جدول جو
جدول جو

معنی بتنیین - جستجوی لغت در جدول جو

بتنیین
تنیدن، مقدمات پارچه بافی نستی را با تنیدن های اولیه آغاز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ماده ای که از ملاس چغندر قند گرفته می شود و در طب برای معالجۀ بعضی بیماری های کبدی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتاییدن
تصویر بتاییدن
گذاشتن، نهادن، رها کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدآیین
تصویر بدآیین
بدکیش، گمراه، ملحد
فرهنگ فارسی عمید
(کو کَ دَ)
فشردن. درهم پیچیدن و فشردن. (آنندراج). افشردن. فشار دادن. درهم پیچیدن. (ناظم الاطباء). تبنجیدن است. رجوع به تنجیدن و تبنجیدن شود، فروماندن در راه. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، دوردست رفتن: بتوع در ارض، دوردست رفتن در آن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دا دَ)
گذاشتن. رها کردن. بتاییدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
تنیدن:
گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم برتنم.
ناصرخسرو.
جانت برهنه است و تو این تار و پود
بر تن تاریک همی برتنی.
ناصرخسرو.
گرد خود چون کرم پیله برمتن
بهر خود چه میکنی اندازه کن.
مولوی.
رجوع به تنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گمراه. بداخلاق. بدخوی کافر. زشت رفتار:
هم آنگه به بیژن رسید آگهی
که آمد بدست آن بدآیین رهی.
فردوسی.
شوی کار دیو بدآیین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی.
(گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
که بد نشیند. بدنشیننده:
مثال از نقش کم گر شد قمارت بدنشین اینجا
که چشم بد بقدر نقش باشد در کمین اینجا.
صائب (از آنندراج).
بگذر ز قمار بوسه بازی
اینجاست که نقش بدنشین است.
کلیم (از آنندراج).
و رجوع به نشستن و مشتقات آن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
منسوب به برنج که از حبوب است. ساخته شده از برنج، یورش و حمله. (آنندراج). حمله و تاخت و تاز. (ناظم الاطباء) ، جامۀ ابریشم. (آنندراج). پارچۀ ابریشمی. (ناظم الاطباء). اما به سه معنی فوق در سایر فرهنگهایی که در دسترس بود دیده نشد، زنگ و جرس. (ناظم الاطباء). برنگ، کلید و قفل و دربند. (ناظم الاطباء). در دو معنی اخیر ظاهراً صورتی از برنگ باشد. رجوع به برنگ شود
منسوب به برنج (فلز). ساخته شده ازبرنج. (ناظم الاطباء). برنجی. و رجوع به برنج شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
دهی است از دهستان رودان بخش میناب شهرستان بندرعباس. سکنۀ آن 1300 تن است. آب آن از رودخانه و محصول آن خرماست. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جامۀ ابریشمی که به تازیش حریر گویند. (از آنندراج). پرنیان. رجوع به پرنیان شود.
- برنیان خوی، خوش خلق و متواضع. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جووانی لورنزو. (1598-1680 میلادی) مشهور به کاوالیه برنن. نقاش، حجار و معمار ایتالیایی. یکی از استادان سبک بی قاعده است. وی رواق کلیسای سن پیر را در شهر رم بنا کرد، و مجسمه ها و نیم تنه های متعدد ساخت که از آن جمله از خلسۀ سنت ترز باید نام برد. لویی چهاردهم او را در سال 1665 میلادی به پاریس دعوت کرد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رجوع به بتانونی شود
لغت نامه دهخدا
به مسافت کمی میانۀ شمال و مشرق شهر فسا است، (فارسنامۀ ناصری)، دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فسا که در یک هزارگزی شمال فسا بر کنار شوسۀ فسا به اصطهبانات و نیریز در جلگه واقع است، ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 775 تن سکنه، محصول عمده آن غلات و پنبه و شغل مردمش زراعت و قالی بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، بی قید، متردد، (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، شبان بی عصا، زن بی شوهر، (آنندراج) (منتهی الارب)، و رجوع به باهله شود، ناقه که آن را بی پستان بند یا بی مهار یا بی نشان گذاشته باشند، (آنندراج) (منتهی الارب)، اشتر ماده، ج، بهّل، بهل، آن اشتر که پستان بند ندارد، (مهذب الاسماء)، شتر ماده که سر پستان او را به رکو نبسته باشند، شتر مادۀ بی نشانه، شتر ماده که چوب در بینی او نکرده باشند، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(کو کَ دَ)
گذاشتن. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از برهان قاطع). بگذاشتن. رها کردن. صبر کردن. تاب آوردن. هشتن. (یادداشت مؤلف). ترک کردن. (فرهنگ نظام) (از ناظم الاطباء) :
تکاپوی مردم بسود و زیان
بتاو و مدو هر سوئی تازیان.
ابوشکور
لغت نامه دهخدا
(نِ)
از کسان وشمگیر امیر زیاری است. و در جنگی که بسال 323 هجری قمری میان نصر بن احمد سامانی و وشمگیر درگرفت ابن بانجین دیلمی با سپاهی گران آهنگ نصر بن احمد کرد. (از احوال و اشعار رودکی نفیسی ج 1 ص 424 و 425). و احتمال توان داد که صورت اصلی این کلمه بانجیر بوده است (مبدل بانگیر) از نوع وشمگیر و شیرگیر و... و رجوع به بانجیر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
نام قریه ای به سمرقند از نواحی دبوسیه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدآیین
تصویر بدآیین
بد اخلاق، بدخوی وکافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتاییدن
تصویر بتاییدن
رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه ای فلزی که زنان بمچ دست یا پا کنند: دست برنجن پای برنجن. برنجی
فرهنگ لغت هوشیار
بددین، بدکیش، گمراه، لامذهب، ملحد
متضاد: نیک آیین، بهدین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خندیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خزیدن، با شکم خزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آواز خواندن
فرهنگ گویش مازندرانی
دریدن، پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
به شدت زدن، تکاندن حاصل درخت با چوب بلند
فرهنگ گویش مازندرانی
جنگیدن، ستیز کردن، نبرد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دویدن، تاخت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریختن
فرهنگ گویش مازندرانی
کوبیدن، زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
چکیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بکتو بزن
فرهنگ گویش مازندرانی