء، زمین درختناک. واحد و جمع در وی یکسان است و گفته شده که جمع است و یکی آن شجره است بر قیاس: قصبه و قصباء و طرفه و طرفاء. (منتهی الارب). سیبویه گوید که شجراء واحد و جمع است. و آن به معنی زمین پردرخت است و جایی که درخت در هم فرورفته چون جنگل و مقابل آن مرداء است. (از اقرب الموارد). درختستان. (دهار)
درخت و هرچه ساق دارد از نبات، و ارض شجراء، زمین درختناک. واحد و جمع در وی یکسان است و گفته شده که جمع است و یکی آن شجره است بر قیاس: قصبه و قصباء و طرفه و طرفاء. (منتهی الارب). سیبویه گوید که شجراء واحد و جمع است. و آن به معنی زمین پردرخت است و جایی که درخت در هم فرورفته چون جنگل و مقابل آن مرداء است. (از اقرب الموارد). درختستان. (دهار)
جری تر. باجرأت تر. - امثال: اجراء من ذباب، جری تر از مگس، چه بر بینی شاهان و مژۀ شیران نشیند. اجراء من قسوره، باجرأت تر از شیر. اجراء من لیث بخفان، باجرأت تر از شیر خفان. (مجمع الامثال میدانی)
جری تر. باجرأت تر. - امثال: اجراء من ذباب، جری تر از مگس، چه بر بینی شاهان و مژۀ شیران نشیند. اجراء من قسوره، باجرأت تر از شیر. اجراء من لیث بخفان، باجرأت تر از شیر خفان. (مجمع الامثال میدانی)
تأنیث ابظر. زن درازتلاق. داه دراز تلاق ختنه ناکرده. ج، بظر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن ختنه ناکرده. ج، بظر. (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء). درازبظر. بزرگ گندمک (زن). (زمخشری). بزرگ خروسه. - امه بظراء، داه درازتلاق ختنه ناکرده. ج، بظر و منه ما یقال فی الشتم: یا بن البظراء. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن زنی کی او ختنه نکرده باشد. (زوزنی). آن زنی که وی را ختنه نکرده باشند. (تاج المصادر بیهقی)
تأنیث اَبْظَر. زن درازتلاق. داه دراز تلاق ختنه ناکرده. ج، بُظْرْ. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن ختنه ناکرده. ج، بظر. (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء). درازبظر. بزرگ گندمک (زن). (زمخشری). بزرگ خروسه. - امه بظراء، داه درازتلاق ختنه ناکرده. ج، بُظْرْ و منه ما یقال فی الشتم: یا بن البظراء. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن زنی کی او ختنه نکرده باشد. (زوزنی). آن زنی که وی را ختنه نکرده باشند. (تاج المصادر بیهقی)
مؤنث ابرج. زن فراخ چشم و آنکه سپیدی چشم او سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - عین برجاء، چشمی فراخ و نیکو. (مهذب الاسماء). چشمی که سپیدی آن سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه بود. (ناظم الاطباء). رجوع به برج شود، بیرون شدن. تندی: آب از چشمه برمیجوشد. (از یادداشت مؤلف). - جوشیدن به گفتار، از سرخشم و به تندی سخن گفتن: بگفتار با مهتران برمجوش بزور آنکه بیش از تو با وی مکوش. اسدی. - جوشیدن دل، شوریدن: برجوش دلا که وقت جوش است گویای جهان چرا خموش است. نظامی. ، گرد آمدن. اجتماع کردن. به انبوهی گرد آمدن: و غوریان آنجا برجوشیدند. (تاریخ بیهقی). و ملاعین حصار غور برجوشیدند. (تاریخ بیهقی ص 111). مبارزان هر دو صف چون زنبور بهم برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی)
مؤنث ابرج. زن فراخ چشم و آنکه سپیدی چشم او سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - عین برجاء، چشمی فراخ و نیکو. (مهذب الاسماء). چشمی که سپیدی آن سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه بود. (ناظم الاطباء). رجوع به بَرَج شود، بیرون شدن. تندی: آب از چشمه برمیجوشد. (از یادداشت مؤلف). - جوشیدن به گفتار، از سرخشم و به تندی سخن گفتن: بگفتار با مهتران برمجوش بزور آنکه بیش از تو با وی مکوش. اسدی. - جوشیدن دل، شوریدن: برجوش دلا که وقت جوش است گویای جهان چرا خموش است. نظامی. ، گرد آمدن. اجتماع کردن. به انبوهی گرد آمدن: و غوریان آنجا برجوشیدند. (تاریخ بیهقی). و ملاعین حصار غور برجوشیدند. (تاریخ بیهقی ص 111). مبارزان هر دو صف چون زنبور بهم برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی)
آبهاست در کوه شوران که مشرف بر عقیق مدینه است. (منتهی الارب) (آنندراج). آبهای بزرگی است در کوه شوران و مشرف بر عقیق مدینه و مصغر آن را بجیرات گویند. (از معجم البلدان) (یادداشت مؤلف)
