جدول جو
جدول جو

معنی بجادی - جستجوی لغت در جدول جو

بجادی
(بِ)
منسوب است به بجاد که از اولاد سعد بن ابی وقاص است. (از انساب سمعانی) ، احمق بسیارگوی. (آنندراج) (منتهی الارب) ، رمل بجباج، ریگ تودۀ سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بجادی
(بَجْ جا)
طفیل. شاعری است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، احمق بسیارگوی. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به بجباج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادی
تصویر بادی
کار کننده با باد مثلاً آسیای بادی، کشتی بادی، سازهای بادی،
ویژگی وسیله ای ارتجاعی مانند لاستیک که آن را از هوا پر می کنند مثلاً قایق بادی،
ویژگی سلاحی که با فشار هوا گلوله را پرتاب می کند مثلاً تفنگ بادی
باشی، همیشه باشی، برای مثال شاد بادی که کردیم شادان / ای به تو خان و مانم آبادان (نظامی۴ - ۶۷۹)
دور شونده، آغاز کننده، شروع کننده، آشکار شونده، پیدا شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوادی
تصویر بوادی
بادیه ها، صحرا، بیابان، هامون، جمع واژۀ بادیه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
جمع واژۀ بادیه. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بادیه. صحراها. (فرهنگ فارسی معین) : زنهار خواست تا مگر عواری آن هول و بوادی آن حول بتضرع و ابتهال به زوال رساند. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
از این شاعر محمد بن عمر رادویانی مؤلف ترجمان البلاغه درفصل ’تفریق و تقسیم’ (چ آتش ص 72) بیتی آورده است:
نیست به خوبی رخانت ماه ازیراک
ماه به گرد رخت همیشه بتابد.
و جز این از حال و آثار او اطلاعی به دست نیفتاد
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام شهرکی بوده بحدود بخارا با منبر آبادان با کشت و بزر بسیار. (از حدود العالم چ سید جلال طهرانی). این کلمه همان خجادک است رجوع به خجادک و خجاده شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
محمد بن علی بن اسماعیل خجادی مکنی به ابوعلی. از روات ثقه بوده از احمد بن علی استاد واسماعیل بن محمد مستملی و منصور بن نصر و جز آنها حدیث شنید و از او ابوعبدالعزیز بن محمد بن محمد بخشی حافظ حدیث نقل کرد و گفت دوست ما ابوعلی از ثقات بوده واز شیوخ ما ببخارا حدیث شنید. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب به خجاد است که آن قریۀ بزرگی به بخارا میباشدو اصحاب را بدانجا جامعی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(جَدْ دی)
محمد بن ابی القاسم خضر بن محمد حرانی، معروف به ابن تیمیه و آن نام جدۀ وی بوده است. باجدی شیخ و خطیب و واعظ و مفتی حران و مورد بزرگداشت حرانیان بود و مردم بدو اعتقاد پاک و نیکو داشتند و امر وی در آنان نافذ بود. حدیث شنید و روایت کند و یاقوت گوید من ازو اجازه دارم و مکرر او را دیده ام. وفات وی بسال 621 هجری قمری است و عمر دراز یافت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در غزل حافظ بلهجۀ شیرازی قدیم است و ’بوادی’ یعنی بباید دیدن. و شعری از او است:
امن انکرتنی عن عشق سلمی
تز اول آن روی نهکو بوادی.
حافظ.
و معنی شعر چنین است: ای کسی که بر من انکار کردی از عشق سلمی، تو از اول آن روی نیکو را بایستی دیده باشی. رجوع به دیوان حافظ چ قزوینی ص 304 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سنگ سبز دریایی و گوهر سبزرنگ که زبرجد نیز گویند. (ناظم الاطباء). زبرجد و بلور را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
آبی منسوب به ابوبکر بن کلاب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا)
ابوالحسن علی بن معاذ مردی فصیح و شاعر و نسابه و ازرواه بود (حوالی 307 هجری قمری) (از معجم البلدان)
ابوالفضل مسعود بن علی از رواه بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا)
منسوب به بجانه از شهرهای اندلس. (از معجم البلدان) ، اصل. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، صحرا. (منتهی الارب). بیابان. (ناظم الاطباء) ، دانستن. علم. (منتهی الارب). عنده بجده ذلک، ای علمه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ابن بجده، دانای حقیقت کار و کنه آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). دلیل. هادی. (منتهی الارب). دلیل هادی که از گفتار خود برنگردد. (از اقرب الموارد) : انا ابن بجدتها، کسی که از گفته خود برنگردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلاد بجاوه. مردم بجاوه: و بردست راست این شهر (عیذاب) چون روی به قبله کنند کوهی است و پس آن کوه بیابانی عظیم، و علف خوار بسیار و خلقی بسیارند آنجا که ایشان را بجاویان گویند، و ایشان مردمانی اند که هیچ دین و کیش ندارند و به هیچ پیغمبر و پیشوا ایمان نیاورده اند از آنکه از آبادانی دورند و بیابانی دارند که طول آن از هزار فرسنگ زیاده باشد و عرض سیصد فرسنگ و درین همه بعد دو شهرک خرد بیش نیست که یکی را از آن بحرالنعام گویند و دیگری را عیذاب. طول این بیابان از مصر تا حبشه و آن از شمال است تا جنوب و عرض از ولایت نوبه تا دریای قلزم از مغرب تا مشرق. و این قوم بجاویان در آن بیابان باشند، مردمی بد نباشند و دزدی و غارت نکنند، به کارهای خود مشغول باشند و مسلمانان و غیرهم کودکان ایشان بدزدند و به شهرهای اسلام برند و بفروشند. (از سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 83)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بجاد
تصویر بجاد
گلیم راه راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادی
تصویر بادی
آغاز نخستین، آغازگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جادی
تصویر جادی
خواهنده عطا، زعفران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوادی
تصویر بوادی
بیابانها و صحراها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جادی
تصویر جادی
زعفران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوادی
تصویر بوادی
((بَ))
جمع بادیه، صحراها
فرهنگ فارسی معین
منسوب به باد. ویژگی وسیله یا دستگاهی که با باد کار می کند یا به صدا درمی آید یا با باد پر می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادی
تصویر بادی
آغاز کننده، آفریننده، نو بیرون آورنده، آغاز، شروع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بجای
تصویر بجای
((بِ یِ))
در حق کسی، برای کسی، از جهت، از حیث، در برابر، در مقابل (برای مقایسه)
فرهنگ فارسی معین
بادیه ها، بیابان ها، صحاری، صحراها
متضاد: مداین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بادی
تصویر بادی
Gusty, Windy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بادی
تصویر بادی
ветреный , ветряной
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بادی
تصویر بادی
stürmisch, windig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بادی
تصویر بادی
вітряний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بادی
تصویر بادی
wietrzny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بادی
تصویر بادی
有风的 , 风大的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بادی
تصویر بادی
ventoso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بادی
تصویر بادی
ventoso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بادی
تصویر بادی
ventoso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی