جدول جو
جدول جو

معنی بتمان - جستجوی لغت در جدول جو

بتمان
(دخترانه)
نام رودخانهای در کردستان (نگارش کردی: بهتمان)
تصویری از بتمان
تصویر بتمان
فرهنگ نامهای ایرانی
بتمان
ناحیتی است (به ماوراء النهر) اندر کوهها و شکستگی ها از حدود سروشنه، و او را سه حد است: بتمان اندرونی و بتمان میانه و بتمان بیرونی. و این ناحیتی است باکشت و برز بسیار، و جای درویشان، و اندر کوههای وی معدن نوشادرست بسیار. (از حدود العالم). گمان میرود که جمع بتم یا صورتی از بتم است. رجوع به بتم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزمان
تصویر بزمان
میل و خواهش، مست، اندوهگین، پژمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکمان
تصویر بکمان
بی زبانان، لال ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتمان
تصویر کتمان
پنهان کردن، پنهان داشتن چیزی یا امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
برای اشاره به یک شخص یا چیز مجهول و غیرمعلوم به کار می رود، فلان مثلاً فلان و بهمان
فرهنگ فارسی عمید
(رَف ف)
پنهان شدن. (فرهنگ فارسی معین) ، پنهان داشتن. (از منتهی الارب). پنهان کردن. (آنندراج). پوشیدن و پنهان کردن چیزی. (ترجمان القرآن جرجانی ص 81). پوشیدن راز. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). پوشیدن گواهی و جز آن. (غیاث اللغات). پوشیدگی. نگاهداری. نهان داشت. (ناظم الاطباء) : و هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هر آینه از اشاعه مصون ماند و باز آنکه به گوش سیمی رسید بی شبهت در افواه افتد و بیش امکان کتمان آن صورت نبندد. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... پنجم مبالغت در کتمان راز خویش و از آن دیگران. (کلیله و دمنه). پردۀ کتمان در سر صورت واقعه می کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298).
جنون سرشار و حسن از پرده بیرون تاز از شوخی
چسان دارند جز رسوا شدن کتمان یکدیگر.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- کتمان سر، نگهداری راز. (ناظم الاطباء). پوشیده داشتن راز: برزویه گفت قویتر رکنی بناء مودت دوستان را کتمان اسرار دوستان است. (کلیله و دمنه). ابوعلی گفت چون نبض و تفسره بدیدم مرا یقین گشت که علت عشق است و از کتمان سر حال بدینجا رسیده است. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین).
- کتمان شهادت، امتناع از گواهی دادن. (ناظم الاطباء).
، درگرفتن مشک شیر یا شراب را. (از منتهی الارب). درگرفتن و نگاه داشتن مشک شیر یا شراب را. (از ناظم الاطباء) ، یقال للفرس اذا ضاق منخره عن نفسه قد کتم الربو و کذا منخر واسع لایکتم الربو. (منتهی الارب). و چون منخر اسب تنگ باشد که نفس آن تنگی کند گویند قد کتم الربو و اگر منخر وی گشاد باشد گویند لایکتم الربو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
از نامهای بنات نعش در مننترات آنچنانکه در بشن پران آمده است. (ماللهند بیرونی ص 197)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
انو. صاحب کتاب ’قصص فی اللغه العربیه الدارجه’. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1587)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چیزی را گویند که گرو میگذارند. (شعوری ج 1 ورق 186)
لغت نامه دهخدا
از قریه های مرو است و صالح بن یحیی بیمانی عالم در نحو و لغت بدانجا منسوب است، (از مرآت البلدان ج 1 ص 327) (از معجم البلدان)
شهر کوچکی است از گیلان، (مرآت البلدان ج 1 ص 327)
لغت نامه دهخدا
بی آبرو، رسوا، بدنام، معیوب، (ناظم الاطباء)، کلمه و معانی آن در مآخذی که در دسترس بود دیده نشده
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان میاندربند بخش مرکزی کرمانشاه در 72هزارگزی شمال کرمانشاه و 5هزارگزی خاور شوسۀسنندج، دامنه، سردسیر، سکنۀ آن 500 تن و آب آن از چشمه است، محصول آن غلات، حبوبات، میوه جات، تریاک، چغندرقند و شغل اهالی زراعت است، از طریق قلعۀ شاخانی اتومبیل میتوان برد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
از بت (بط) بمعنی مرغابی و مان (علامت تشبیه) مرکب است، وزنه، سنگ ترازو (سنگ های ترازوی قدیم بصورت بت بوده است)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
یتیم. (منتهی الارب) (آنندراج). کودک بی پدر مادام که به سن بلوغ نرسیده باشد. ج، یتامی. (ناظم الاطباء). بی پدر
