جدول جو
جدول جو

معنی باژگه - جستجوی لغت در جدول جو

باژگه
(گَهْ)
مخفف باژگاه. باجگاه. محلی که باج گیرند:
بر باژگه آز نگر نگذری ایراک
این آز نخواهد ز تو جزدیدن بر ناژ.
ناصرخسرو (دیوان ص 504).
و رجوع به باژگاه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باگه
تصویر باگه
(پسرانه)
نام یکی از سرداران هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باژه
تصویر باژه
(پسرانه)
نام یکی از سرداران ایرانی در زمان اردشیر پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باژگاه
تصویر باژگاه
باجگاه، جای گرفتن باج، محل وصول عوارض، محل وصول عوارض گمرکی، باجگاه، باج خانه
در آیین زردشتی جایی که مراسم باج برگزار می شد، برای مثال به برسم شتابید و آمد به راه / به جایی که بود اندر او باژگاه (فردوسی - ۸/۴۵۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
باژخانه، گمرک، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است (به اران بر لب رود ارس نهاده و از وی ماهی خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
پنبۀ نزده. (ناظم الاطباء). محلوج
آواز. نعره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
مخفف بارگاه باشد بمعنی دربار. قصرشاهان. بارگاه. (ناظم الاطباء) (دمزن) :
من آن بارگه را یکی بنده ام
دل از مهتری پاک برکنده ام.
فردوسی.
هر آنکس که باشد ازایرانیان
ببندد بدین بارگه بر میان.
فردوسی.
به آواز از آن بارگه بار خواست
چو بگشاد در باغبان رفت راست.
فردوسی.
از بر ایوان ماه بارگهی خوب بود
ساکن آن خواجۀ فاضل و نیکوبیان.
خاقانی.
بارگه شمس دین طاهر بوجعفر آنک
از شب گیسوی اوست باد سحر مشکبار.
خاقانی.
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسدخذلان.
خاقانی.
بارگه بر سپهر زد بهرام
بار خود کرد بر خلایق عام.
نظامی.
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن آن دوخته.
نظامی.
مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور
شدند آن دیگران از بارگه دور.
نظامی.
ترا در اندرون پرده ره نیست
که هر سرهنگ مرد بارگه نیست.
عطار (اسرارنامه).
چو تو هادی شدی بر خود نگه کن
بدان خود را و قصد بارگه کن.
عطار (اسرارنامه).
حکیم از بخت بیسامان برآشفت
برون از بارگه میرفت و میگفت.
سعدی (صاحبیه).
لغت نامه دهخدا
(ژِ)
ربرت باژه. ادیب انگلیسی متولد در دارلی بسال 1728 میلادی و متوفی در 1801 میلادی این مرد در پنجاه و سه سالگی شروع به نویسندگی کرد، از کتب عمده او جیمز والاس را میتوان نام برد
نام سرداری که در زمان اردشیر دوم و در جنگهای بین لشکریان ایران و لاسدمونی بهمراهی راثین فرماندهی سپاه ایران را داشت. رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1104 شود
لغت نامه دهخدا
(ژِ)
باج. خراج. باژ. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(گِ)
نام پدر مردونت فرماندۀ دسته ای از اهالی جزایر اری تره که در جنگ میکال بکمک خشیارشا شرکت داشت. و رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 1 ص 737 شود، بمجاز، بر بالین:
بالای سر ایستاد روزم
در پستی غم فتاد جانم.
خاقانی.
- امثال:
بالای سرش نشسته عدیله میخواند.
- بالای سر جای دادن، گرامی داشتن. بزرگ قدر شمردن:
اهل عالم میدهندش جای بر بالای سر
هرکه همچون چشم دارد مردمان را در نظر.
میرعلی.
- امثال:
بالای سر ما جا دارد، نزد ما گرامی است. معزز و محترم است.
- به بالا برشدن، ترقی کردن. (زوزنی).
- به بالا برکشیدن، مقام بلند دادن. به پایگاه عالی رسانیدن. به مرتبۀ بلند برکشیدن: مرد گفت اینت بلندهمتی پیرزنی بنگر که او را چگونه بدین بالا برکشیده اند که دریغ می آیدش که وقت خویش مشغول کند به سوءالی ازو. (تذکره الاولیاء عطار).
- دم از بالا بالاها زدن، گزاف گفتن. گزاف خواستن.
- روی به بالا نهادن، بسوی بلندی برشدن.
