جدول جو
جدول جو

معنی باگایا - جستجوی لغت در جدول جو

باگایا
نام سرداری در زمان داریوش اول (بزرگ)، اری تس نامی از جانب کوروش والی سارد بود، داریوش پارسیها را طلبیده تصمیم کرد اری تس را از جهت قتل میتروباتس سردار دیگر ایرانی از میان بردارد، سی نفر از پارسیها حاضر شدند که این خدمت را انجام دهند، داریوش قرعه کشید و قرعه بنام باگایا پسر آرتونت درآمد، باگایا احکامی راجع بکارهای مختلف نوشته به مهر داریوش رسانید و عازم سارد شد، پس از ورود نزد والی رفت و نامه ها را یک بیک درآورده به دبیرشاهی داد که بخواند، منظورش این بود که اثر حکم را در او بداند، وقتی که دید همه در برابر مهر داریوش تعظیم میکنند حکمی بدین مضمون درآورد: ’پارسیها، داریوش شاه به شما امر میکند که دیگر مستحفظ اری تس نباشید’، بمحض شنیدن این حکم، مستحفظین نیزه های خودشان را فرود آوردند، باگایا حکمی دیگر بیرون آورد بدین مضمون: ’پارسیها، داریوش شاه بشما میفرماید اری تس را بکشید’، بمجرد شنیدن این حکم پارسیها شمشیر خود را برهنه کرده اری تس را نابود کردند، (از ایران باستان ج 1 ص 558 و 559)، شکسته شدن بال، خرد شدن بال، خفض جناح:
چون شکست او بال آن رأی نخست
چون نشد هستی بال اشکن درست،
مولوی (مثنوی)،
، بازپس ماندن، همگامی و برابری نتوانستن، به عجز مقر آمدن:
همسفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پر انداختند،
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماهایا
تصویر ماهایا
(دخترانه)
نام مستعار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نابایا
تصویر نابایا
غیر ضروری
فرهنگ فارسی عمید
معرب آن بطاویه است، اکنون این شهر را جاکارتا نامند و پایتخت جزیره جاوه میباشد، جمعیت آن 435هزار تن است و سابقاً این نام بر مستملکات هلند اطلاق میشده است، (اعلام المنجد)، و رجوع به جاکارتا و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
احمد بن علی بن احمد بن محمد بن عبداﷲ الربی باغایی مقری، مکنی به ابوالعباس، وی بسال 376 هجری قمری باندلس آمد و در مسجد جامع قرطبه به قرائت قرآن پرداخت، محمد بن ابی عامر ملقب به منصور او را برای تربیت پسرش عبدالرحمن انتخاب کرد، اما چندی بعد بر او خشم گرفت و ویرا تبعید کرد، باغایی در سال 345 هجری قمری در باغایه متولد شده و در ذیقعده 401 هجری قمری در گذشته است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
شهری است بزرگ در اقصای مغرب افریقا بین مجّانه و قسطنطنیه. (از معجم البلدان و مراصد الاطلاع). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بخشش و عفو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُرَ)
نام وادیی است در شعر. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
تصغیر بازاری است و این دلیل بر این است که الف برای تصغیر هم می آید کذا فی القنیه، (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
نام ایالتی است در مجارستان که مابین دو نهر دراوه و دانوب واقع گشته است، طولش 88 و عرضش 66 هزارگز میباشد، و مرکزش قصبۀ فنف کیرش (یعنی پنج کلیسا) میباشد، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
منسوب به باغایه از شهرهای افریقا
لغت نامه دهخدا
(باحاما)
باهاما. مجموعۀ جزایر باحاما، یا جزایر لوکی. مستعمرۀانگلستان در اتلانتیک در شمال آنتیل بزرگ که بوسیلۀکانال باحاما جدا میشود. بطول تقریبی هزار کیلومتر دارای 53800 تن جمعیت و در یکی ازین جزایر بود (سان سالوادور) که کلمب بسال 1492 میلادی بدنیای جدید رسید. رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 ص 12 شود، مشرق. (برهان) (تفلیسی). بمعنی مشرق اکثر است. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). و لفظ باختر مخفف بااختر است و اختر آفتاب را گویند و ماه را نیز اختر میگویند. (غیاث). بمعنی مشرق و خاور آید. (شرفنامۀ منیری). خراسان. تحقیق آن است که باختر مخفف بااختر است و اختر ماه و آفتاب هر دو را گویند پس باختر مشرق و مغرب را توان گفت و ازین جهت متقدمین بر هر دو معنی این لفظ را استعمال کرده اند لیکن خوار مرادف خور بیشتر آمده ازین جهت خاور بیشتر بمعنی مشرق استعمال می شود و بنابرین آفتاب را عروس خاوری گفته اند چنانکه خاقانی گفته است:
درده ازآن چکیده خون زایلۀ تن رزان
کابلۀ رخ فلک برده عروس خاوری.
