جدول جو
جدول جو

معنی بتوسن - جستجوی لغت در جدول جو

بتوسن
داغ شدن بر اثر تابش شدید آفتاب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توسن
تصویر توسن
(پسرانه)
اسب سرکش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توسن
تصویر توسن
وحشی، رام نشده، اسب شوخ و سرکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتون
تصویر بتون
مخلوطی از سنگ خرد شده، ماسه و سیمان که در بنّایی برای پی ریزی یا ساختن پایه های پل ها و ساختمان ها به کار می رود و پس از خشک شدن مانند سنگ سفت و سخت می شود
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رَ)
گشنی کردن فحل ناقۀ خوابیده را و همچنان زن خوابیده را گاییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو سَ)
نافرهخته بود، یعنی ناآموخته. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 154). وحشی و رام نشونده را گویند عموماً. (برهان). سرکش و گردنکش و وحشی و ناآزموده. (ناظم الاطباء)... در هر صورت توسن در مردم سرکش نیز استعمال میشود... (انجمن آرا) (آنندراج). تند. سرکش. مقابل رام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کسی که از تو نهان کینه دارد اندر دل
دلش به طاعت تو شرزه گردد و توسن.
عنصری.
رای موافق و نیت و اعتقاد او
از روزگار توسن برداشت توسنی.
منوچهری.
بسی تکلف بینم ترا بظرف همی
لطیف حیزی خر، با تو توسن است و حرون.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی).
جهانستانی، شاهی، مظفری، ملکی
که رام گشت به عدلش زمانۀ توسن.
مسعودسعد.
رام است بخت تو که به هر وقت حاصل است
حکمی که بر زمانۀ توسن کند همی.
مسعودسعد.
نگویم ازپس این حسب حال و محنت خویش
که شد بدرد و غم و رنج، طبع توسن، رام.
مسعودسعد.
گر وی بدست بخت بگیرد عنان چرخ
جز نرم گردنی نکند چرخ توسنش.
سوزنی.
خدایگان جهان پادشاه ملک آرام
که امر ناقد او راست چرخ توسن، رام.
سوزنی.
بسیار سخن گفته شد از وعده و عشوه
تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر.
سوزنی.
سوزنی در مدح وی با قافیه کشتی گرفت
قافیه شد نرم گردن گرچه توسن بود و گست.
سوزنی.
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تیز و توسن.
خاقانی.
توسن ایام را رأی تو تحسین نکرد
شیر نگه کی کند سوی یکی لاغری.
ظهیر.
ملک چون دید کاو در کار خام است
زبانش توسن است و طبعرام است.
نظامی.
من آن توسنم کز ریاضتگری
رسیدم ز تندی به فرمانبری.
نظامی.
مگر کز توسنانش بدلگامی
دهن برگشته ای زد صبح بامی.
نظامی.
زن چو دید او را که تند و توسن است
گشت گریان، گریه خود دام زن است.
مولوی.
، اسب وحشی باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 74). اسبی باشد کرۀوحشی که به لگام راست کرده باشند. (نسخه ای از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب سرکش و حرون و جهنده را گویند خصوصاً. (از برهان). اسب جوان رام نشده و دست آموزنگشته. (ناظم الاطباء). اسب سرکش. (فرهنگ جهانگیری). اسب و استر سرکش... و صحیح به ضم ’تا’، و ’واو’ مجهول است چنانکه در مناظرالانشاء گفته. (فرهنگ رشیدی). کره اسب که تند و شوخ و سرکش باشد.... و صاحب بهار عجم در جواهرالحروف نوشته که ظاهراًاصح به ’واو’ مجهول و ’شین’ معجمه است که به کثرت استعمال مهمله شده است چه توش به معنی قوت و توانائی است و تندی و شوخی اسب دال بر توانائی اوست.... (غیاث اللغات). در جهانگیری و برهان آورده اند و به معنی اسب و استر سرکش معروف است و رشیدی گفته... هم صاحب جواهرالحروف آورده که... (انجمن آرا) (آنندراج). کرۀ ناآرام و نوزین، به تازیش حرون نامند. (شرفنامۀ منیری). شموس. (صراح اللغه) (از منتهی الارب). حرون. بی فرمان. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کرۀ توسن. هیدخ. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت ایضاً). در ترکی تسن کره اسبی را گویند که راه رفتن را هنوز خوب نیاموخته باشد. استعمال توسن و توسنی در فارسی قدیم است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کرۀ توسن.
فرخی.
رایضان کرّگان به زین آرند
گرچه توسن بوند و مردافکن.
فرخی.
تو نبینی که اسب توسن را
به گه نعل برنهند لبیش.
عنصری.
