جدول جو
جدول جو

معنی ببلاسن - جستجوی لغت در جدول جو

ببلاسن
پلاسیدن پژمرده گشتن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیلسان
تصویر بیلسان
بلسان، گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالانس
تصویر بالانس
نگه داشتن بدن در حالات مختلف در روی دست با حفظ تعادل خود، بررسی تعادل توزیع وزن چرخ خودرو به کمک دستگاه های مخصوص و تنظیم آن به کمک وزنه های سربی، دستگاهی که به این منظور مورد استفاده قرار می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای مرکب از دوربین و میلۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاعات و تغییرات مختصر ارتفاع یا اختلاف تراز دو نقطه، کاتتومتر
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
علی بن محمد بن احمد... الحسینی المالکی الببلاوی. خطیب مسجد حسینی و یکی از علمای معروف متولد بسال 1251 هجری قمری در ببلاو. او نقیب سادات مصر بود و سپس جزء مشایخ ازهر قرار گرفت. (1320) و درسال 1323 درگذشت. او راست: الانوار الحسینیه علی رساله المسلسل الامیریه و این کتاب شرحی است بر حدیث مسلسل در روز عاشوراء. و رجوع به معجم المطبوعات شود، ثابت. پایدار. استوار. پا برجا:
هر آن دین که باشد بخوبی بپای
برآن دین بباشد خرد رهنمای.
فردوسی.
- بپای آوردن، پیمودن. طی کردن. به قدم سپردن:
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن بپای آورند
زن بدکنش (جادو) را بجای آورند.
فردوسی.
جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.
فردوسی.
- بپای بودن، برقرار بودن. برجای بودن. ایستاده بودن: تا اکنون سروکاربا شبانان بود و نگاه می باید کرد تا چند درد سر افتاد که هنوز بلای بپای است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479).
- بپای حساب آمدن، مأخوذ شدن بحساب. (آنندراج). بدیوان شمار رفتن. آمدن عامل و کارگزار برای حساب پس دادن:
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.
صائب.
- بپای خود به گور آمدن، درآمدن به مهلکه. (آنندراج). خود را بی محابا به مهلکه انداختن. خطر کردن با اطلاع از نتایج وخیم آن. بدام آمدن:
چو با گورگیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور.
نظامی.
- بپای دادن، دور انداختن. پرت کردن. (ناظم الاطباء).
- بپای داشتن، ثابت داشتن. نگاه داشتن. برجای داشتن:
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را نز بهر این حشر دارد.
ناصرخسرو.
- بپای شدن، برپا شدن. ایستادن.
- ، آفریده شدن. مستقر گشتن. پدید آمدن. ایجاد شدن. قائم شدن:
همی آفرین خواند بر بک خدای
که گیتی به فرمان او شد بپای.
فردوسی.
- بپای کردن، مستقر کردن. برپا ایستاندن. - ، مجازاً، آفریدن. راست کردن. ایجاد کردن:
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای.
اسدی.
- بپای کسی از خود رفتن. محو شدن. پایمال شدن:
رود چگونه بدین ضعف کار من از پیش
که من بپای نسیم سحر روم از خویش.
صائب.
- بپای کسی رفتن، به استعانت پای دیگری رفتن و گریختن. (آنندراج).
- بپای کسی زدن، ضربه وارد آوردن بر پای کسی.
- ، در تداول عامه بحساب او گذاردن: به پای او بزن، در حساب او بگذار.
- بپای کسی گذاردن، در پیش اونهادن: ادب آنست که چون به ملازمت بزرگی مشرف شوند چیزی بطریق نیاز بگذرانند پس اگر آن چیز مناسب شأن آن بزرگ است بر ملا و الاّ خفیه در پای او گذارند تعظیماً لشأنه. (آنندراج).
- ، بحساب او بردن.
- بپای کسی یا چیزی بودن، در کنار او بودن. زیر سایۀ او بودن. بحساب او بودن.
- ، پابپای کسی رفتن، در شتاب و درنگ پیروی او کردن. همگام او شدن:
بپای قافله رفتن ز من نمی آید
چو آفتاب به تنها روی سر آمده ام.
صائب.
- بپای کسی یا چیزی نهادن، در پیش او گذاردن:
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد بپای قدح هرکه شش درم دارد.
حافظ.
- ، بحساب او گذاردن.
- بپای گشتن، برخاستن. برپا شدن.
- ، قائم شدن. راست ایستانیده شدن.
