جدول جو
جدول جو

معنی بایستنی - جستجوی لغت در جدول جو

بایستنی
واجب، لازم، برای مثال بگفتند کز ما تو داناتری / به بایستنی ها تواناتری (فردوسی۲ - ۱۹۶)
تصویری از بایستنی
تصویر بایستنی
فرهنگ فارسی عمید
بایستنی
(یِ تَ)
چیز لازم. آنچه مورد حاجت است. لازم. واجب. (ناظم الاطباء). مورد نیاز. مورد احتیاج. شایستنی:
ز بایستنی هرچه در گنج بود
ز دینار و ز گوهر نابسود.
فردوسی.
بگفتند کز ما تو داناتری
به بایستنی ها تواناتری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، واجب بودن، بایسته بودن، وایست، باییدن، دربایستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانستنی
تصویر دانستنی
درخور دانستن، سزاوار دانستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باستانی
تصویر باستانی
قدیمی، دیرینه، تاریخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایگانی
تصویر بایگانی
عمل بایگان، ضبط، جایی که نامه ها و اسناد ادارات دولتی یا بنگاه های ملی نگهداری می شود، آرشیو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شایستگی
تصویر شایستگی
شایسته بودن، لیاقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایستگی
تصویر بایستگی
ضرورت، ضروری و لازم و مورد حاجت بودن
فرهنگ فارسی عمید
(یِ تَ / تِ)
وجوب. ضرورت:
جهان را چو باران به بایستگی
روان را به دانش به شایستگی.
فردوسی.
بگفت آنکه باید ز شایستگی
هم از بندگی هم ز بایستگی.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ)
هرچیز شایسته و سزاوار و لایق ومناسب، هر چیز واجب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
لازم بودن. واجب بودن. ضروری بودن. (ناظم الاطباء). لزوم. وجوب. محتاج ٌالیه بودن. (آنندراج). ضرورت داشتن. لزوم داشتن. واجب آمدن. احتیاج پیدا شدن. مورد نیاز بودن. بکار بودن. محتوم بودن. و این فعل از افعال تأکید است که با سایر افعال صرف می شود و تأکید در صدور آنها می کند مانند فعل باییدن و شایستن وتوانستن. (ناظم الاطباء). لازم گشتن. (فرهنگ نظام). در فعل ماضی فقط واحد غایب (بایست) و واحد حاضر (بایستی) استعمال شده و در مضارع فقط غایب واحد (باید). (فرهنگ نظام) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
همی بایدت رفت و راه دور است
بسنده دار یکسر شغل ها را.
رودکی.
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی.
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی.
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
دقیقی.
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارۀ من یکی است.
ابوشکور.
چو دینار باید مرا یا درم
فرازآورم من ز نوک قلم.
ابوشکور.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دم.
ابوشکور.
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی.
معروفی.
از شعر جبه باید و از گبر پوستین.
باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش.
منجیک.
و امیران ختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم). و باران خواهند به وقتی که شان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم).
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی دسته.
کسائی.
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است، چرا باید سوگند.
عماره.
مرا نام باید که تن مرگ راست.
فردوسی.
بر آن سان که آمد ببایست ساخت
چو سوی یلان اسب بایست تاخت.
فردوسی.
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.
فردوسی.
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی.
فرخی.
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه.
فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
هر نشاطی را بخواه وهر مرادی را بجوی
هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای.
منوچهری.
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه باید.
منوچهری.
آنکس که نباید بر ما زودتر آید
تو دیرتر آیی ببر ما که ببایی.
منوچهری.
چون بهر صید راست خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش.
بونصر طالقان.
کنون تو پادشاهی جست بایی
کجاجز پادشاهی را نشایی.
(ویس و رامین).
و بدر شهر آمد که شهر را باید... (تاریخ سیستان). امیر گفت بونصر فرستاده است ازباغ خود، خواجه گفت، بایستی که این باغ را دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص 346). خداوند را (مسعود را) ولایت زیادت شد و مردان کار بباید و چون اریارق دیر به دست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). خواجه گفت: بوالنصر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید. (همان کتاب ص 286).
چو کاری برآید بی اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج.
اسدی.
و برقع از روی خود برمی داشت تا یکبارمردم در روی او نظر میکردند تا روز دیگر طعام و شراب نبایستی. (قصص الانبیاء ص 79). وزیر گفت ترا چه می باید، گفت بزندان حاکم باشم. (قصص الانبیاء ص 179).
گر بماند جهان چه سود ترا
ور نماند ترا چه می باید؟
ناصرخسرو.
تو چه گویی که مر چرا بایست
این همه خاک و آب و ظلمت و نور.
ناصرخسرو.
کردار ببایدت به اندازۀ گفتار.
ناصرخسرو.
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز ببایدش یکی مبدا.
ناصرخسرو.
و تا مادام آماس خام باشد، غذا کشکاب و اسفاناخ و ماش مقشر باید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هر چیز که هست آن چنان می باید
آن چیز که آن چنان نمی باید نیست.
خیام.
