جدول جو
جدول جو

معنی بت - جستجوی لغت در جدول جو

بت
مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، صنم، طاغوت، بد، شمسه، ژون، وثن، آیبک، ایبک، جبت، فغ، بغ
کنایه از مطلوب، مقصود
کنایه از معشوق برای مثال هر کجا جلوه کند آن بت چالاک آنجا / خواهم از شوق کنم جامۀ جان چاک آنجا (جامی - ۴۰)
تصویری از بت
تصویر بت
فرهنگ فارسی عمید
بت
(بِ)
به هندی یکی از نامهای ستارۀ عطارد است. (از ماللهند ص 105)
لغت نامه دهخدا
بت
(بُ)
آن تندیس که به صور گوناگون سازند و بجای خدای پرستش کنند. مجسمه که برای پرستش ساخته میشود. (فرهنگ نظام). وثن. (منتهی الارب). صنم. (ترجمان القرآن). معبود و مسجود کافران باشد که ازسنگ و چوب آن را تراشند و به تازی صنم خوانند. (آنندراج) (هفت قلزم) (از برهان قاطع). معرب بد است. بعضی محققان بت را از بوئیتی اوستائی که نام دیوست و برخی آن را از کلمه بودا (دارمستتر) مشتق دانسته اند و نخستین اصح است. در اوستا سه بار بوئیتی دیو آمده و مراد دیوی است که مردم را به بت پرستی وادارد. در سانسکریت بوتا است بمعنی شبح. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). طاغیه. زون. نصب. (منتهی الارب). جبت. طاغوت. جسمی مصور به صورتی که آن را چون خدای یا چون قبله و نمایندۀ خدای پرستند. (یادداشت مؤلف). ذات الودغ. عثن. (منتهی الارب). خدای ساختگی. بغ. فغ. دمیه. (یادداشت مؤلف). هرچه جز خدای آن را پرستیده ستایش کنند. (از ناظم الاطباء). پیکری که از سنگ یا چوب یا فلز به شکل انسان یا حیوان سازند و آن را پرستش کنند. بدﱡ. همان صنم است و فارسی است و معرب شده و جمع آن را بدده نوشته اند و ابداد نیز جمع بسته شده است و بتخانه را نیز گویند. (از متن و حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 83). معنای تحت اللفظی این کلمه یعنی مجسمه و یا نماینده، این لفظ در کتب مقدسه به معانی بد وارد گشته، خدایان مختلفۀقبایل را نشان می دهد. گاهی از اوقات بتها، دیوها خوانده شده اند. خدایان قبایل انواع و اقسام مختلف بودند. بعضی منقوش بر صفحات و یا منقوش و برجسته و یا صور تراشیده بود که از اشیاء و فلزات متنوعه همچو طلا ونقره و برنج و آهن و سنگ و چوب و سفال و گل و غیره ساخته میشد و اینها نمونه و شبیه ستاره ها و ارواح و انسان یا حیوان یا رودها و یا نباتات و یا عناصر بودند. (از قاموس کتاب مقدس). اعراب جاهلیت، هرکدام در کعبه بتی داشتند. شمارۀ این بتها از سیصد بیش بود. بعضی ازین بت ها شکل انسان، بعضی شکل حیوان، پاره ای شکل گیاه داشتند. (ترجمه تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 20). بتهای معروف عرب در زمان جاهلیت عبارتند از: آزر. اساف. (منتهی الارب). اسحم. اشهل. اقیصر. اوال. باجر. بجّه. بس. بعل. بعیم. بلج. (منتهی الارب). جبت. جبهه. (منتهی الارب). جریش. جهار. خلصه. ذوالخلصه. دار. دوار. ذات الودغ. ذوالرجل. ذوالخلصه. ذریح. ذوالشری. ذوالکعبات. ذوالکفین. ذواللبا. (المرصع). رئام. ربه. رضی. رضاء. زور. زون. سجّه. شارق. شمس. صدا. صمودا. ضمار. ضیزن. (ضیزنان). طاغوت. عائم. عبعب. عتر. عزّی ̍. عمیانس. عوض. عوف. فلس. (معجم البلدان). قلیس. قراض. کثری ̍. کسعه. کعبۀ نجران. محرق. مدان (م یا م ) . مرحب. منات. مناف. منّهب. لات. نائله. نسر. نصب. نهم. ودّ.هیا. هبل یا لیل. یعبوب. یعوق. یغوث:
بت اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخسارۀ تو هست خراش.
رودکی.
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
چو خورشید تابنده بنمود چهر
بسان بتی با دلی پر ز مهر.