- ، درگرفتن. پیدا شدن.بوجود آمدن. پدید آمدن: سلطان محمود سبکتکین فرمان یافت و اندر جهان قیامتی بپای گشت. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ بِ)
همان بابلیون است که نام قدیم مصر و خصوصاً فسطاطبوده است، و در شعر عمران بن حطان آمده:
فساروا بحمدالله حتی احلهم
ببلیون منها الموجفات السوابق.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، 52 کیلومتری باختر مهاباد و 5 کیلومتری خاور شوسۀ خانه به نقده. جلگه ای و معتدل. سکنه 99 تن. محصول غلات و توتون و حبوب. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام درخت میوه ای است که آن را بل، پل سنبوقه، شبوقه، و به یونانی آقطی، سامبوکوس نیگرا، غلیون وخمان یاس کبود خوانند. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات فوق و آقطی، آقطی صغیر، خمان و غلیون شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی جزء دهستان کلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل در 5هزارگزی شمال اردبیل، 3هزارگزی شوسۀ اردبیل - آستارا. جلگه، معتدل، دارای 87 تن سکنه. آب آن از رود خانه بالخلو و چشمه. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ دَ / دِ)
که اندازۀ بالا گیرد. سنجندۀ قامت. اندازه گیرندۀ قد، بکنایه و مزاح، قزوینی. (یادداشت مؤلف). از آنرو که آنان بتقلید ترکان به اطفال و زیردستان خود بالام یا بالامجان (با لام ترکی باضافۀ جان فارسی) یعنی طفلم یا فرزند جانم خطاب کنند: فلان بالام جان است، بمزاح یعنی قزوینی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
برتر یا دورتراز آن جانب که سر قرار دارد (در قبر). مقابل پائین پا: او را بالاسر فلان دفن کردم، نامی است که بنواحی علیای رود خانه هراز و لار داده شده و آن به چهار بلوک تقسیم میشود: امیری یا پایین لاریجان، بالالاریجان، به رستاق و دیلارستاق. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 66) ، از دهات لاریجان است. (همان کتاب ص 154)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
نام دریاچۀبزرگی است در مجارستان که 75 هزارگز طول و 8 هزارگزعرض دارد و بوسیلۀ رود سیو و چند مرداب به دانوب متصل میشود. این دریاچه به آلمانی ’پلاتن سی’ خوانده میشود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1206 شود
لغت نامه دهخدا
تراز، (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلادن
تصویر بلادن
لاتینی مهر گیاه بنگ دانه از گیاهان مهر گیاه گیاهان داروئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلبان
تصویر بلبان
روسی سه چنگ ، قسمتی ساز که بالبها آنرا نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
بیهودگی، ناچیزگی، از میان رفتن زدایش باطل شدن فاسد شدن ضایع شدن بیهوده گشتن، از کار افتادن، فساد باطل شدگی، نادرستی نا چیزی: (در بطلان این قضیه شکی نیست)، سقوط حکم. یا بطلان شهوت. از میان رفتن شهوت نقصان شهوت. یا بطلان مطلق. در موردیست که هم اشخاص ذینفع و هم دیگران حق اعتراض بدان داشته باشند مقابل بطلان نسبی. توضیح تراضی طرفین در مورد بطلان مطلق امکان ندارد. یا بطلان نسبی. در موردیست که فقط اشخاص ذینفع حق اعتراض داشته باشند مقابل بطلان مطلق. توضیح درین مورد طرفین میتوانند تراضی نمایند. ناچیز شدن، باطل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلاس
تصویر ابلاس
نومیدی هاژی
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده گوج بن از گیاهان گیاهی از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد، همه اعضای این گیاه محتوی ماده صمغی میباشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این ماده صمغی از آن خارج میشود درخت بلسان ابوشام بشام بلسم مکه درخت بلسان مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن آغاجی بلسان آغاجی بلسان مکی شجره البلسم. توضیح دانه این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان تخم بلسان در تداوی مصرف میشود، بلسان نام عام همه گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. یا بلسان مکی. بلسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ببلیون
تصویر ببلیون
یونانی تازی شده خرفه از گیاهان خرفه
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی تراز، ترازو، ترازباری زبانزد ورزشی، تراز باری زبانزد ساختمانی نگاهداشتن بدن در حالات مختلف در روی دست با حفظ تعادل، تعادل و توازن بین عناصر و عوامل یک اثر هنری، موازنه دارایی و بدهی تعادل میان وام و اعتبار. سنجیدن عملیات خرید و فروش ظرف یکسال، بیلان عملیات تجاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلسان
تصویر بیلسان
آقطی، گیاهی از تیره بداغ ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می روید و گل های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه ها به کار می رود، اقطی، اقتی، بیلاسان، شبوقه، خمان کبیر، یاس کبود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالانس
تصویر بالانس
تعادل، دستگاهی برای اندازه گیری جرم یا وزن، ترازو (واژه فرهنگستان)، حالتی در یک واکنش شیمیایی که در آن واکنش دهنده ها و فرآورده های واکنش از قوانین پایستگی جرم و بار پیروی کنند، موازنه (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلاسان
تصویر بیلاسان
آقطی، گیاهی از تیره بداغ ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می روید و گل های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه ها به کار می رود، اقطی، اقتی، بیلسان، شبوقه، خمان کبیر، یاس کبود
فرهنگ فارسی معین
تعادل، توازن، موازنه، هم سنگی
متضاد: بی تعادلی، عدم تعادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ببلاس، بپلاس
فرهنگ گویش مازندرانی
پژمردن، افسرده شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بالیدن، افتخار نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
پلاسیده، پژمرده، بی حال
فرهنگ گویش مازندرانی
پلاسیده، پژمرده
فرهنگ گویش مازندرانی
پلاسیدن، پژمرده
فرهنگ گویش مازندرانی
چاق شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
مالیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نالیدن، در سانسکریت نارد naard آمده است
فرهنگ گویش مازندرانی
پلاس هایتن
فرهنگ گویش مازندرانی
زیر و بالا نمودن و پراکنده ساختنواژه
فرهنگ گویش مازندرانی