- ، مجازاً ترقی کردن:
روی نهاده ست کار شاه به بالا
دیدۀما روشن است و کار هویدا.
منوچهری.
- زیر بالا، بمجاز، معکوس. واژگون. برعکس:
بالای چنین اگر در اسلام
گویند که هست، زیر بالاست.
سعدی (طیبات).
- زیر بالا زدن، وررفتن و درآویختن معشوق با عاشق یا زنی با مردی.
، آن حصۀ هرچیز که طرف اعلی و فوق است. (فرهنگ نظام) : بالای اسب، پشت اسب. گردۀ اسب. بر زبر او:
دل مرد جنگی برآمد ز جای
به بالای بور اندر آورد پای.
فردوسی.
، زبر. روی. در ترتیب برتر از دیگری چون قبایی که بروی پیراهنی پوشند. مقابل زیر:
هزار و چهل مرد شمشیر داشت
که دیبا ز بالا زره زیر داشت.
فردوسی.
، بمجاز آسمان. (یادداشت مؤلف) :
کس نمیداند کزین گنبد برون احوال چیست
سر فروکردی اگر شخصی درین بالاستی.
ناصرخسرو.
چو در سبزپوشان بالا رسیدم
دگر جامۀ حرص معلم ندارم.
خاقانی.
چه معنی گفت عیسی بر سر دار
که آهنگ پدر دارم به بالا.
خاقانی.
نسبت سرو بدان قامت رعنا مکنید
از خدا شرم بدارید و ببالا نگرید.
؟.
- امثال:
سر بالا کن خدا را ببین،سر بسوی آسمان کن.
- عالم بالا، ملأ اعلی. (آنندراج). عالم علوی:
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا.
سعدی.
سرو ارچه به رعنایی قامت چمن آراست
رعنائی بالای تو از عالم بالاست.
واله هروی.
، بمجاز، بیش. بر. فوق.
- بالای چیزی، فزون از آن. بر از آن. برتر از آن. بالای آن. متجاوز از آن. بیشتر از آن. بیش از آن.فوق آن: هریک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم چنانک بالای آن کس نبود. (فارسنامۀ ابن بلخی). عبداﷲ عباس گفت او را [یونس را] پس از حبس به رسالت فرستاد با اهل نینوا و ایشان بالای صد هزار مرد بودند. (تفسیر ابوالفتوح رازی). رسول علیه السلام بالای ده سال بمکه مقام کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
بالای مدیح تو سخن نیست
کس زخمه نساخت برتر از بیم.
خاقانی.
جزای نکویی است نام نکویی
که بالای آن ار فزایی نیابی.
خاقانی.
چون نگه کردم خود را دیدم در بدایت درجۀ انبیاء، پس چندانی در آن بی نهایتی برفتم که گفتم بالای این هرگز کسی نرسیده است و برتر از این مقام ممکن نیست. (تذکره الاولیاء عطار).
، ابتداء. اول. صدر. آغاز. سر: اگرچه از بالای این کتاب ذکر اسامی و القاب این جماعت در پادشاهان گفته شد اما اینجا از بهر تخفیف طلب طالبان بر جدول پیشگاه نهاده ام. (مجمل التواریخ والقصص).
، پیشگاه. صدر. مقابل پایگاه. مقابل درگاه و آستانه.
- بالای مجلس، صدر مجلس. مقابل آستانه و درگاه.
، نصب. زبر.
- بر بالا کردن حرفی، نصب دادن آن. منصوب کردن آن.
، جانب.سمت. طرف. (یادداشت مؤلف).
- از بالای ، از طرف.از جانب. از ناحیۀ:
می و یوزو خلعت ز بالای خویش
فرستادمت هم بر آیین پیش.
اسدی.
- ، بخاطر:
حسن خون عالمی میریزد از بالای عشق
ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه است.
صائب.
، کنایه از ملک خراسان. (غیاث اللغات). اهل هند سمت ایران و خراسان را گویند. (ظاهراً بسبب وضع جغرافیایی ایران نسبت به هند)، بمجاز، حد. اندازه. (یادداشت مؤلف) : و اگر بندۀکسی دیگر را کشد لازم بود بر او بها، تا بهایش به بالای مرد مسلمان آزاد رسد از هزار دینار یا ده هزار درهم (تفسیر ابوالفتوح رازی).
گفت دارم من کرم بر جای او
جامۀ هرکس برم بالای او.
مولوی.
- ببالای، باندازۀ... درخورد. در حد. سزاوار:
سرانجام هم جز ببالای خویش
نیابد کسی بهره از جای خویش.