در فرهنگ دساتیر آمده که معنی باختر بمشرق کردن خطای بزرگ و غلط محض است که خور نام آفتاب است و شید بمعنی روشنی و همین اصح است. (آنندراج) (انجمن آرا) :
چوخورشید سر برزد از باختر
سیاهی بخاور فروبرد سر.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
چو بشنید بدگوهر افراسیاب
که شد طوس و رستم بر آن روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کین و سری پر ز جنگ.
فردوسی.
چو از باختر برزند تیغ هور
ز کان شبه سر برآرد بلور
فردوسی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر.
فرخی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.
فرخی.
چو مهر آورد سوی خاور گریغ
هم از باختر برزندباز تیغ.
عنصری.
چو برزد درفشنده از باختر
دواج سیه را سپید آستر.
عنصری (از صحاح الفرس).
خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم
پیدا شد اندر باختر بر آستین شب ظلم.
لامعی (از صحاح الفرس).
خدش بسرو باختری بر فسوس کرد
قدش بسرو غاتفری به مفاخره.
سوزنی.
رایت خوبی چو برفروزی رخسار
از بر خورشید باختر زده داری.
سوزنی.
فخر من یادکرد شروان به
که مباهات خور بباختر است.
خاقانی.
آفتابی که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر اوست.
خاقانی (در صفت خربزه) .
همه شب منتظر میبود تا صبح صادق از افق باختر شارق گردد. (سندبادنامه ص 183)، مغرب را گویند. (برهان) (اوبهی). غرب، خورپران، خوربران. (التنبیه والاشراف چ لندن 1893م. ص 31). بمعنی مغرب و خاور بمعنی مشرق و بخلاف نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) :
چو خورشید درباختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه گرد.
فردوسی.
چو خور چادر زرد در سر کشید
بشد باختر چون گل شنبلید.
فردوسی.
همی بود تا تیره تر گشت روز
سوی باختر گشت گیتی فروز.
فردوسی.
چو از باختر چشمه اندرکشید
شب آن چادر تار بر سر کشید.
فردوسی.
چو آمدش از شهر بربر گذر
سوی کوه قاف آمد و باختر.
فردوسی.
کنون خاور او راست تا باختر
همی بشکند پشت شیران نر.
فردوسی.
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان و از خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی...
فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فر او کان زر.
فردوسی.
وز نور تا بظلمت و از اوج تا حضیض
وز باختر بخاور و از بحر تا برند.
ناصرخسرو.
چرا خورشید نورانی دو عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.
زاغ شب از باختر نهان شد چون دید
کآمد باز سپید صبح ز خاور.
مسعودسعد.
باختر در لرزه افتاد از نهیب
گرچه او لشکر سوی خاور کشید.
مسعودسعد.
چرخ را نشرۀ نون والقلم است از مه نو
کآنهمه سرخی در باختر آمیخته اند.
خاقانی.
ز حد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته ام کشور بکشور.
نظامی.
شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر.
بوستان.
من از یمن اقبال این خاندان (ایلخانیان)
گرفتم جهان را به تیغ زبان
من ازخاوران تا در باختر
ز خورشیدم امروز مشهورتر.
سلمان ساوجی.