فردوسی.
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی.
نگاری کزو بت نمونه شود
بیارایی او را چگونه شود.
عنصری.
فروکوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
تا همی خندی همی گریی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
مرد نکوصورت بی علم و شکر
سوی حکیمان بحقیقت بت است.
ناصرخسرو.
اینکه می بینی بتانند ای پسر
کرد باید نامشان عزی و لات.
ناصرخسرو.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان از آنک
چون بت باقامت و بی قیمت است.
ناصرخسرو.
هرچه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان
هرچه یابی جز خدا آن بت بود درهم شکن.
سنائی.
چنانکه بتی زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه).
جانی که یافت از غم زلفین تو رهایی
از کار بازماند همچون بت از خدایی.
خاقانی.
پیش من جز اختر و بت نیست آز وآرزو
من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم.
خاقانی.
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بزر دادن نیارد در جهان.
خاقانی.
نه همه بت ز سیم و زر باشد.
عطار.
مادر بت ها بت نفس شماست
زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست.
مولوی.
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات.
سعدی.
- بت آزری، آن بت که منسوب به آزر پدر ابراهیم بوده باشد:
به زابلستان شد به پیغمبری
که نفرین کند بر بت آزری.
فردوسی.
جدا گشت ازو کودکی چون پری
بچهره بسان بت آزری.
فردوسی.
- خنگ بت، نام بتی بزرگ در بامیان بلخ. و رجوع به بامیان شود.
- سرخ بت، نام بتی بزرگ به بامیان بلخ. و رجوع به بامیان شود.
لغت نامه دهخدا
بت
(بَت ت)
طیلسان خز و مانند آن و از این معنی است:
من یک ذابت فهذا بتی
مصیف مقیظ مشتی.
(اقرب الموارد).
طیلسان خز و صوف و مانند آن. (آنندراج). ج، بتوت. (ناظم الاطباء) : ان الذین طرحوا الخزوز و الحبرات و لبسوا البتوت و النمرات. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). اما صاحب منتهی الارب بتی را بمعنی دستار خوان صوف مانند دانسته و گوید صحیح آن بنی است به ضم باء و کسر نون.
لغت نامه دهخدا
بت
(بَت ت)
نام دهی است در عراق نزدیک راذان. (ناظم الاطباء). و از آن است احمد کاتب بن علی و عثمان فقیه بصری (منتهی الارب) (آنندراج). قریه ای شهرمانند از نواحی بغداد نزدیک راذان است. گویند وقتی مردم آنجا به وزیر محمد بن عبدالملک زیات از آفتی که به آنان رسیده بود شکایت بردند و او مردی را که ضعف باصره داشت برآنان حکومت داد و شاعری از آنان درباره وی گفت:
اتیت امراً یا ابا جعفر
لم یأته برو لا فاجر
اغثت اهل البت اذ اهلکوا
بناظر لیس له ناظر.
(از معجم البلدان) ، فروشندۀ بت. (منتهی الارب). گلیم فروش. (مهذب الاسماء) ، قطّاع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بت
(اِ)
قطع کردن چیزی را. (از اقرب الموارد). بریدن. قطع کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از آنندراج). قطع کردن و یکسو کردن کاری را. (یادداشت مؤلف). و ازینجاست بت که به شنگرف بر سر هر فقرۀ نثر می نگارند و آن اشارت است به این معنی که فقرۀاول تا اینجا قطع شد و فقرۀ دیگر شروع گردید. (غیاث اللغات). هم لازم و هم متعدی است. (ناظم الاطباء).
- امثال:
سکران لایبت امراً، شخص مست قطع و یک سو نمی کند کار را. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بت
(اَ رَ)
مرغابی و معرب آن بط است. (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (آنندراج). جوالیقی در ذیل بط آرد:
بط پرندۀ معروف به قول ابن جنی بمناسبت صدایش بدین نام خوانده شده و صاحب کتاب الالفاظ الفارسیه آنرا معرب بت پنداشته است:
یکی رود کز سیم گفتی مگر
ببسته است گردون زمین را کمر
ز هر سو بی اندازه در وی بجوش
بتان پرندین پر دله پوش.
اسدی.
- خربت، بت بزرگ را گویند که غاز باشد و آنرا خربته نیز گفته اند. (انجمن آرای ناصری) :
تاک را دیدم آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچو دم روباهان
باز رز را گفت ای دختر بی عصمت
این شکم چیست چو پشت و شکم خربت.
منوچهری.