فردوسی.
ببالای اسفندیار است و بس
بدین دژ نیاید جز اوهیچ کس.
فردوسی.
- بر بالای کسی بودن، درخور او بودن:
این جوابی بود بر بالای او
قایم افتاد آن زمان بر پای او.
عطار.
- ، قرین او بودن. همتای او بودن:
به بالای من پور سام است زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال.
فردوسی.
- بر بالای کسی کاری افتادن، درخور او... خورند او... بقدر طاقت او...:
مرا کافتاد بر بالای او کار
نه بر بالای من کاری بیفتاد.
انوری.
، قد و قامت. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). اندام. بشن.برز: به بالا سخت حقیر و کوتاه اند. (ترجمه طبری بلعمی). هادی مردی بود به بالا دراز و بروی نیکو و سرخ و سفید و لب زیرش کوتاه بود. (ترجمه طبری بلعمی).
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و پشت کیانی.
دقیقی.
ای جوجگک بسال و ببالا بلند زه
ای با دو زلف تافتۀ چون کمند زه.
طاهر فضل.
به بالا چو سرو و بدیدار ماه
نشایست کردن بدو در نگاه.
فردوسی.
بر آن برز و بالا و آن فر اوی
بسی بودنی دید و بس گفتگوی.
فردوسی.
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی
ز بالا و دیدار و گفتاراوی.
فردوسی.
به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز.
فردوسی.
چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر.
منجیک.
به روی و بالا ماهی و سروی و نبود
بدان بلندی سرو و بدین تمامی ماه.
فرخی.
ز تیری فزونتر به بالا نبودی
که تیرت همی خورد خون غضنفر.
فرخی.
به بالا و پهنا چو پیلی [شیر] بلند
که از بیم او پیل کردی فرار.
فرخی.
سلطان محمود گفت مردی کافی است، اما بالا و عمامۀ او را دوست ندارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372).
به رخ همچو پرو و ببالا چو سرو
میان همچو غرو و برفتن تذرو.
اسدی (گرشاسب نامه).
همی ریخت برخاک بالای مرد
همی بیخت بر تارک و ترگ گرد.
اسدی (گرشاسب نامه).
بر آیین الف وار بالای راست
بهر جانور بربر او پادشاست.
اسدی (گرشاسب نامه).
به روی خوب و به جسم قوی چه فخر کنی
که نه تو کردی بالای خود چو سرو سهی.
ناصرخسرو.
چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر ترا بالا.
ناصرخسرو.
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
بالات سخن نگوید ای برنا.
ناصرخسرو.
نیکو به سخن شو نه بصورت ازیراک
والا بسخن گردد مردم نه ببالا.
ناصرخسرو.
روایت است که آدم به بالا سخت بلند بود، چون برفتی سرش به آسمان رسیدی. (قصص الانبیاء ص 23). و این طالوت مردی بود از اولاد هود به تن قوی بود و ببالا دراز. (قصص الانبیاء ص 146).
و قائم به بالا مردی میانه بود. (مجمل التواریخ والقصص).
مرا کافتاد بر بالای او کار
نه بر بالای من کاری بیفتاد.
انوری.
اگر صدجان خاقانی ببالایش برافشانم
خجل باشم که این خلعت نه بر بالای او دارم.
خاقانی.
پیش بالای تو هم بالای تو
گوهر از چشم جهان بین آورم.
خاقانی.
برقد همت قبای عزله بریدم
گرچه به بالای روزگار دراز است.
خاقانی.
بکر معانیم که همتاش نیست
جام به اندازۀ بالاش نیست.
نظامی.
سهی سرو ترا بالا بلند است
به بالاتر شدن نادلپسند است.
نظامی.
درخت است بالای جان پرورش
ولد میوۀ نازنین بر سرش.
سعدی (بوستان).
از سروبلند هرگز این چشم مدار
بالای دراز را خرد کم باشد.
سعدی.
که عشق من ای خواجه برخوی اوست
نه برقد و بالای دلجوی اوست.
سعدی (بوستان).
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ.
شدم عاشق به بالای بلندش
که کار عاشقان بالا گرفتست.
حافظ.
در چمن برخاستست از سرو فریادو فغان
تا از آن بالا حدیثی عندلیبان گفته اند.
کمال خجندی.
به بالا کش به سیما خوش به مو دلکش به خو آتش.
قاآنی.
