جدول جو
جدول جو

معنی باژنامه - جستجوی لغت در جدول جو

باژنامه
(مَ / مِ)
لقب. (ناظم الاطباء). رجوع به لقب شود، اگر چه ولف کلمه را تنها بمعنی قدیم آورده ولی از این بیت شاهنامه چنین استنباط میشود که باستان بمعنی هرگز و همیشه است. (یادداشت مؤلف) :
بچین و بهند و ختن باستان
نرانند جز نام من بر زبان.
فردوسی.
و شاید هم دراین بیت تحریفی در کلمه روی داده و محرف کلمه دیگری است، بزبان دری تاریخ را گویند که احوال گذشتگان در او جمع باشد و باستان نامه کتابی است از تواریخ فارسیان. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (هفت قلزم). در زند و پازند بمعنی تاریخ و نوعاً تاریخ قدیم را گویند. (ناظم الاطباء). حافظ ابرو در تاریخ خویش آورده که به زبان پارسی و دری باستان تاریخ را می گویند و دهگان مورخ را و معرب آن دهقان است. (فرهنگ جهانگیری) :
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیده ام.
خاقانی.
باستان نامه به معنی تاریخ تواند بود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
- باستان یهود، تاریخ یهود. (ناظم الاطباء).
، کنایه از دنیا و عالم و دهر و گردون هم هست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) ، بمعنی مجرد هم بنظر آمده که از ترک و تجرید باشد. (برهان قاطع). شخص مجرد. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادنامه
تصویر دادنامه
کاغذی که حکم دادگاه بر آن نوشته شده باشد، ورقۀ حکمیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارنامه
تصویر بارنامه
کاغذ حاوی مشخصات بار، وسیلۀ حمل، گیرنده و فرستنده که در آن وزن و نوع کالاهایی را که از شهری به شهر دیگر حمل می شود می نویسند تا گیرنده به موجب آن از گاراژ یا پست خانه تحویل بگیرد، پروانۀ باریافتن به بارگاه پادشاه، لاف، گزاف، ادعا، مباهات، تفاخر، برای مثال بتی که در سر او هست بارنامۀ حسن / ز شور عشق شده ست این دلم مسخر او ی نه بر مجاز است این شور عشق در دل من / نه بر محال است این بارنامه بر سر او (امیرمعزی - ۵۹۲)، اسباب تجمل و بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماهنامه
تصویر ماهنامه
نشریه ای که ماهی یک بار منتشر می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارنامچه
تصویر بارنامچه
بارنامه، کاغذ حاوی مشخصات بار، وسیلۀ حمل، گیرنده و فرستنده که در آن وزن و نوع کالاهایی را که از شهری به شهر دیگر حمل می شود می نویسند تا گیرنده به موجب آن از گاراژ یا پست خانه تحویل بگیرد، پروانۀ باریافتن به بارگاه پادشاه، لاف، گزاف، ادعا، مباهات، تفاخر، اسباب تجمل و بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارجامه
تصویر بارجامه
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند و در آن خاک، شن، آهک یا چیزهای دیگر می ریزند، تاچه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاهنامه
تصویر شاهنامه
کتابی که در آن سرگذشت پادشاهان ایران، به نظم یا نثر، گرد آمده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ)
اسباب تجمل. (آنندراج) (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
بارنامه. بازنامه. باژنامه. خانمان کثیر و وافر. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
اسباب تجمل و حشمت و بزرگی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). اسباب تجمل و حشمت. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 برگ ب شود:
ز بارنامۀ دولت بزرگی آمده سود
بدین بشارت فرخنده شاد باید بود.
مسعودسعد.
گوئی از بهر حرمت علم است
این همه طمطراق و خنگ و سمند
علم ازین بارنامه مستغنیست
تو برو، بر بروت خویش مخند
چند ازین لاف و بارنامۀ تو
در چنین منزل کثیف و نژند
نارنامه گزین که درگذرد
این همه بارنامه روزی چند.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
ز ابتدا کاندر آمدی بعمل
بیش از این بود بارنامۀ جاه.
انوری.
بخدا ار بملک کون زند
قلزم همت تو موج سرور...