(از تاریخ ادبیات برون ج 3 ترجمه حکمت ص 292)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قریه ای است از اعمال واسط. (سمعانی). رجوع به بادرایایی شود. قریه ای است به نهروان و آن شهر کوچکی است نزدیک باکسایا میان بندنیجین و نواحی واسط و محصولش خرمای قسب خشک است که در نهایت خوبی و خشکی است. گویند نخستین قریه ای که از آن برای آتش ابراهیم علیه السلام هیزم گرد آوردند این قریه بود. (معجم البلدان). بادرایا و باکسایا، دو قصبۀ دیگر است و با چند موضع از توابع بیات است و در محصول و آب و هوا مانند دیگر ولایات عراق عرب است و در بیات آب روان نیز تلخ است اما آب کاریزش که بر یک فرسنگی بیات است، خوش طعم بود و حقوق دیوانی آن چهار تومان و شش هزار دینار رایج است و در بادرایا قسب بسیار است. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 39). از آنجاست کامل الفتح بن ثابت بن شاپور، ابوتمام الضریر. (مجمل التواریخ ص 208). رجوع به بادآورد و بادرایه شود، قوت که مردم بکار دارند در هر روز پیوسته. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 427). خوراک و قوت هرروزه. (برهان) (آنندراج). طعامی که بدان تنها ازمردن توان رست. قوت لایموت:
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد بادروزۀ نبرد
همی اسب جنگی بکشت و بخورد.
فردوسی.
یکی جامه وین بادروزه ز قوت
دگر این همه بیشی و برسریست.
کسائی. (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 428).
تنی درست و هم قوت بادرروزه فرا
که به ز منت بیغاره کوثر و تسنیم.
کسائی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 428).
، جامۀ کهنه و لباسی که هر روز پوشند. (برهان) (آنندراج). لباس هرروزه. (انجمن آرا). جامۀ کهنه، بتازیش بذله خوانند. (شرفنامۀ منیری) : الابتذال، باد روزه کردن جامه را و جز آن. (زوزنی). بادروزه داشتن جامه یعنی جامه برای کار پوشیدن. (مجمل). الامتهان، بادروزه داشتن. (زوزنی). بادروزه داشتن جامه یعنی جامۀ کار داشتن ای جامۀ خدمت. (مجمل). بذله، جامۀ بادروزه. (زمخشری). جامۀ همه روزه. (ربنجنی). و جامۀ خدمت. (مجمل). التّبذﱡل، بادروزه داشتن جامه و خود را. بادروزه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مجمل). جامۀ خانه و بی زینت در بر کردن. بادروزه داشتن خویش را. (زوزنی). متبذل (م ت ب ذ ذ / ذ) ، بذله پوش و کسی که عمل نفس خود کند و بادروزه دارد خود را. (منتهی الارب). تفضل، جامۀ بادروزه پوشیدن برای کار. فضل، جامۀ بادروزه که زنان در وقت عمل و کار پوشند. (منتهی الارب). فضله، بادروزه که در وقت کار و خواب پوشند. مبذل، جامۀ کهنه و جامۀ بادروزه. (منتهی الارب). مبذله، جامۀ بادروزه و کهنه. (منتهی الارب). مذیّل، آنکه در بادروزه دارد خود را و کار نفس خود کند. (منتهی الارب). مفضل، جامۀ بادروزه. (ربنجنی). جامۀ بادروزۀ زن. مفضله، جامۀ بادرزوۀ بی آستین که زنان وقت کار و خدمت پوشند. (منتهی الارب)، چیزی را گویند که مردم را همیشه در کار باشد. (برهان) (آنندراج). هرچه آنرا اکثر بکار بسته باشند. (شرفنامۀ منیری). آن بود که مردم را پیوسته هر روز بکار آید. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (اوبهی). آن بود که مردم مدام چیزی را بکار دارند (کذا). (فرهنگ اسدی چ اقبال صص 427- 428)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قریه های حلب از نواحی عزیز که درحدیث آدم علیه السلام یاد شده است، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ)
نام شهری در مسیر اسکندر به مشرق، به روایت کنت کورث (کتاب 8 بند 2) اسکندر از بازریا به مرکند مراجعت کرد. (ایران باستان ج 2 ص 1730) ، شکافته به کاردو غیر آن: بریده دست خویش بر بر من فرود آورد، همه آن باز کرده راست گشت. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ / رُو)
که نپاید، که پاینده نیست، گذرا، فانی، غیرثابت، که گذران است و دائمی نیست، مقابل پایا به معنی ابدی و ثابت و باقی
لغت نامه دهخدا
مقابل بایا، ممتنع، مقابل واجب، غیرضروری
لغت نامه دهخدا
شتران
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ضبط دیگری از باقطایاء از محال بغداد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