در چمن با چشم گریان وصف بالای ترا
آنقدر کردم که قمری تر شد از بالای سرو.
میرزاصادق دست غیب.
- بلندبالا، بلندقد. بلندقامت. کشیده قامت. عبعب. آخته قامت. درازقامت. عندل. عمّدان. (منتهی الارب) : زن کنیزکان داشت یکی بلندبالا. (کلیله و دمنه).
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالارا.
سعدی.
هزار سرو به معنی به قامتت نرسد
وگر چه سرو به صورت بلندبالائیست.
سعدی (بدایع).
ما تماشاکنان کوته دست
تو درخت بلندبالایی.
سعدی.
- پیل بالا، پیل قامت. دارای قامتی همچون قامت پیل. دارای قدی چون پیل. بلند و عظیم جثه. (برهان) :
فرس پیل بالا و شه پیلتن.
نظامی.
- ، باندازۀ قامت پیل:
ز پای آن پیل بالا را نشاندند
بپایش پیل بالا زر فشاندند.
نظامی.
- درازبالا، بلندقد. بلندقامت. عبعاب. مشنوق. مشمعل. (منتهی الارب) : من که بوالفضلم این بوالمظفر را به نیشابور دیدم سخت بشکوه، درازبالا و روی سرخ. (تاریخ بیهقی). جوانی ترک را دیدم درازبالا. (انیس الطالبین نسخۀ خطی).
- راست بالا، راست قد. راست قامت. بااستقامت. که راست رسته بود:
درختی کو نباشد راست بالا
چو برروید بود زآغاز پیدا.
(ویس و رامین).
- سروبالا، سروقد. دارای قدی چون سرو ببلندی:
بپرسید از بتان سروبالا
که ای ماه بتان خورشید والا.
نظامی.
از آن قطره لؤلؤی لالا کند
وزین صورتی سروبالا کند.
سعدی.
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سرو و جوی
گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی.
سعدی (طیبات).
سروبالای منی گربچمن برگذری
سرو بالای ترا سرو به بالا نرسد.
سعدی (بدایع).
- سهی بالا، آخته قامت. کشیده قامت:
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم برهم بزدی سرو سهی بالا شد.
سعدی (طیبات).
- ، مجازاً معشوق موزون کشیده قامت.
- کوتاه بالا، قصیرالقامه. کوتاه قد. پست قد. قدکوتاه: نتل. رتبل. زوبع. (منتهی الارب). زوبعه. (صحاح اللغه).
- مردبالا، باندازۀ قد یک مرد. ببالای مردی: و قصبه باره ای داشته است اندک، دو مردبالا چنانکه نیزه بر وی رسد و تیغ سوار هم بر وی رسیدی. (تاریخ بیهقی). و ارتفاع آتش در تابستان مردبالایی باشد و در زمستان نیزه بالایی. (جهان نامه چ ریاحی ص 85).
- نیزه بالا، به قد یک نیزه. به اندازۀ یک نیزه. به بلندی یک نیزه:
جایی که گذرگاه دل محزون است
آنجا دو هزارنیزه بالاخون است.
(منسوب به رودکی).
پس بفرمود تا چاهی فراخ بکندند یک نیزه بالا و ایشان را بدان چاه اندر افکندند. (ترجمه طبری بلعمی).
ببالای یک نیزه برف آیدت
به رخ روزگار شگرف آیدت.
فردوسی.
دو نیزه به بالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراکنده کرد.
فردوسی.
آمدن سیلاب در ولایت سیستان چنانکه در کنارۀ خندق و حوالی شهر یک نیزه بالا آب میرفت. (تاریخ سیستان).
، در انجمن آرای ناصری و بتبع او در آنندراج بالا بمعنی سال آمده و به شعر ذیل از فردوسی استشهاد شده است. اما در این شعر معدود عدد هشت یعنی کلمه ’سال’ محذوف است و بالا معنی بر و بیش و فوق دارد نه سال:
چو رستم بپیمود بالای هشت
بسان یکی سرو آزاد گشت.
فردوسی.
- هم بالا، برابر.
- هم بالایی، یکسانی. برابری:
سرو با قامت زیبای تودر مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالایی.
سعدی.