خیز مسعود سعد رنجه مباش
اینچنین اند و اینچنین بایند.
مسعودسعد.
اندر عهد قباد مزدک بیرون آمد بدعوت کردن و گفت به مال و زن و هرچه باشد مردم متساوی بایند. (مجمل التواریخ و القصص). بناء کار خود بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را بایدکه همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه).
عنصری بایستی اندر مجلس تو مدح گوی
من که باشم یا چه باشد در جهان خود شعر من.
سوزنی.
تا بدانستمی ز دشمن دوست
زندگانی دوبار بایستی.
عمادی شهریاری.
آنچه بایست ندادند بمن
و آنچه دادند نبایست مرا.
خاقانی.
آنچه آمد مرا نمی بایست
و آنچه بایست بر نمی آید.
خاقانی.
نه جامه بباید ز خیر الثیابی
نه جایی بباید به خیر البقاعی.
خاقانی.
با هاشم علوی نجوم دانستی، اصفهبد را گفت امروز مصاف می بایی داد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). تو او را به همه ابواب معذور بایی داشت. (تاریخ طبرستان). گفت با من سوگند بایی خورد. عبداﷲ سوگند خورد. (تاریخ طبرستان). لامحاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی رسانید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و بعد از خراب... دانست که کارها بوقت باید. (تاریخ جهانگشای جوینی).
نخفت ارچند خوابش می ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست.
نظامی.
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست، با دل، درد باید.
نظامی.
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد.
مولوی.
الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. (صاحبیه سعدی).
چه می باید از ضعف حاکم گریست
که گر من ضعیفم پناهم قویست.
سعدی.
نبایستی ازاول عهد بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن.
سعدی.
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید.
سعدی.
به عقلش بباید نخست آزمود
به قدر هنر پایگاهش فزود.
سعدی.
جد و جهدی بکار می باید
آنکه را وصل یار می باید.
اوحدی.
ورنه این دردسر چه می بایست
همه خود بود هرچه می بایست.
اوحدی.
اگر سرای جهان را سزا جزایی نیست
اساس او به ازین استوار بایستی.
حافظ.
به نیمشب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز.
حافظ.
بهر کس آنچه می بایست داده است.
وحشی.
شوره بومست جهان ورنه بعهد مژه ام
سر بسر دهر گلستان ارم بایستی.
طالب آملی.
یار رنجید ز بدمستی دوشت حاتم
باده بایست به اندازه خوری زور نبود.
حاتم کاشی.
لغت نامه دهخدا
باستانی. قدیم. کهنه. و این صورت را بیرونی در التفهیم بیشتر در مورد ایرانیان قدیم فرموده است. (ازمقدمۀ جلال الدین همائی بر التفهیم بیرونی ص قلو) ، ضباط. کسی که نامه ها و نوشته های اداری را در محلی نگاه میدارد تا هنگام نیازمندی بتوان به آسانی از آنها استفاده کرد. (لغات مصوبۀ فرهنگستان). متصدی بایگانی. متصدی آرشیو، خزانه دار. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خزینه دار. (فرهنگ ضیاء). خازن. گنجور
لغت نامه دهخدا
تصویری از بایستانی
تصویر بایستانی
باستانی، قدیم، کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شایستگی
تصویر شایستگی
حالت و کیفیت شایسته، سزاواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانستنی
تصویر دانستنی
قابل دانستن، ادراک شدنی قابل ادراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشایستن
تصویر بشایستن
سزاوار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایگانی
تصویر بایگانی
ضبط شدن، در پرونده قرار گرفتن نامه، نگاهدارنده
فرهنگ لغت هوشیار
قدیمی کهن. یا آثار باستانی. آثار و ابنیه قدیمی و تاریخی اشیا عتیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، ضروری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه رها نتواند شد نجات نیافتنی مقابل رستنی. آنچه نتواند رویید نروییدنی مقابل رستنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایگانی
تصویر بایگانی
جایی که در آن اسناد و مدارک اداری نگه داری می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شایستگی
تصویر شایستگی
((یِ تَ یا تِ))
لیاقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باستانی
تصویر باستانی
قدیمی، کهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
((یِ تَ))
لازم بودن، ضرورت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایستگی
تصویر پایستگی
ثبات، بقا، ثبت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شایستگی
تصویر شایستگی
با لیاقتی، صلاحیت، لیاقت، عرضه، کمالات، استحقاق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایگانی
تصویر بایگانی
آرشیو، ضبط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایستگی
تصویر بایستگی
ضرورت، لزوم، وجوب، اجبار
فرهنگ واژه فارسی سره
ضرور بودن، لازم بودن، واجب بودن، شایسته بودن، مناسب بودن، درخور بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دانستنی
تصویر دانستنی
Knowable
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شایستگی
تصویر شایستگی
Aptitude, Suitableness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دانستنی
تصویر دانستنی
познаваемый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شایستگی
تصویر شایستگی
способность , соответствие
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دانستنی
تصویر دانستنی
erkennbar
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شایستگی
تصویر شایستگی
Begabung, Geeignetheit
دیکشنری فارسی به آلمانی