از قرای بغداد است که در سه فرسخی قطربل واقع شده است. این ناحیه را باقطیا نیز خوانده اند. (از معجم البلدان). در مراصدالاطلاع ضبط دیگر آن باقنطیا آمده است. (و شاید مصحف آن باشد)
لغت نامه دهخدا
باقارا، حاکم نشین ناحیۀ مورت و موزل بفرانسه که 5600 تن جمعیت دارد و شیشه سازی آن معروف است، و رجوع به باقارا شود
لغت نامه دهخدا
شهری است بین بندنیجن و بادرایای بغداد و از نواحی نهروان. (ازمعجم البلدان) (مراصد الاطلاع). قصبه ایست بین بغداد و واسط. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 205) و گویند قباد برای تعمیر آن شهر عده ای را بدانجا کوچانید. (از معجم البلدان). بادرایا و باکسایا دو قصبه است و با چندین موضع از توابع بیات است و در محصول و آب و هوا مانند دیگر ولایات عراق عرب است. (از نزهه القلوب ج 3 ص 39)
لغت نامه دهخدا
تلفظ لاتینی: اوسریوس ژاک. (1580- 1656 میلادی، از مردم انگلستان، متولد در ’دوبلین’، نویسندۀ کتابی در علم ازمنۀ مذهبی
لغت نامه دهخدا
نام سرداری افسانه ای در تاریخ ارمنستان، ارامنه گویند: هایک دوم متحد بخت النصر دوم بود و با او بیت المقدس را در محاصره داشت، در میان اسرایی که از یهود آوردند خانوادۀ شامبات بود و پسر شامبات را باگارات مینامیدند، افراد این خانواده از جهت عقل و زرنگی بمقامات عالی و بعدها در قرن نهم میلادی بسلطنت ارمنستان و گرجستان رسیدند، در گرجستان هنوز هم کسانی هستند که خودرا اعقاب با گارات (باگرات) میدانند و باگراتیون خوانده میشوند، (از ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2268)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مصغر بالای. بالای کوچک.
لغت نامه دهخدا
منسوب ببالا، رجوع به بالا شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
مرکّب از: با + مایه، که مایه دارد. مایه دار.
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نام قریه ای به کوفه در ساحل فرات، و گویند ابراهیم بدانجا نزول فرمود و از اینرو یهود مردگان را در آن بخاک سپارند تبرک را. (یادداشت مؤلف). نام ناحیه ای از کوفه. در اخبار است که ابراهیم خلیل بر خری از بابل خارج شد و لوط نیز همراهش بود تا به بانقیا رسید... اعشی گوید:
فما نیل مصر اذ تسامی عبابه
و لابحربانقیا اذا راح مفعما (الخ).
وباز گوید:
قدسرت مابین بانقیا الی عدن
و طال فی العجم تکراری و تسیاری.
در فتوح عرب نیز ذکر آن آمده است که چون خالد بن ولید به عراق آمد، بشیر بن سعد را به بانقیا فرستاد در برابر او فرخ بنداد با سپاهی برآمد ولی بشیر برآن سپاه چیره شد و فرخبنداد بقتل رسید. بشیر نیز مجروح شد و بازگشت و در عین التمردرگذشت. پس خالد، جریر بن عبداﷲ را به بانقیا فرستاد. بصبهری بن صلوبا با او مقابله کرد و سرانجام با هزاردرهم و یک طیلسان مصالحه کردند... (از معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ملکاری بخش سردشت شهرستان مهاباد که در 7500گزی شمال خاوری سردشت و در 4 هزارگزی شمال راه بیوران به سردشت قرار گرفته است، ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل و سالم و دارای 196 تن سکنه، آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل عمده مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آن جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
بندری از بنادر جزیره کرس در دریای مدیترانه، برابر جزیره الب که دارای 22550 تن سکنه است، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1196 شود
لغت نامه دهخدا
آنکه گویا نیست، که سخن گفتن نتواند، غیرناطق، مقابل گویا:
چو مدحش گفت نتوانی چه گویا و چه ناگویا
چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا،
فرخی،
رجوع به گویا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناگویا
تصویر ناگویا
آنکه سخن نتواندگفت غیرناطق عجم صامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناپایا
تصویر ناپایا
ناپایدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با این
تصویر با این
با وجود این مع هذا علاوه بر این
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی هشت و نه گونه ای از منگیا (قمار برهان) نوعی از بازی با ورق که بین یک بانکدار و عده ای بازی کن انجام شود
فرهنگ لغت هوشیار