، ارتفاع. (هفت قلزم). مقابل پستی. مقابل عمق. روه. (منتهی الارب) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). برز. علو. (دهار). یکی از ابعاد ثلاثه که اوج گویند. (فرهنگ شعوری). رفعت. بلندی. سمک. (التفهیم). و نیز بیرونی در التفهیم آرد: چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند ای درازا و آنکه ازو کمتر است او را عرض نام کنند ای پهنا و سه دیگر عمق نام کنند ای ژرفا و اگر بلندی بود سمک گویند ای بالا. (التفهیم بیرونی) : خواهم که خورنقی بنا کنی بالای وی دویست ارش و بر سر وی بنائی کنی که مردم آنجا بباشند بتابستان و زمستان. (ترجمه طبری بلعمی). و بحد مشرق دو کوه بود بلند و در میان آن کوه وادئی بود بزرگ و راه گذر از این کوه تا بدان کوه... و اندر میان آن دو کوه فروآمد (اسکندر) و بالای آن کوه خدای داند. (ترجمه طبری بلعمی). پس از پشت لشکرگاه کنده ای کرد بزرگ به بالا ده ارش و به پهنا بیست ارش و پرآب کرد. (ترجمه طبری بلعمی).
دگر گنج کز در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود.
فردوسی.
ز بهر ستودانش کاخ بلند
بکردند بالای او ده کمند.
فردوسی.
نه آتش را بود گرمی نه آهن را بود قوت
نه دریا را بود رادی نه گردون را بودبالا.
فرخی.
اثر نعمت اجدادش پیداست هنوز
بر بناهایی باکوه ببالا هم بر.
فرخی.
ز بس پهنا چو یک نیمه جهان بود
ز بس بالا ستون آسمان بود.
(ویس و رامین).
گفتم بالای کوه قاف چنداست، گفت پانصد سال. (قصص الانبیاء ص 5). صد گز بالای آن دیواری برآورده بودند. (قصص الانبیاء ص 167). و کوشک او را چهارصد گز بالا بود. (قصص الانبیاء ص 103). و میگویند بالای آن صورتها چند بالاء مناره است. (جهان نامه چ ریاحی ص 81).
مسعود بلندهمت آن شاهی
کز همت او فلک ستد بالا.
مسعودسعد.
عمید مطلق منصور بن سعید که چرخ
ز آستانۀ درگاه او ستد بالا.
مسعودسعد.
اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی
کنم ز تنگه به بالای این حصار انبار.
مسعودسعد.
ای شاه بپیمود زمین را و فلک را
جاه تو و قدر تو ببالا و به پهنا.
مسعودسعد.
زهی صدری که از روی بزرگی
فلک را نیست با قدر تو بالا.
انوری.
و از قنقلیان از مردینه ببالای تازیانه ای زنده نگذاشتند. (تاریخ جهانگشای)، رفعت. بلندی. بلندمقامی، درازی. (هفت قلزم) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان قاطع). ضد پهنا. (فرهنگ رشیدی). مقابل پهنا. درازا. طول. (یادداشت مؤلف) :
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.
معروفی.
یکی دیریاز [راه] آنکه کاووس رفت
و دیگر که بالاش باشد دو هفت.
فردوسی.
کنیزان برفتند و برگشت زال
شبی دیریازان به بالای سال.
فردوسی.
سه فرسنگ بالا و پهنا چهل
بجایی ندید اندرو آب و گل.
فردوسی.
یکی شارسان بد به روم اندرون
سه فرسنگ بالای شهرش فزون.
فردوسی.
چهار است فرسنگ بالای او
همیدون چهار است پهنای او.
فردوسی.
یکی جامه افکنده بد زربفت
به رش بود بالاش هفتاد و هفت.
فردوسی.
از تیغ ز بالا بکند موی به دونیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار.
منوچهری.
هیچ موی شکفته از بالا
زارتر زآن میان لاغر نیست.
عنصری.
ماهو دانه نباتی است، وی را برگی است درازا به بالای انگشت. (الابنیه عن حقایق الادویه). و بر عقب جوزا دو ستارۀ روشن بزرگ برمی آیند بر دو سوی مجره که میان ایشان دو نیزه بالا باشد. (اسطرلاب نامه). متأخران اصطلاح برآن کرده اند که تشنج آنرا گویند که ماده اندر عضلۀ عضوی افتد و پهنای عضله زیادت گردد و بالا کم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گرچه فرسنگی بود بالای میدان ملوک
از حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است.
امیر معزی.
دریاست یکی روزگار کان را
بالا نشناسد کسی ز پهنا.
ناصرخسرو.
چه گویی از چه عالم را پدید آورد از اول
نه ماده بود و نه صورت، نه بالا بود و نه پهنا.
ناصرخسرو.
