جدول جو
جدول جو

معنی بجاله - جستجوی لغت در جدول جو

بجاله
(بَ لَ)
زن با عظمت و جمال که او را تعظیم کنند. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- بنوبجاله، بطنی است از عرب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بجاله
(اِ)
معظم و مکرم گردیدن. (منتهی الارب). بجول. (منتهی الارب). مکرم گردیدن. معظم گردیدن. (از ناظم الاطباء). گرامی شدن. و رجوع به بجول شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عجاله
تصویر عجاله
کاری که با شتاب انجام داده شود، آنچه با عجله آماده کنند، وقت اندک، زمانی که به سرعت می گذرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رجاله
تصویر رجاله
مردم پست و فرومایه، سفلگان. با این معنی به هر دو صورت مفرد و جمع به کار می رود، راجل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دجاله
تصویر دجاله
گروه بزرگ، گروهی از مردم
فرهنگ فارسی عمید
(بُ لَ)
تری. نمناکی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تری. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ لَ / لِ)
خم.
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ لَ)
قبیله ای از اعراب بدوی جنوبی که در کوهستان سراط نزدیک طائف زندگی میکرد و بعداً در میان سایر قبایل مضمحل شد و تعداد کمی از آن باقی ماند. فرزدق آنان را مدح کرده است. (از اعلام المنجد). قبیله ای است در یمن از اولاد معدبن عدنان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). قبیله ای است از نسل سبا. (انساب سمعانی). و اشعار این قبیله را ابوسعید سکری گرد کرده است. (ابن الندیم). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 147 و عقدالفرید ج 2 ص 237 شود، خانه تابستانی. اوبانه. (اوبهی) (فرهنگ شعوری). ایوان و بارگاه. پشکم. خانه تابستانی که اطراف آن را شبکه کرده باشند. (برهان قاطع). غرد. بادغرد. زیرزمین:
از تو خالی نگار خانه جم
فرش دیبا کشیده در بچکم.
رودکی.
هزاران بدش اندرون طاق و خم
به بچکم درش نقش باغ ارم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بِجُ لَ / لِ)
مرکّب از: ب + جمله، بالتمام. تماماً. همه. جملتان. بتمامه. کاملاً. یکسر:
چنین گفت آنگه به لشکر همه
که باشند او را بجمله رمه.
فردوسی.
مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). منکیتراک را... بازداشتند. و دیگر برادران و قومش را بجمله فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). چون کارها بر این جمله قرار گرفت خان را بشارت داده اند تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی).
همه بیشی او بجمله کمی است
همه وعده او سراسر هباست.
ناصرخسرو.
گر درست است قول معتزله
این فقیهان بجمله کفارند.
ناصرخسرو.
زینها بجمله دست بکش همچو من از آنک
بر صورت من و تو و بر سیرت خرند.
ناصرخسرو.
اگر تواز خرد و جستجوی بیزاری
نه مردمی و ز تو ما بجمله بیزاریم.
ناصرخسرو.
و رجوع به جمله شود، بحرکت آمدن. طغیان کردن. جنبش آغاز کردن:
ز هر دو سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا بر آمد بجوش.
فردوسی.
باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.
ناصرخسرو.
بر عدم ها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید بجوش.
مولوی.
، آشفته شدن. خشمگین شدن:
گو نامبردار شد پرخروش
از آن گفت ها اندر آمد بجوش.
فردوسی.
و رجوع به جوش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
بکیله، غذایی است که آرد با رب یا بروغن و خرما سرشته با پست تر کرده شده یا پست با خرما و شیر یا آردی که به پست مخلوط کرده به آب و روغن یا زیت تر کرده باشند یا قروت خشک مخلوط برطب یا آرد و خرما مخلوط بزیت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا لَ)
ارض بقاله، زمین تره زار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بقیله شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مستقیم گردیدن رأی. (ناظم الاطباء). استقامت یافتن رأی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
بقیۀ مودت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلاله. بلّه. رجوع به بلاله و بله شود
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
مبتلی شدن به چیزی و درآویختن بدان. (از منتهی الارب). آزموده شدن به چیزی و درآویخته شدن به آن. (ازذیل اقرب الموارد از لسان). بلل. بلول. و رجوع به بلل و بلول شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ)
بطوله. شجاع و دلیر گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دلیری. (آنندراج). سخت دلیر و کارزاری شدن. (تاج المصادر بیهقی). دلیری. بطوله (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به همین مصدر شود، خنور روغن یا آوندی است بشکل مرغابی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دبّه ظرفی است مانند قاروره و عربی صحیح است و گمان میکنم که لغت شامی باشد. (المعرب جوالیقی ص 64). و صاحب اللسان آرد: بطه، دبّه است بلغت اهل مکه زیرا آنرا بشکل بطه (پرنده) سازند و دبه ظرفی است از شیشه که در آن روغن نهند
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بطوله. بازماندن از عمل و کار. (ناظم الاطباء). بیکار شدن، بطل الاجیر، معطل و بیکار شد مزدور. (منتهی الارب). بیکار شدن. (تاج المصادر بیهقی). بیکاری. (منتهی الارب) (از آنندراج) (نصاب).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بسیارنبات شدن. (مصادراللغه زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گردانیدن. (تاج المصادر). برگردانیدن: یقال فی المیسر اجل السهام و کذلک اجالوا الرأی بینهم. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شجاعت. (اقرب الموارد). شجاعت و دلیری. (غیاث اللغات). شجاع و دلیر گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت دلیر شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شجاعت و دلاوری و بی پروایی. (ناظم الاطباء). دلیر شدن در سختی. و رجوع به بسالت شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
آبی منسوب به ابوبکر بن کلاب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
صافی هر چیزی: بزالۀ خمر، صافی باده. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
ناکس. فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج). مردم رذل. (ناظم الاطباء) ، کنایه از شناختن. دانستن. (برهان قاطع). دریافتن:
هرآنکس که از داد تو یک خدای
بپیچد نیارد خرد را بجای.
