دهی از دهستان جوانرود بخش پاوۀشهرستان سنندج در 14 هزارگزی جنوب باختر پاوه. سکنۀ آن 538 تن، آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. لبنیات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از دهستان جوانرود بخش پاوۀشهرستان سنندج در 14 هزارگزی جنوب باختر پاوه. سکنۀ آن 538 تن، آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. لبنیات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
خربزه زار. (آنندراج). فالیز خربوزه. (ناظم الاطباء) ، لمح باصر، ذوبصر و تحدیق. (تاج العروس). نگاه تیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). اریته لمحا باصراً، ای: نظراً بتحدیق شدید. (ناظم الاطباء) ، در مکتب حکمت اشراق که ابصار یا دیدن را به روش دیگری تعبیر می کنند و نظریه های خارج شدن شعاعی از چشم و برخورد آنها با مبصرات یا انطباع صورت شیئی در رطوبت جلیدی و جز اینها رارد می کنند و برای دیدن، نبودن حجاب میان باصر و مبصر را کافی میدانند باصر را سرچشمۀ نور اسپهبدی می دانند و می گویند هنگام مقابلۀ مستنیر با عضو باصر برای نفس علم اشراقی حضوری بر مبصر حاصل میشود و ادراک ’دیدن’ روی میدهد. شیخ اشراق (سهروردی) در ذیل عنوان ’حقیقت صور مرایا و تخیل’ آرد: همچنانکه همه حاسه هابیک حس بازمی گردند که حس مشترک است، همه نورها در نور مدبر به نیروی واحدی باز میگردند که عبارت از ذات روشنایی فیاض لذاته است و هر چند ابصار مشروط به مقابلۀ با بصر است جز اینکه در باصر نور اسپهبدی است... اصحاب عروج برای نفس مشاهدۀ صریح کاملتری از آنچه برای بصر دست میدهد آزموده اند و آن هنگام انسلاخ شدید نفس از بدن است. (از حکمت اشراق ص 213). و رجوع به فهرست همان کتاب در ذیل ابصار و باصر و بصر شود
خربزه زار. (آنندراج). فالیز خربوزه. (ناظم الاطباء) ، لمح باصر، ذوبصر و تحدیق. (تاج العروس). نگاه تیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). اریته لمحا باصراً، ای: نظراً بتحدیق شدید. (ناظم الاطباء) ، در مکتب حکمت اشراق که ابصار یا دیدن را به روش دیگری تعبیر می کنند و نظریه های خارج شدن شعاعی از چشم و برخورد آنها با مبصرات یا انطباع صورت شیئی در رطوبت جلیدی و جز اینها رارد می کنند و برای دیدن، نبودن حجاب میان باصر و مبصر را کافی میدانند باصر را سرچشمۀ نور اسپهبدی می دانند و می گویند هنگام مقابلۀ مستنیر با عضو باصر برای نفس علم اشراقی حضوری بر مبصر حاصل میشود و ادراک ’دیدن’ روی میدهد. شیخ اشراق (سهروردی) در ذیل عنوان ’حقیقت صور مرایا و تخیل’ آرد: همچنانکه همه حاسه هابیک حس بازمی گردند که حس مشترک است، همه نورها در نور مدبر به نیروی واحدی باز میگردند که عبارت از ذات روشنایی فیاض لذاته است و هر چند ابصار مشروط به مقابلۀ با بصر است جز اینکه در باصر نور اسپهبدی است... اصحاب عروج برای نفس مشاهدۀ صریح کاملتری از آنچه برای بصر دست میدهد آزموده اند و آن هنگام انسلاخ شدید نفس از بدن است. (از حکمت اشراق ص 213). و رجوع به فهرست همان کتاب در ذیل ابصار و باصر و بصر شود
چاه قسم، چون ابراهیم در زمان کندنش هفت بز به ابی مالک داد تا شاهد برکندنش باشد لهذا آن را بئر شبع نامید. لکن این اسم مختص آن چاهی بود که اولاً ابراهیم و بعد از او اسحاق مدت مدیدی در حوالی آن بسر بردند. پس بندگان اسحاق نیز چاهی را در آن جا حفر نمودند، بعد از آن شهری را که به مسافت 20 میل به حبرون مانده واقع است با بئر شبع نامیدند. (از قاموس کتاب مقدس)
چاه قسم، چون ابراهیم در زمان کندنش هفت بز به ابی مالک داد تا شاهد برکندنش باشد لهذا آن را بئر شبع نامید. لکن این اسم مختص آن چاهی بود که اولاً ابراهیم و بعد از او اسحاق مدت مدیدی در حوالی آن بسر بردند. پس بندگان اسحاق نیز چاهی را در آن جا حفر نمودند، بعد از آن شهری را که به مسافت 20 میل به حبرون مانده واقع است با بئر شبع نامیدند. (از قاموس کتاب مقدس)
میانجی. (آنندراج). صورتی است از پایندان بمعنی ضمین و کفیل. و رجوع به پایندان شود، منتشر کردن. فاش و برملا کردن، کنایه از فاش و رسوا کردن. (از آنندراج) : عیب صاحب هنران چند ببازار آری چند از آن گلبن پرگل کف پرخار آری. صائب
میانجی. (آنندراج). صورتی است از پایندان بمعنی ضمین و کفیل. و رجوع به پایندان شود، منتشر کردن. فاش و برملا کردن، کنایه از فاش و رسوا کردن. (از آنندراج) : عیب صاحب هنران چند ببازار آری چند از آن گلبن پرگل کف پرخار آری. صائب
بمعنی بادنجان است و آنرا بعربی حدق گویند و باین معنی بجای قاف، جیم هم (حدج) بنظر آمده است. (از برهان). بمعنی بادنجانست. (آنندراج) (فرهنگ نظام). بادنجان و باتنگان. (ناظم الاطباء) : من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت درنشانم بدو لب چون بدو بادنگان سیر. سوزنی. رجوع به باتنگان و بادنجان و بادمجان شود
بمعنی بادنجان است و آنرا بعربی حدق گویند و باین معنی بجای قاف، جیم هم (حدج) بنظر آمده است. (از برهان). بمعنی بادنجانست. (آنندراج) (فرهنگ نظام). بادنجان و باتنگان. (ناظم الاطباء) : من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت درنشانم بدو لب چون بدو بادنگان سیر. سوزنی. رجوع به باتنگان و بادنجان و بادمجان شود