و رجوع به خربت شود، موضعی است. (از ناظم الاطباء)
آهار جولاهگان را گویند یعنی آشی که بر روی کار مالند. (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری) (شرفنامۀ منیری) (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). معرب آن بت با تشدید تاء است. (حاشیۀ برهان چ معین). آهار جولاهان که جامه بدان تر کنند و شوی نیز گویند. (فرهنگ اسدی).
لغت نامه دهخدا
بت
مجسمه از سنگ یا چوب یا فلز که بشکل حیوان یا انسان سازند وآنرا بپرستند
فرهنگ لغت هوشیار
بت
((بُ))
تندیسی ساخته شده از سنگ، چوب، فلز یا هر چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که به جای خدا مورد پرستش قرار بگیرد. معبود، معشوق
تصویری از بت
تصویر بت
فرهنگ فارسی معین
بت
آیبک
تصویری از بت
تصویر بت
فرهنگ واژه فارسی سره
بت
الهه، شمسه، صنم، طاغوت، فغ، هیکل، محبوب، معشوق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بت
اگر بیند بت می پرستید، دلیل که بر خدای تعالی دروغ گوید و بر راه باطل است. اگر بیند بت از چوب است و او را می پرستید، دلیل که منافق است در دین. اگر بیند آن بت از سیم است، دلیل که از بهر هوای نفس تقریب کند به زنی که با وی میل دارد. اگر بیند آن بت از زر است، دلیل که میلش به کار مکروه و جمع مال است. اگر بیند آن بت از آهن است یا از مس یا از ارزیر، دلیل که غرضش از دین صلاح دنیا و طلب متاع او بود. محمد بن سیرین
دیدن بت به خواب بر سه وجه است. اول: دروغ و باطل، دوم: مکار منافق، سوم: زن مفسدفریبنده.
اگر آن بت از جوهر بیند، دلیل که غرضش از دین پادشاهی و خدم و حشم است. اگر بیند آن بت از جوهر دور شد، دلیل که غرض از دین جمع کردن مال حرام است. اگر بیند بت در خانه است از عقل و دانش خود فروماند و متحیر شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بت
نوعی چکمه که در گذشته مباشران املاک و خوانین می پوشیدند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتشک
تصویر بتشک
نادرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتکچی
تصویر بتکچی
بتک گیر (بتک پروانه و مثال که برای خروج و دخول شهری گیرند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتنهایی
تصویر بتنهایی
جدا گانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتمرگیدن
تصویر بتمرگیدن
در تداول عامه نشستن که بفرمان تحقیرآمیزدیگران است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتمامت
تصویر بتمامت
همگی، بطور کامل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتکده
تصویر بتکده
بتخانه بتستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتفضیل
تصویر بتفضیل
مفصلاً، مشروحاً، بشرح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتقریب
تصویر بتقریب
تقریباً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتق
تصویر بتق
پارسی تازی شده بوته بوته زرگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتفوز
تصویر بتفوز
پیرامون دهان انسان و حیوان، منقار مرغان نوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتواز
تصویر بتواز
پتواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتع
تصویر بتع
می انگبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتو
تصویر بتو
گره چوب یا ساقه گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتون آرمه
تصویر بتون آرمه
فرانسوی شفته آهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتوراک
تصویر بتوراک
گود غله دان، غله دان زیر زمینی، تمک (گویش سیستانی)
فرهنگ لغت هوشیار
به یاری خدا با توفبق خدای با دست دادن کار از جانب خدا. یا بتوفیق الله تعالی. بتوفیق خدای که والاست با دست دادن کار از جانب خدای بزرگ: (و همچنین آنچه بعد از امیر (حمید) ما را درست شده است از حال امراسامانی بتوفیق الله تعالی) یابتوفیق وعونه. با توفیق خدا ویاری او: (وفصول این مختصر کرده آید بتوفیق الله وعونه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتول
تصویر بتول
پارسا، پاکدامن
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی شفته ساروگ (ساروج) مخلوطی از سنگ شکسته و ماسه و سیمان در بنایی برای پی ریزی یا ساختن پایه های عمارات بکار رود. یا بتون آرمه. بتون مسلح بتونی که در آن میله های آهنی گذارند تا استواری و مقاومت آن بیشتر گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتونه
تصویر بتونه
بر گرفته از بطانه آستر آستری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتونیه
تصویر بتونیه
لاتینی تازی گشته گل پرندیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بته
تصویر بته
سنگ درازی که بدان داروها سایند مقمع. بوته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتیار
تصویر بتیار
رنج مشقت، زشت قبیح
فرهنگ لغت هوشیار