آبهاست در کوه شوران که مشرف بر عقیق مدینه است. (منتهی الارب) (آنندراج). آبهای بزرگی است در کوه شوران و مشرف بر عقیق مدینه و مصغر آن را بجیرات گویند. (از معجم البلدان) (یادداشت مؤلف)
تأنیث ابخر. تفناک، پاره پاره کردن: و او را بزخمهای پیاپی وضربهای بی محابا بخش کردند و جان او را که حشاشۀ مکرمت بود بر باد دادند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بخشیدن. عطیه کردن. عطا کردن: همه بخش کرد آنچه بد بر سپاه سراپرده و خیمه تخت و کلاه. فردوسی. چو بر گل گران بدره ها بخش کرد همه رنگ رخسارشان رخش کرد. شمسی (یوسف و زلیخا). بقنطار زر بخش کردن ز گنج نباشد چو قیراطی از دسترنج. سعدی (بوستان). ، مقدر کردن. تقدیر کردن. نصیب دادن: از آن بخش کایزد بکرده ست پیش نه کم گردد از رنج روزی نه بیش. اسدی. جهاندار بخشی که کرده ست پیش از آن بخش کمتر نگردد نه بیش. اسدی
تأنیث ابخر. تفناک، پاره پاره کردن: و او را بزخمهای پیاپی وضربهای بی محابا بخش کردند و جان او را که حشاشۀ مکرمت بود بر باد دادند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بخشیدن. عطیه کردن. عطا کردن: همه بخش کرد آنچه بد بر سپاه سراپرده و خیمه تخت و کلاه. فردوسی. چو بر گل گران بدره ها بخش کرد همه رنگ رخسارشان رخش کرد. شمسی (یوسف و زلیخا). بقنطار زر بخش کردن ز گنج نباشد چو قیراطی از دسترنج. سعدی (بوستان). ، مقدر کردن. تقدیر کردن. نصیب دادن: از آن بخش کایزد بکرده ست پیش نه کم گردد از رنج روزی نه بیش. اسدی. جهاندار بخشی که کرده ست پیش از آن بخش کمتر نگردد نه بیش. اسدی
نام کوهی است. (از اقرب الموارد). کوهی است مربجیله را که ابراهیم بن ادهم معتکف آن بود عبادت را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نام کوهی است و برخی گویند نام درختی است که نام آن در غزوه رجیع آمده است. (از معجم البلدان) ، زهاب. (برهان قاطع)
نام کوهی است. (از اقرب الموارد). کوهی است مربجیله را که ابراهیم بن ادهم معتکف آن بود عبادت را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نام کوهی است و برخی گویند نام درختی است که نام آن در غزوه رجیع آمده است. (از معجم البلدان) ، زهاب. (برهان قاطع)
بی گناه. (مهذب الاسماء) ، جامۀ کهنه و امثال آن باشد زیرا که امثال این چیزها در وجه برات دهند. (انجمن آرا). جامۀ کهنه و امثال آن که در وجه برات مواجب بمردم دهند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) : براتی پوش اندام تو سیم است برادرزادۀ زلفت نسیم است. دهلوی (از انجمن آرا). از این شعر چنین مفهوم میشود که براتی پوش ملازمانی اند که قابل آن نیستند که از جامه خانه پادشاه یا حاکم، خلعت خاص پوشند بلکه ایشان را براتی بکسی حواله نمایند که به اندازۀ پایه او جامه به او دهد. (انجمن آرا). در مازندران این لفظ به مرتبه ای متعارف است که در غیر لباس نیز بکار رود چنانکه بعد از طعام خوردن بقیه را که بملازمان دهند آنرا نیز براتی گویند. (آنندراج) : ز نو تازه کن خلعت حسن هر دم پس آنگه براتی بشمع خور انداز. شرف الدین شفروه (از انجمن آرا). ، مردمی که در عروسی همراه داماد ب خانه عروس روند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
بی گناه. (مهذب الاسماء) ، جامۀ کهنه و امثال آن باشد زیرا که امثال این چیزها در وجه برات دهند. (انجمن آرا). جامۀ کهنه و امثال آن که در وجه برات مواجب بمردم دهند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) : براتی پوش اندام تو سیم است برادرزادۀ زلفت نسیم است. دهلوی (از انجمن آرا). از این شعر چنین مفهوم میشود که براتی پوش ملازمانی اند که قابل آن نیستند که از جامه خانه پادشاه یا حاکم، خلعت خاص پوشند بلکه ایشان را براتی بکسی حواله نمایند که به اندازۀ پایه او جامه به او دهد. (انجمن آرا). در مازندران این لفظ به مرتبه ای متعارف است که در غیر لباس نیز بکار رود چنانکه بعد از طعام خوردن بقیه را که بملازمان دهند آنرا نیز براتی گویند. (آنندراج) : ز نو تازه کن خلعت حسن هر دم پس آنگه براتی بشمع خور انداز. شرف الدین شفروه (از انجمن آرا). ، مردمی که در عروسی همراه داماد ب خانه عروس روند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)