بادنجان بود، بوشکور گوید: سروبن چون سر و بن پنگان اندرون چون برون باتنگان. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 397). حبیب کاسنی ای کاسۀ سرت پنگان که عاشق کله کون شدی چون باتنگان. سوزنی. رجوع به پاتنگان در همین لغت نامه شود. بادنجان. (اوبهی) (التفهیم) (برهان) (دهار) (مهذب الاسماء). بر وزن و معنی بادنگان، و بادنجان معرب اوست. بسحق اطعمه گفته: پس از سی چله بر من کشف شد این راز پنهانی که بورانی است بادنگان و بادنگانست بورانی. (از آنندراج) (از انجمن آرا). ریش چون بوکانا سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی باتنگانا. ابوالعباس. و از چیزها که سودا افزاید پرهیز باید کرد چون باتنگان و عدس و کرنب و گوشت قدید و ماهی شور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر قلاع سودائی باشد، مادر را... از تره و باتنگان و گوشت قدید صید و از طعامهاء غلیظ پرهیز فرمایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سیر دندان و چکندر سر و باتنگان لب شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت درنشانم بدو لب چون بدو باتنگان سیر. سوزنی. حدق. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ینب. (دهار)
بادنجان بود، بوشکور گوید: سروبُن چون سر و بُن پنگان اندرون چون برون باتنگان. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 397). حبیب کاسنی ای کاسۀ سرت پنگان که عاشق کله کون شدی چون باتنگان. سوزنی. رجوع به پاتنگان در همین لغت نامه شود. بادنجان. (اوبهی) (التفهیم) (برهان) (دهار) (مهذب الاسماء). بر وزن و معنی بادنگان، و بادنجان معرب اوست. بسحق اطعمه گفته: پس از سی چله بر من کشف شد این راز پنهانی که بورانی است بادنگان و بادنگانْست بورانی. (از آنندراج) (از انجمن آرا). ریش چون بوکانا سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی باتنگانا. ابوالعباس. و از چیزها که سودا افزاید پرهیز باید کرد چون باتنگان و عدس و کرنب و گوشت قدید و ماهی شور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر قلاع سودائی باشد، مادر را... از تره و باتنگان و گوشت قدید صید و از طعامهاء غلیظ پرهیز فرمایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سیر دندان و چکندر سر و باتنگان لب شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت درنشانم بدو لب چون بدو باتنگان سیر. سوزنی. حَدَق. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ینب. (دهار)
دهی از دهستان ولدبیگی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، لبنیات، توتون، برنج و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان ولدبیگی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، لبنیات، توتون، برنج و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
حافظ، نگاهدارنده، (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، - آذربایگان، نگاه دارنده و حافظ آتشخانه، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، در کلمه آذربایجان یاقوت می گوید مرکب است از آذر بمعنی آتش و بایگان بمعنی حارس، (یادداشت مؤلف به ترجمه از تاج العروس در کلمه ذرب)، اما ظاهراً صحیح آن است که کلمه آذربایجان از نام آترپانوس یکی از سرداران پیش از اسلام و پسوند ’گان’ مرکب است، و رجوع به آذربایجان شود، کودک فربه، (ناظم الاطباء) (آنندراج)، نامی که به طفل بسیار کوچک دهند، (از فرهنگ دزی ج 1 ص 49)
حافظ، نگاهدارنده، (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، - آذربایگان، نگاه دارنده و حافظ آتشخانه، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، در کلمه آذربایجان یاقوت می گوید مرکب است از آذر بمعنی آتش و بایگان بمعنی حارس، (یادداشت مؤلف به ترجمه از تاج العروس در کلمه ذرب)، اما ظاهراً صحیح آن است که کلمه آذربایجان از نام آترپانوس یکی از سرداران پیش از اسلام و پسوند ’گان’ مرکب است، و رجوع به آذربایجان شود، کودک فربه، (ناظم الاطباء) (آنندراج)، نامی که به طفل بسیار کوچک دهند، (از فرهنگ دزی ج 1 ص 49)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد در 13 هزارگزی باختر فیروزآباد، سکنۀ آن 300 تن، آب از چشمه، محصول آن غلات است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، آشی که از بنه پزند، (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)، آشی که از بن پزند و بن را به عربی حبهالخضراء گویند، (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد در 13 هزارگزی باختر فیروزآباد، سکنۀ آن 300 تن، آب از چشمه، محصول آن غلات است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، آشی که از بنه پزند، (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)، آشی که از بن پزند و بن را به عربی حبهالخضراء گویند، (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)