چه بالا و چه پهنا زآن سمن بر
ببودند آن چو دویاران درخور.
(ویس و رامین).
جزیری پر از بیشه هابد وغیش
ببالا و پهنا دو صد میل بیش.
اسدی (گرشاسب نامه).
دژی چرخ بالا به بالا و پهنا
درو هر سرایی به از قندهاری.
قطران.
و آن تخت را چهل ذراع بود بالا وچهل ذراع بود پهنا. (قصص الانبیاء ص 165). و دیگر بعضی از این مسافتها بالا و پهنای ولایتی است و بعضی مسافت میان دو شهر. (جهان نامه چ ریاحی ص 13). چین را بالای چهارماهه راه است و پهنا سه ماهه. (همان کتاب ص 13) .در خواب شدم چنان دیدم که مرا بر آسمان بردند و تا زیر آن عرش بدیدم و آنجا که زیر عرش بود بیابانی دیدم که پهنا و بالای پدید نبود و همه بیابان گل و ریاحین بود. (تذکره الاولیاء عطار)، فاصله. میان. میانه. شکاف: الفتر، بالای میانۀ سبابه و ابهام. الرتب، بالای میان و میانگین. العتب، بالای میانگین و چهارم. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). الفوت، بالای میان هردو انگشت بدرازنا. (السامی فی الاسامی)، ارتفاع. مقابل انخفاض در اصطلاح هیئت و نجوم. (التفهیم ص 165) (یادداشت مؤلف). نقطۀ ارتفاع. سمت الرأس. (یادداشت مؤلف)، رفیع، وبدین معنی مغیر والاست و لغت دیگر نیست. (فرهنگ رشیدی از سامانی)، بمجاز تپه. تل. بلندی. ذروه. کوه بسیار کم ارتفاع. ربوه. مقابل شیب:
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال.
شهید (در صفت اسب).
دو بالا بد اندر میان سپاه
که شایست کردن به هرسو نگاه
یکی سوی ایران یکی سوی تور
که دیدار بودی دو لشکر ز دور.
فردوسی.
زمین آنکه بالاست پهنا کنم
بدان دشت بی آب دریا کنم.
فردوسی.
عنان هیون تکاور بتافت
وز آن جایگه سوی بالا شتافت.
فردوسی.
امیرک را با خود دربالایی بایستادانید. (تاریخ بیهقی). خوارزمشاه بر بالایی ایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند. (تاریخ بیهقی). علی تکین هم بر بالایی ایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
یک است ابلهان را شتاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیب.
اسدی (گرشاسب نامه).
و خود با یک فرسنگ استقبال او باز شد و بر یکی بالا بایستاد تا بزرگان و سرهنگان پذیره همی شدند. (تاریخ سیستان).
- بالا و پست، فراز و نشیب. بلندی و پستی. بالا و پستی. بالا و نشیب:
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست.
اسدی (گرشاسب نامه).
نگه دارندۀ بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی.
نظامی.
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشدآبت از بالا و پست.
مولوی.
ولیکن خداوند بالا و پست.
سعدی.
- بالا و شیب، بلندی و پستی. فراز و نشیب. سربالایی و سرازیری. تپه و دشت:
به قدرت نگهدار بالا و شیب.
سعدی (بوستان).
- تندبالا، بلندی با شیب تند. کوه و یا تپۀ پرشیب. تپه یا کوهچه ای که شیب دامنه اش تند باشد:
یکی تندبالا بد از رزم دور
به یک سو ز راه سواران تور.
فردوسی.
بر آن تندبالا برآمد دمان
همیدون بزه بر به بازو کمان.
فردوسی.
نگه کرد پرموده او را بدید
ز هامون یکی تندبالا گزید.
فردوسی.
- سربالا، مقابل سرپائین و شیب. مقابل سرازیری:
ندیده کس که سربالا رود سیل.
عطار (بلبل نامه).
- شیب و بالا، بالا و شیب:
همه شیب و بالا تن و سر فکند.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باژگاه
تصویر باژگاه
گمرکخانه، باجگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگه
تصویر بارگه
دربار، قصر شاهان، بارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
واحد طول و آن معادلست با: اندازه سر انگشتان تا آرنج، اندازه گشادگی دو دست چون از هم بگشایند، مقداری از دست ما بین سر انگشت کوچک و انگشت شست وجب شبر، یک بند انگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باژگاه
تصویر باژگاه
گمرک
فرهنگ واژه فارسی سره