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بکیم و ابکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بکیم بمعنی گنگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرادف و متتابع فلان است که چیزی مجهول و غیرمعلوم باشد. (برهان). فلان و بهمان و... کنایه از دو چیز یا دو شخص غیرمعین که آنرا باستار و پیستار هم میگویند. (از آنندراج). مرادف فلان و بهمان یعنی چون بطور مبهم خواسته باشند نام کسی یا چیزی را بیان کنند این کلمه را ذکر نمایند و گاه ’بهمان کس’ و ’بهمان چیز’ نیز گویند. (ناظم الاطباء). متابع فلان است. (شرفنامه). اسمی است برای شخص مجهول غیرمعین چنانچه فلان و این اسم در فارسی برای تمثیل استعمال کنند چنانچه زید و عمرو و بکر در عربی. (غیاث). کنایه از شخص مبهم چون فلان. (رشیدی). تابع فلان است و گاه متبوع او باشد یعنی بهمان و فلان گویند و این بجای نامی یا نامهایی که بردن آن بعلتی نخواهند شد. (صحاح الفرس) :
بادام تر و سیکی و بهمان وباستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار.
رودکی.
از گواز و تش و انگشتۀ بهمان و فلان
با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری.
کسایی.
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
نه فلان جرم کرد نه بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
گویی که فلان مرا چنین گفت
وآورد مرا خبر ز بهمان.
ناصرخسرو.
اگر گویی فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت
بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان.
ناصرخسرو.
من نگویم همی که این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست.
مسعودسعد.
آواز برآورده که ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را.
سنایی (از آنندراج).
فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند
چه مانع است مرا من فلان و بهمانم.
سوزنی.
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامی است دگر هیچ نه بهمان و فلان را.
انوری.
چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو
بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد.
خاقانی.
حسبه ﷲ نظر کن یک زمان در کار من
تا رهم از منت احسان بهمان و فلان.
قواس، نام دیوی نیز هست. (آنندراج) ، بهمن سرخ و بهمن سفید. (ناظم الاطباء). رجوع به بهمنان شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور واقع است و 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی به ناحیۀ بمپور. این طایفه مرکب از 40 خانوار است که در کوه بزمان سکونت دارند. مذهبشان شیعه است و فقیرو بی بضاعت هستند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 99)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
میل. خواهش. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
کوه بزمان، در مشرق بم و نرماشیر است. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
غمگین. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). پژمان. غمنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غمگین و ملول و دلتنگ و افسرده. (ناظم الاطباء). غمخوار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). افسرده. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). ’هدایت’ گمان می بردکه تبدیل پشیمان بوده باشد، شین بزای پارسی بدل شده است چه پژمان و پژمند و پژمرده و پژمریده هر چهار لغت بالکسر و قیل بالفتح بمعنی افسرده و بی رونق و بی قدر آمده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
بژمان تر از چراغ بروزم زمان زمان.
سیف (از انجمن آرای ناصری).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
موضعی است بنی عامر را. (منتهی الارب). نام جایی به سرزمین بنی عامر. ابوزیاد گوید:
و اشرفت من بتران انظر هل اری
خیالاً للیلی رایه و ترانیا.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزمان
تصویر بزمان
میل وخواهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژمان
تصویر بژمان
غمگین، غمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکمان
تصویر بکمان
گنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتمان
تصویر کتمان
پوشیده و پنهان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
چیز غیر معلوم و مجهول، (بهمان کس، بهمان چیز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یتمان
تصویر یتمان
بنگرید به یتیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
((بَ))
شخص یا شیء مجهول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کتمان
تصویر کتمان
((کِ))
پنهان داشتن، پنهان کردن
فرهنگ فارسی معین
بیسار، بیستار، فلان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرده پوشی، پنهانکاری، خفیه کاری، کتم
متضاد: افشا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کتک بزن، بکوب، بزن
فرهنگ گویش مازندرانی
بران، بتاز
فرهنگ گویش مازندرانی