فردوسی.
خاطر ملوک و خیال ایشان را کس نتواند بجای آورد. (تاریخ بیهقی). بازرگان بجای آورد که طرار با او حیلت کرده است (سندبادنامه). چون از زیارت مکه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد، به فراست بجای آوردم که معزولست. (گلستان). یکی زان میان به فراست بجای آورد. (گلستان). مگر درویشی که بجای آورد و گفت هنوزنگرانست که ملکش با دگرانست. (گلستان) ، به فعل آوردن. (برهان قاطع). انجام دادن. کردن. به موقع اجرا گذاردن:
من این نغز بازی بجای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم.
فردوسی.
بسی رای زن موبد پاک رای
پژوهید وآورد بازی بجای.
فردوسی.
هر آنکس که فرمان بجای آورید
سپاه شهنشه بدو بنگرید.
فردوسی.
بگردانمش سر ز دین خدای
کس این راز جز من نیارد بجای.
فردوسی.
چون نوبت پادشاهی به شاپوربن اردشیر رسید آن را از نو بنا کرد و عمارت آن بجای آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی). این اجتهاد بجای آوردم. (کلیله و دمنه). ارکان دولت و اعیان مملکت وصیت ملک را بجای آوردند. (گلستان سعدی) ، ادا کردن. گزاردن:
همی گفت پاداش این نیکوی
بجای آورم چون سخن بشنوی.
فردوسی.
و آنچه بر تو بود از انسانیت و حریت و لوازم حق گذاری و شفقت بجای آوردی. (سندبادنامه).
حق چندین کرم و رأفت و رحمت شرطست
که بجای آوری و سست وفائی نکنی.
سعدی.
تا خدمتی که بربنده معین است بجای آورد. (گلستان سعدی).
عجب رعایت اطفال بی پدر کردی
عجب یتیم نوازی بجای آوردی.
؟
- دل بجای آوردن، مواظب بودن. هوشیار بودن. بر خودمسلط شدن. مقابل بشدن دل: گنده پیر گفت دل بجای آر و گوش هوش بمن دار. (سندبادنامه)
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا نَ)
شهری است به اندلس. (آنندراج). شهرکی است بر کرانۀ خلیج دریای روم، جایی بانعمت از اندلس. (از حدود العالم). در 33 هزارگزی غرناطه واقعاست. (از قاموس الاعلام). شهری به اندلس از ناحیۀ بیره، پس از خرابی شهر مردم آن به مریه - دو فرسخی آن - منتقل شدند. (از معجم البلدان). و رجوع به الحلل السندسیه ص 40، 41، 46، 54، 75، 147، 242 و 271 شود
شهری از اعمال خرۀ البیره، بین آن و المرته دو فرسنگ و بین آن و غرناطه قریب صدمیل یا 33 فرسنگ است. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
بلاد نوبه. (منتهی الارب). سرزمینی در نوبه و شتر بجاوی منسوب به بجاء است که مردمی هستند نیمه عربی و نیمه حبشی. (از معجم البلدان). معادن طلای آن از قدیم معروف به وده و از عهد فراعنه بهره برداری می شده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(بُجْ جا یَ)
نام شهری در ساحل الجزایر و 33000 تن جمعیت دارد. (از اعلام المنجد). شهری در ساحل دریای مغرب که از زمان ناصر بن علناس (در حدود 457 هجری قمری) توسعه یافته و آبادان شده است. (از معجم البلدان). نام موضعی به شرقی شهر الجزایر در شمال آفریقا. (از سفرنامۀ ابن بطوطه) ، زمین بلند و سخت. زمینی که در آن گیاه نروید. (منتهی الارب). زمین مرتفع. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَجْ جا لَ)
تیراندازان. رماه. گویند: ’خرج الامیر و بین یدیه الزجاله و الزجاله’، یعنی امیر بیرون شد در حالی که پیادگان و تیراندازان پیش روی او بودند. (از البستان) (از اساس البلاغه). جمع واژۀ زجّال. تیراندازان. (از معجم الوسیط) ، آنانکه با مزجل (تیر کوتاه یا تیر بدون پر و پیکان) تیراندازی کنند. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
به هم رسیدنی سردستی خوراک آماده، پیش خوراک، توشه کم بی درنگ بدون تاخیر فورا، فعلا اکنون: عجاله با شما کاری ندارم. توضیح نوشتن آن به صورت عجالتا غلط است
فرهنگ لغت هوشیار
کتران (قطران تازی برگشته برهان) شرپون همراهیان (گروه مسافران) گروه بزرگ دسته بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
مردمان پست و بی سر و سامان، فرومایگان، اراذل و اوباش، سفلگان، غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکاله
تصویر بکاله
رنگینک از خوراک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاله
تصویر بلاله
تری نمناکی باز ماندی مهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطاله
تصویر بطاله
معطل وبیکار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساله
تصویر بساله
دلیر یدن دلیر گردیدن یلی مردی، ناخوشداشت بسام: خنده روی خندنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجاله
تصویر رجاله
((رَ جّ لِ))
جمع راجل، پیادگان، اوباش، فرومایگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دجاله
تصویر دجاله
((دَ جّ لِ یا لَ))
گروه بزرگ، دسته عظیم
فرهنگ فارسی معین