جدول جو
جدول جو

معنی باکیاست - جستجوی لغت در جدول جو

باکیاست(سَ)
مرکّب از: با + کیاست، زیرک. ظریف. ظریفه. کیّس. عاقل. فهیم. لبیب. و رجوع به کیاست شود
لغت نامه دهخدا
باکیاست
سیاس، سیاستمدار، زیرک، هوشمند، کاردان، مدبر
متضاد: بی تدبیر، بی کیاست، نامدبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بافراست
تصویر بافراست
باهوش، زیرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باقیات
تصویر باقیات
باقی ها، پایدارها، پاینده ها، جاویدها، بازمانده ها، به جامانده ها، جمع واژۀ باقی
باقیات صالحات: کارهای خوب و آثار خوب که از انسان باقی بماند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باکفایت
تصویر باکفایت
باعرضه، باجربزه، شایسته، لایق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازیافت
تصویر بازیافت
به دست آوردن دوبارۀ مواد قابل مصرف از مواد استفاده شده، یافتن دوبارۀ چیزی، دریافت
فرهنگ فارسی عمید
(قَ دَ نِ / نَ دَ)
بازخیز، قیامت، رستخیز، حشر، (آنندراج)، قیامت، روز رستخیز، (ناظم الاطباء)، نشر، محشر، مقدار کاری که از یک دستگاه فنی گرفته میشود، ضریب انتفاع
لغت نامه دهخدا
بابوار و دارای باب و فصل، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ یَ)
از با+ کفایت، لایق. قابل. باوقوف. (ناظم الاطباء). و رجوع به کفایت شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ سَ)
مرکّب از: با + فراست، باهوش. زیرک. رجوع به فراست شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام افراد یکی از خانواده های قدیمی کرنتوس بود که از آن خانواده هفت تن برآن شهر سلطنت کردند. لکن در سال 658 قبل از میلاد دوران حکومت اشراف کرنت بپایان رسید و باکیادس از آن شهر رانده شدند و بازماندگان آن خانواده ناچار به سی سی لیا و اسپارتا سفر کردند. (ترجمه تاریخ تمدن قدیم فوستل دکولانژ)
لغت نامه دهخدا
ابوعبداﷲ مالک بن احمد بن علی بن ابراهیم فراء، او راست جزئی در حدیث، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مرکّب از: با + لیاقت، که لیاقت داشته باشد. که لایق باشد. و رجوع به لیاقت و لایق شود
لغت نامه دهخدا
(لَ فَ)
پیدا کردن. به دست آوردن: من در اثنای آن گیرودار و در ضمن آن پیکار و کارزار (در) اندیشۀبازیافت آن جوان میبودم. (مقامات حمیدی)، مار افسانه ای که نگاه آن آدمی را میکشت و گمان میکردند که اگر در آیینه بنگرد خود را نیز میکشد. و رجوع به باسیلیقون شود
لغت نامه دهخدا
منسوب است به بانیاس، شهری از شهرهای شام، (از انساب سمعانی)، کیستار، (ناظم الاطباء)، در بیت ذیل از ابوشعیب به معنی ببک و ببه و نی نی و مردم و مردمک چشم است و یا صورتی است از ببک:
دلمان چو آب بادی تنمان بهار با دی
از بیم چشم حاسد، کش کنده باد باهک،
ابوشعیب،
و نیز رجوع به ابوشعیب شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
باتدبیر. چاره جوی. پیش بین و کاربر.
لغت نامه دهخدا
تصویری از باقیات
تصویر باقیات
بازمانده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادیانت
تصویر بادیانت
دیندار متدین دین دار بادین مقابل بی دیانت بی دین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با سیاست
تصویر با سیاست
با تدبیر، چاره چوئی، آنکه به اصول دیپلماسی آشنا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازخاست
تصویر بازخاست
قیامت، رستخیز، حشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بافراست
تصویر بافراست
آنکه فراست دارد باهوش زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازیافت
تصویر بازیافت
دوباره بدست آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باکفایت
تصویر باکفایت
لایق، قابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیاقت
تصویر بالیاقت
کسی که لیاقت داشته باشد، کسی که لایق است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاکیات
تصویر زاکیات
مونث زاکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکاست
تصویر برکاست
کمی، کاهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باتیست
تصویر باتیست
نوعی پارچه نخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازیافت
تصویر بازیافت
آن چه که بی زحمت و رنج به دست آید، به دست آوردن مواد قابل استفاده از موادی که قبلاً مصرف شده اند، پیدا کردن و به دست آوردن آن چه گم شده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باکلاس
تصویر باکلاس
((کِ))
ویژگی آن که مقررات و آداب اجتماعی را به خوبی رعایت می کند، دارای کیفیت خوب یا مطلوب نسبت به مجموعه همانند خود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باکفایت
تصویر باکفایت
((کِ یَ))
کافی، باعرضه، شایسته، مقابل بی کفایت
فرهنگ فارسی معین
بی تدبیر، ناکاردان، نامدبر
متضاد: مدبر، بی سیاست
متضاد: باکیاست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حاصل، یافته، استحصال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیرک، فهیم، باهوش، هوشمند، فراستمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باجربزه، باعرضه، کاردان، باوجود، شایسته، لایق
متضاد: بی کفایت، نالایق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیندار، مومن، متدین، متقی
متضاد: بی دیانت
فرهنگ واژه مترادف متضاد