نشود هوش تو سلیمان وار
بچنان بارنامه ها مغرور.
انوری.
بارنامه بکار آب کنید
کارنامۀ خرد به آب دهید.
خاقانی.
درکشیده نقاب زلف به روی
سر کشیده ز بارنامۀ شوی.
نظامی.
گفت کسانی که پیش از شما بودند قدر این نامه بدانستند که از حق با ایشان رسید بشب تأمل کردندی و بروز بدان کار کردندی و شما در این نامه تأمل کردید و عمل بر آن ترک گفتید و اعراب و حروف درست کردید و بر آن بارنامۀ دنیا می سازید. (تذکره الاولیاء عطار).
ضمیر آینه کردار شمس چندین لاف
ببارنامۀ این چند بیت غرا زد.
شمس طبسی.
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
پاچنامه. پازنامه. پاشنامه. لقب، قرین و همال. (برهان). و رجوع به پازنامه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاهنامه
تصویر شاهنامه
کتاب تاریخ و سرگذشت پادشاهان ایرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاهنامه
تصویر گاهنامه
تقویم، دفتری که در آن حساب روزها و ماهها و سالها را چاپ میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
بخت نامه کتاب یا رساله ای که در آن آداب فال گرفتن و ادعیه و دستورهای مربوط نوشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
ورقه یا دفترچه ای که مبین ارزش و خاتمه کار تحصیلی است، جنگ نامه و تاریخ، سالنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالنامه
تصویر سالنامه
نامه ای که در آن وقایع سال نویسند، تقویم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماهنامه
تصویر ماهنامه
مجله یا نشریه که هر ماه یکبار منتشر میشود
فرهنگ لغت هوشیار
نامه و کتاب که به یاد کسی تدوین شود، کتابی که به افتخار کسی تالیف و منتشر شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادنامه
تصویر دادنامه
ورقه ای که حکم دادگاه را بر آن نویسند حکم آماده ابلاغ ورقه حکمیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پازنامه
تصویر پازنامه
پاژنامه
فرهنگ لغت هوشیار
نقشه ای که مسافر و سیاح از حرکت خود بر میدارد، نقشه ای از خشکیها و دریاها که مسافران را بکار آید، سفر نامه
فرهنگ لغت هوشیار
کیسه ای بزرگ و ستبر که بر پشت چارپایان بارکش افکنند و در آن خاک شن آهک و جز آن ریزند جوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنامه
تصویر بازنامه
اسباب تجمل، تفاخر، منت، عفونامه
فرهنگ لغت هوشیار
نامی که پادشاهان بچاکران دهند برای تشریف وی لقب پازنامه پاچنامه پاشنامه، قرین همال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشنامه
تصویر پاشنامه
پاژنامه پازنامه پاچنامه
فرهنگ لغت هوشیار
حکم یا دستوری که از طرف وزارتخانه یا موءسسه ای در نسخه های متعدد نویسند و بشعب و کارمندان ابلاغ کنند متحد المال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیعنامه
تصویر بیعنامه
دستاویز بیع، سند بیع چیزی، قباله خرید چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
کاغذی که در آن وزن و نوع کالاهائی که از شهر بشهر دیگر حمل میشود مینویسند که گیرنده بموجب آن تحویل بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارنامه
تصویر بارنامه
((مِ))
اجازه حضور به درگاه شاهان، برگه ای که در آن نوع کالا، وزن و مشخصات گیرنده و فرستنده کالا در آن نوشته شود، تجمل، تفاخر، غرور
فرهنگ فارسی معین
((بَ مِ))
حکم یا دستوری که از طرف مسؤلین سازمان برای اطلاع تمام کارکنان یک مؤسسه ابلاغ شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادنامه
تصویر دادنامه
((مِ))
ورقه ای که حکم دادگاه را بر آن نوشته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاهنامه
تصویر گاهنامه
نشریه ادواری، مجله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سالنامه
تصویر سالنامه
تقویم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جارنامه
تصویر جارنامه
اعلامیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بخشنامه
تصویر بخشنامه
ابلاغیه
فرهنگ واژه فارسی سره