مرا در زیر ران اندر، کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن.
منوچهری.
ابلیس در جزیره تو برنشست
بر بی فسار و سخت کش توسنش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441).
اسحاق زود فرودآمد و در پای نصر افتاد و زمین را بوسه داد و عذر خواست که این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمدن. (تاریخ بخارا ص 101).
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت همخو اگر نشد هم تگ.
سنائی.
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام.
خاقانی.
توسن اسب مرغزاری کز ریاضت بازماند
آخور چرب مهنا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
روز ازبرای ثقل کشی موکب بهار
پالان به توسن استر گرما برافکند.
خاقانی.
جهان بر ابلقی توسن سوار است
لگد خوردن از او هم در شمار است.
نظامی.
اگر شبدیز توسن را تگی هست
ز تیزی نیز گلگون را رگی هست.
نظامی.
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش.
نظامی.
تو بر کرۀ توسنی بدگهر
نگر تا نپیچد ز حکم تو سر.
سعدی (بوستان).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین.
سعدی (بوستان).
عجوزی گر کند گلگونه بر روی
چو توسن اشتر، از وی رم کند شوی.
امیرخسرو.
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
تند برتافت عنان، بانگ به توسن زد و رفت.
یغما.
- توسن تندعنان،مرکب گردنکش و ستور سرکش. (ناظم الاطباء).
، مرکب نجیب. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیبهای این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از ’ماعز جبلی’ است. (دزی ج 1 ص 155)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام شهری در ایالت پادو کاله فرانسه. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(بِ تُ)
بتن. از مصالح بنائی جدید. مخلوطی از سنگ شکسته و ماسه و سیمان در بنائی برای پی ریزی یا ساختن پایه های عمارات. (فرهنگ فارسی معین).
- بتون آرمه، بتن مسلح. آن بتون که در آن میله های آهن بکار رود.
- بتون ریزی، عمل ریختن ترکیب مصالح اولیۀ بتون که سیمان و ریگ و آب باشد برای ساختمان کردن. و رجوع به بتن و بتن ریزی شود، حاجت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، اندوه سخت. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اندوهی که برای شدت آن را نهان نتوان داشت. (منتهی الارب). اشد حزن. (از اقرب الموارد) : انما اشکوا بثی و حزنی الی اﷲ (قرآن 86/2) ، اندوه و درد خود را به خدای شکایت برم، بیماری شدید. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ وَسْ سُ)
بواسطۀ به میانجی گری. (ناظم الاطباء). به وسیلۀ. به کمک. و رجوع به توسط شود، نهالی که از بن درختی برآمده و از آن درخت مستغنی شده باشد. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، درخت های خرد خرما که از درخت بزرگ جدا باشند. ج، بتائل، مرعلی بتیله من رأیه، یعنی از عزیمت خود برنگردید (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، هر عضو با گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هر اندام که به گوشت آکنده بود. (مهذب الاسماء) ج، بتائل. هر عضو گوشتین. (از اقرب الموارد)، سرین. (منتهی الارب) (آنندراج) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فرانسوی شفته ساروگ (ساروج) مخلوطی از سنگ شکسته و ماسه و سیمان در بنایی برای پی ریزی یا ساختن پایه های عمارات بکار رود. یا بتون آرمه. بتون مسلح بتونی که در آن میله های آهنی گذارند تا استواری و مقاومت آن بیشتر گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسن
تصویر توسن
وحشی رام ناشونده، سرکش (چارپا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسن
تصویر توسن
((تُ سَ))
وحشی، رام ناشونده، اسب سرکش و رام ناشدنی
فرهنگ فارسی معین
((بِ تُ))
از مصالح ساختمانی است که از شن و ماسه و سیمان و آب با اندازه های مختلف ساخته شود
فرهنگ فارسی معین
اسب، باره، سمند، فرس، رام ناشدنی، سرکش، وحشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مخلوط شن و ماسه و سیمان و آب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابیده، بافته
فرهنگ گویش مازندرانی
اندود کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساییدن تیغه ی داس و تبر و ابزار دیگر بر سنگ و به منظور تیز.، ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
عوعو کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی
کاری را پی گیری کردن یا درباره ی آن سخن گفتن، تلاش بی اندازه
فرهنگ گویش مازندرانی
مکیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
توانستن
فرهنگ گویش مازندرانی
مخاطب را مورد حمله ی لفظی و سخنان عتاب آمیز قرار دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسیدن و تاباندن طناب و الیاف گیاهی
فرهنگ گویش مازندرانی
ساییده، داغ شده
فرهنگ گویش مازندرانی
توانستن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنکاش کردن، جستجو کردن، جویدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کن، امر پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی