جدول جو
جدول جو

معنی بثوق - جستجوی لغت در جدول جو

بثوق
(اِ)
پرآب گردیدن چاه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وثوق
تصویر وثوق
(پسرانه)
اعتماد، اطمینان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروق
تصویر بروق
برق ها، درخشش ها، درخشندگی ها، جمع واژۀ برق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوق
تصویر بوق
آلت فلزی یا استخوانی میان تهی که با دهان در آن می دمند و صدا می کند، برغو، صور، بوغ
شیپور
شاخ میان تهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وثوق
تصویر وثوق
اعتماد، اطمینان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بثور
تصویر بثور
بثرها، جوشها، آبله های ریزه که روی پوست بدن ایجاد می شود، جمع واژۀ بثر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
بالیدن، بلند شدن، نمو کردن و بالا رفتن درخت خرما
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
جمع واژۀ بذق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَسْوْ)
درفشیدن و برق آوردن آسمان. (از منتهی الارب). درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی). درفشیدن. (دهار). آشکار شدن برق در آسمان. (از اقرب الموارد). برقان. و رجوع به برقان شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر:
ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم)
ره سیستان را بسیچید تفت.
فردوسی.
وزان پس بسیچید بیژن براه
کمربست و بنهاد برسر کلاه.
فردوسی.
به نیروی یزدان سر ماه را
بسیجیم یکسر همه راه را.
فردوسی.
- بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد:
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه.
فرخی.
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.
اسدی.
ببسیج هلا زاد و کم نباید
از یک تنه گربیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
به هرجا که رفتن بسیچیده ام
سر از داور و داد نپیچیده ام.
نظامی.
یاری که نه راه خود بسیجد
از پیچش کار خور بپیچد.
نظامی.
، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
نمانده است بااو مرا تاب هیچ
برو رای زن آشتی را بسیچ.
فردوسی.
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ.
فردوسی.
من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی
زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری.
منوچهری.
نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی).
عدیل تو شمس حسامست و چون وی
تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی.
سوزنی.
و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آب گردآمده در جایی، یا آنکه منبسط باشد در زمین. ج، بلاثق. (منتهی الارب). بلاثق، آبهای باتلاقی. (از اقرب الموارد) ، عطرهای گوناگون که در آنها بلح (غورۀ خرما) آمیزند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلحیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لو)
زمینی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب). مفازه، و یا قطعه زمینی که هیچ نباتی نرویاند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
شتافتن.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کم شیرترین گوسپندان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
ثقه. (المنجد). اعتماد. (ناظم الاطباء) (غیاث) :
به وثوق حصانت قلاع و مناعت بقاع خویش جواب ابوعلی بازدادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 338).
چون به وثوق ازدگران گوی برد
شاه خزینه به درونش سپرد.
نظامی.
، پایداری. (ناظم الاطباء). استواری. (غیاث اللغات) (تاج اللغات) (ناظم الاطباء) ، باور. (ناظم الاطباء).
- وثوق داشتن، باور داشتن و اعتماد داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بارق. مبرق: ناقه بروق، ناقه که دم بلند کند که آبستنی نماید و آبستن نباشد. (از منتهی الارب). و رجوع به بارق و مبرق شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
گیاهی است که هرگاه ابر بیند سبز گردد. (از منتهی الارب). درخت ضعیفی است که گویند هرگاه آسمان ابری شود سبز میگردد بدون اینکه باران ببارد. واحد آن بروقه. (از اقرب الموارد). و رجوع به بروقه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ برق. (منتهی الارب). رجوع به برق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
چیزی از تن برجستن. (مصادرزوزنی). آبله ریزه برآوردن. (آنندراج). جوش زدن اندام. دمیدگی روی اندام. و رجوع به بثر و بثره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
عرق و خوی کردن. (منتهی الارب). خوی کردن. عرق کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بثره و بثر. (منتهی الارب). رجوع به بثر و بثره شود. در نزد اطباء اورام کوچکی است و برخی از آن دموی است مثل شری و بعضی صفراوی است مثل غله و جمره و نوعی سوداوی مثل جرب و میخچه و بعضی بلغمی مثل شعرای بلغمی و برخی مائی مثل نفاطات و برخی بادی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). جوش ریزه ها که بر اندام برآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وثوق
تصویر وثوق
اعتماد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذوق
تصویر بذوق
جمع ذوق، راهنمایان، کهان، سبک رفتاران
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بثر، پروش ها جمع بثر جوشها و دانه های ریز که روی پوست ظاهر گردد تاولها و جوشهای کوچک چرکی بر روی اعضا مختلف جوش ها دانه های چرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
بلند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بثق
تصویر بثق
سر چشمه، رود کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوق
تصویر بوق
شیپور، شاخ میان تهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروق
تصویر بروق
جمع برق، درخش ها، آذرخشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوق
تصویر بلوق
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وثوق
تصویر وثوق
((وُ))
اطمینان داشتن به کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
((بُ سُ))
بالیدن، بالا برآوردن، بلند شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوق
تصویر بوق
نای، نای بزرگ، دستگاهی در وسایل نقلیه که با به صدا درآوردن آن به دیگران اخطار می دهند، نوعی از شیپور کوتاه که شکارچیان برای راندن شکار از محلی به محل دیگر به کار برند، نفیر، صدای ممتد یا مقطع سوت مانندی که از گوشی تلفن شنیده میشود
فرهنگ فارسی معین
بثرها، تاولها، جوشها، دانه های چرکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اطمینان، اعتقاد، اعتماد، ثقه، خاطرجمعی
فرهنگ واژه مترادف متضاد