جدول جو
جدول جو

معنی ببر - جستجوی لغت در جدول جو

ببر
پستاندار گوشت خوار و درنده با نوارهای سیاه بر روی پوست
ببر بیان: [شاهنامه] جامه ای از پوست پلنگ یا ببر که رستم هنگام جنگ بر تن خود می کرده، برای مثال تهمتن بپوشید ببر بیان / نشست از بر اژدهای ژیان (فردوسی - ۲/۱۷۹)
تصویری از ببر
تصویر ببر
فرهنگ فارسی عمید
ببر
(اَ رَ)
درنده ای است قوی هیکل از امثال شیر. (آنندراج). درنده ای است که دشمن شیر باشد. و نوعی از شیراست که پشم دار باشد. (از غیاث اللغات). نوعی از دد. اسم نوعی شیر است که در هند بهم میرسد و از شیر کوچکتر است و باریکتر. شیر خطائی نارنجی رنگ با خطوط سیاه نواری شکل از تیره گربه ها. (یادداشت مؤلف). درنده ای است دشمن شیر. (شرفنامۀ منیری). و این کلام در زبان عرب داخل شده و عربی نیست و ایرانیان آن را ’بفر’گویند. (از المعرب جوالیقی ص 62). دمیری در حیاهالحیوان گوید ببر نوعی از وحوش و دشمن شیر است و به آن ’برید’ نیز گویند. و هم چنین ’فرانق’، اصلاً هندی و شبیه ابن آوی است. قزوینی در عجائب المخلوقات گوید که بین شیر و ببر دشمنی در کار است چنانکه اگر ببری به نمر حمله برد شیر به نمر کمک خواهد کرد. در مورد اینکه ببر را برید گویند، اشتباه است، و فرانق نیز پروانه است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 238 و 239). یک قسم از آن در نواحی شمالی ایران موجود است که رنگ راههای پوست آن جلوه و برق پوست ببرهای سلطانی بنگاله را ندارد ولی بواسطۀ عظمت قد و هیکل با آن برابری مینماید. (یادداشت مؤلف). جانوری درنده از جنس شیر. (ناظم الاطباء). درنده ای است وحشی که از بزرگترین درندگان و از امثال شیر و پلنگ است. در هندوستان ببر راشیر گویند و شیر را ببر. (فرهنگ نظام) :
یا بکردار ببر بر سر شیر
چیره گرد و بگوشش اندر میز.
خسروی.
پیمبر تویی هم تو ببر دلیر
بهر کینه گه چون سرافراز شیر.
فردوسی.
به پیشم چه ببر و پلنگ و هزبر
به پیکان فروبارم آتش ز ابر.
فردوسی.
بکوهم درانداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر.
فردوسی.
بسا بیشه هائی که اندر گذشتن
تهی کردی از گرگ و ببر و غضنفر.
فرخی.
بیشه ها یکسره پر ساخته از شیر و ز ببر
قلعه ها از درم بسته و صندوق گهر.
فرخی.
اندران بیشه که یکبار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز.
فرخی.
ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او هزبر یا ببری.
منوچهری.
چنین داستان آمد از گفت شیر
که شاه ددان است ببر دلیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد به ره چار ببر دمان.
اسدی (گرشاسب نامه).
به پیش اندر آمد یکی تند ببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
اسدی (گرشاسب نامه).
قدر تو کی دل نهد بر فلک و چون بود
در وطن عنکبوت کردن ببر آشیان.
خاقانی.
- ببر بچه، خنوصه. خنصیص. (منتهی الارب).
- دنبال ببر خاییدن، کار خطرناک انجام دادن:
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خایی، چنگال ببر خاری.
منوچهری
جبۀ جامه ای از پوست ببر که رستم هنگام جنگ پوشیدی و ببر بیان نیز گویند. (از فرهنگ رشیدی). جامه ای بود از پوست درنده یا اکوان دیو که رستم هنگام جنگ می پوشید و آن را ببر بیان هم میگفتند. (فرهنگ نظام). و رجوع به ببر بیان شود:
از ایران تبیره برآمد به ابر
که آمد خداوندکوپال و ببر.
فردوسی.
چو من ببرپوشم به روز نبرد
سر چرخ و ماه اندر آرم بگرد.
فردوسی.
چو شد روز رستم بپوشید گبر
نگهبان تن کرد بر گبر ببر.
فردوسی.
که آمد تهمتن بمانند ابر
نه بر سرش خود و نه در تنش ببر.
فردوسی.
ماهی گر ماه جام دارد و ساغر
شیری گر شیر ببر دارد و کشور.
فرخی
نانی باشد که در روغن بریان کرده بخورند. (از برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از فرهنگ شعوری). نانی که در میان روغن بریان کرده باشند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
ببر
(بَ بَ)
جانوری باشد صحرایی شبیه به گربه. لیکن دم ندارد و از پوست آن پوستین کنند و آن را وبر نیز گویند. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات). لفظ مذکور مبدل وبر عربی است پس مفرس است. (از فرهنگ نظام). ادریسی آن را یک حیوان قطبی از جنس کاستور میداند و من گمان دارم که پلین آنرا ببریس و ببروس خوانده است و گویا در بیشتر زبانهای شمالی به همین حدود تلفظ شود. ادریسی در باب نروژ گوید که درین جزیره حیوانی است و آن را ببر گویند. (از دزی ج 1 ص 50). این کلمه در اوستا بوری آمده، و جانوری است شبیه به گربۀ دشتی و آن را نیز وبر گویند و در سانسکریت ببهرو، بمعنی سرخ تیره (بور) میباشد. این جانور به مناسبت رنگ مخصوصش چنین نامیده شده است و در فرانسه موسوم است به کاستور، پوست آن بسیار قیمتی است، همچنین دو غده ای که در زیر دم دارد در طب به اسم کاستورام معروف است و از دواهای پربهاست، و آن عبارت از دو نافۀ خوشبوست که در طب قدیم ایرانی نیز به اسم ’جند بیدستر’ معروف است و به فارسی آش بچگان گویند. در تحفهالمؤمنین مندرج است: جند بفارسی آش نامند و آن شبیه به خصیه است و حیوان او مائی است و در انهار عظیمه بیشتر یافت میشود و از یک سگ بسیار کوچکتر، و موی او سرخ مایل به سیاهی، و در خارج آب تعیش نمی کند، و در دیلم او را شنگ نامند. این حیوان را قندز گویند. بندهشن ببر را از اقسام سگ می شمارد. (یشت ها ترجمه پورداود ص 299). در یکی از فقرات مینوخرد آمده است که جامۀ ناهید ازسیصد پوست ببر میباشد. (از خاتون هفت قلعۀ تألیف باستانی پاریزی ص 230).
لغت نامه دهخدا
ببر
(بِ بَ)
موش که بعربی فاره خوانند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، بچه. فرزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ببر
(بِ بَ)
آن درخت که بر دارد. درخت باردار. ببار
لغت نامه دهخدا
ببر
پارسی تازی گشته ببر پستانداری از تیره گربه ها جزو راسته گوشتخواران که بیشتر در آسیای مرکزی و جنوبی پراکنده است. بدن این حیوان در قسمت پشت و پلو و اندامها برنگ نارنجی زیباست و بتدریج ناحیه زیر شکم بسفیدی میگراید و زیر گردن و گونه ها نیز سفید است. ضمنا روی بدن حیوان خطوط سیاه رنگ نواری شکل بفواصل مختلف دیده میشود. بیدستر وبر
فرهنگ لغت هوشیار
ببر
((بَ))
جاندار پستاندار گوشتخوار از تیره گربه سانان با پوست خزدار راه راه بومی آسیا
فرهنگ فارسی معین
ببر
ببر، نام سگ گله، ماخوذ از هیبت ببر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ببر بیان
تصویر ببر بیان
در شاهنامه جامه ای از پوست پلنگ یا ببر که رستم هنگام جنگ بر تن خود می کرده، برای مثال تهمتن بپوشید ببر بیان / نشست از بر اژدهای ژیان (فردوسی - ۲/۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ وَ)
محدث است و از اسحاق بن شاذان روایت کند. (یادداشت مؤلف). ببرویه بن علی بن محمد بن مالک ابوغسان البصری، در حوالی سال 353 هجری قمری می زیست و از حسن بن محمد بن عثمان فسوی حدیث روایت کرد. و رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 238 شود، جوهری در صحاح گفته است که ببه نام جاریه ای است و استشهاد به شعر زیرین کرده است: لانکحن ببه جاریه جدبه. و صاحب قاموس گوید که این غلط است معنی ً و استشهاداً بلکه لقب همان عبدالله مذکور است و شعر از مادراو هند بنت ابی سفیان است که او را در صغر سن به دست خویش می جنبانید و این شعر می خواند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کدو. کدوی حلوائی. (از دزی ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ / لِ)
به لغت زند و پازند دوایی است که آن را شجرۀ رستم گویند و آن زراوند طویل است، با روغن بر بدن مالند شپش را بکشد. (آنندراج) (برهان قاطع). زراوند طویل. (ابن بیطار) (لکلرک) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ جِهْ)
به میزان جهش یک ببر. بدان اندازه که ببر پرش کند، آن نان خشک را گویند که موش روی آن راه رفته و دندان گرفته و شاش و فضله انداخته است. (از فرهنگ شعوری ورق 167) ، شحم. چربی. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 167)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
که خوی ببر دارد. تندخوی: روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند بادحرکت، آتش سرعت، کوه پیکر، ببرخوی. (سندبادنامه ص 56 و 57)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
که چون ببر دود. تنددو. تندخیز:
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
که سینه چون ببر دارد: صیادی سگی معلم داشت ازین پهن بری، باریک ساقی، لاغرمیانی، فربه سرینی، افکنده گوشی. برگرفته دنبی، ببرسینه ای. (سندبادنامه ص 200)
لغت نامه دهخدا
(ب مُ حَمْ مَ)
از وزرای زمان سلطان عثمان خان ثانی، در زمان صدارت کمانکش علی پاشا بر اثر سعایت بدخواهان به سال 1032 هجری قمری به قتل رسید. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
استرنگ. مردم گیاه. یبروح الصنم. (ناظم الاطباء). مردم گیا. (آنندراج). و رجوع به یبروح الصنم شود، جوان تناور و سایه پرورد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ئی یَ / یِ)
دهی از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان در 93 هزارگزی شمال باختری راور. کوهستانی، سردسیر، سکنۀ آن 270 تن، آب از چشمه، محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
نام آبادیی به هند در راه رود سند و جیلم. و رجوع به ماللهند بیرونی ص 101 شود، تصویر و شکل که کشند، طفل خرد. عزیز. طفل شیرخوار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام باستانی مردمان بی تی نیه. بی تی نیه مملکتی بود در شمال آسیای صغیر در کنار دریای سیاه، اهالی این مملکت در عهد قدیم خودشان را ’ببرین’ می نامیدند و ازین جهت این سرزمین هم ’ببری نیه’ نام داشت، ولی در قرون بعد از تراکیه مردمی به اینجا آمدند که به ’بی تی نی های تراکی’ معروف به ودند و بدین جهت این قسمت آسیای صغیر به بی تی نیه معروف گردید. (از ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2150). و رجوع به بی تی نیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قهرمانی ازبک مذکور در کتاب حسین کرد: گفت (خان جهان) میخواهم بروم در ایران حلقه در گوش شیخ اجل و نوچه هایش کنم و آتش روشن کنم که دودش چشمۀ خورشید را تیره و تار کند، وزیر گفت ای پادشاه امروز بالادست ما کسی نیست و کسر شأن شماست که سان ببینید. شاه گفت چه باید کرد؟ وزیر گفت پهلوان بسیار داری یک نفر پهلوان روانه کن برود سر شاه عباس را بیاورد. شاه گفت پهلوانی میخواهم برود این کار را بکند. حرامزده ای برخاست که او را ببرازخان می گفتند. داوطلب شد که من می روم، قدی داشت چون چنار، سرش چون گنبد دوار، چشم چون مقعد خروس. گفت، ای پادشاه صحبتی دارم گفت بگو ببرازخان گفت بیاری چهار یار باصفا و ده یار بهشتی و عشق جان بیک پیر پامال و زرمال دوین (؟) نقش بند شیخ عبدالقادر و طلحه وزیر می روم سر شاه عباس را با نوچه های او می آورم... (از حسین کرد شبستری ص 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ بَ)
ببر شاهی. (یادداشت مؤلف). نام یک درندۀ افسانه ای که قسمی از ببر و وحشی تر و قوی تر از سایر درندگان بوده است. (از فرهنگ نظام). ببر و جانوری شبیه به آن دشمن شیرکه شیر شرزه نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درنده گرگ و نه ببر بیان.
فردوسی.
درین بیشه زین پیش مگذار گام
که ببربیان دارد آنجا کنام.
اسدی.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
نوعی کفش بسیار ظریف و کوچک. (از دزی ج 1 ص 50)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مانند ببر. ببرمانند. ببرسان. و معمولاً این روزگار این نام را بر سگ نهند
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
افکننده ببر. که ببر شکار کند. که ببررا مغلوب سازد.
لغت نامه دهخدا
توده و اجتماع ذرات بخار آب مخلوط با ذرات و قطرات بسیار ریز آب معلق در جو که بیشتر بباران مبدل گردد سحاب میغ غیم غمام. یا ابر آذر ابر آذرماه ابری که در ماه آذر بر آید. یا ابر بهار ابر بهاری. ابری که در فصل بهار پدید آید. یا ابر آزاری. ابر بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعر
تصویر بعر
پشگل انداختن شتر وگوسفند، بشک افکندن، بشک او کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر
تصویر بسر
خرمای تازه نارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزر
تصویر بزر
تخم زراعت، دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ببر بیان
تصویر ببر بیان
((بَ رِ بَ))
جامه ای از پوست ببر که رستم هنگام جنگ به تن می کرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ببرگ
تصویر ببرگ
((بِ بَ))
مهیّا، فراهم بودن وسایل زندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار
تصویر بار
محموله، دفعه، اکل
فرهنگ واژه فارسی سره
نامی برای سگ گله
فرهنگ گویش مازندرانی
از نام های سگ
فرهنگ گویش مازندرانی