جدول جو
جدول جو

معنی بأس - جستجوی لغت در جدول جو

بأس
(بَءْسْ)
بؤس. شدت. دلاوری در جنگ. (اقرب الموارد). بأساء قوت در حرب و دلیری. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بامس
تصویر بامس
پامس، پابند، گرفتار، بیچاره، درمانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتس
تصویر باتس
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتو
فرهنگ فارسی عمید
(بَءْجْ)
مستوی. برابر. (منتهی الارب). عدیل. طریقۀ مساوی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
به ترکی یوز را نامند و به هندی حجرالمحک. (فهرست مخزن الادویه). یوز. پلنگ. (دمزن). لغتی است ترکی ریشه پارس بنا بنقل برهان جانوری است شکاری کوچکتر از پلنگ که همان یوز و یوزپلنگ باشد و با کلمه ’ئیل’ بمعنی سال ترکیب شود و سالی را که به روی پلنگ گردش کند ’پارس ئیل’ گویند. ادگار بلوشۀ فرانسوی در توضیحات کتاب جامعالتواریخ رشیدی (ص 56) قسمت فرانسوی آن آرد: در مغولی کلمه بارس در موارد مختلف در ادبیات ترکستان شرقی بمعنی ببر بکار رفته که در سانسکریت و لغت چینی نیز بهمان معنی استعمال شده است. از سوی دیگر مقریزی این کلمه را بطور اعم بمعنی سبع [حیوان درنده ترجمه کرده است و بطور اخص بمعنی شیر آورده. تضاد میان این دوتعبیر واضح است زیرا کلمه بارس در نزد مغولان بمعنی حیوان بسیار بزرگ شکاری بکار رفته که آنرا میشناخته اند یعنی ’ببر’. مغولان و ترکان که بسوریه و مصر رفتند این کلمه را در محاورات خود بکار برده اند و چون درآن منطقه ببر وجود نداشته لذا بر بزرگترین حیوان درندۀ شکاری موجود در آن ناحیه شیر اطلاق شده و معادل ارسلان بکار رفته است. و اما علت اینکه چرا در ایران کلمه بارس ’ببر’ بر یوز و یوزپلنگ اطلاق شده و مفهوم اصلی خود را از دست داده با اینکه در این منطقه این جانور و نام آن ’ببر’ وجود داشته روشن نیست. رجوع به پارس و جامعالتواریخ بلوشه چ 1329 لیدن ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
بارسمبورغ، نام قصبۀ مرکز ایالتی به همین نام در مجارستان، بر نهر غران در 6 هزارگزی شمال غربی لونج واقع گشته است، در گذشته موقع بسیار استواری داشته، ایالتش 142000 تن نفوس دارد که از نژادهای مجار و اسلاو و ژرمن ترکیب یافته اند، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بأو. فخر. مباهات. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درنیافتن کسی را: ما باءهت له، نه دریافتم آن را. (منتهی الارب). ما باءهت له بأهاً، درنیافتم آن را. مقلوب مابهات. (ناظم الاطباء). ما بأه له بأهاً، مافطن له. (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فخر. مباهات کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). فخر آوردن. (تاج المصادر بیهقی). بأواء. (منتهی الارب). بأی.
لغت نامه دهخدا
(تُ)
باتش. به لغت اهل شبانکاره، ترنج باشد و آن میوه ایست معروف که پوست آنرا مربا کنند. و باشین نقطه دار هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری) (جهانگیری). باتو. رجوع به باتش شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
بانی شهر سیرناست که آن شهر را در سال 631 قبل از میلاد بنا نهاد و سلاطین سیرنا نیز همگی پس از وی نام اورا اتخاذ کردند. (تمدن قدیم ترجمه فلسفی ص 459)
لغت نامه دهخدا
(بُءْسْ)
سختی و بلا. یقال: یوم بؤس و یوم نعم. ج، ابؤس. (منتهی الارب). سختی. (برهان) (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری) (دهار). سختی و بلا. (آنندراج). بلا و سختی. ج، ابؤس. (ناظم الاطباء). درویشی و شدت احتیاج و سختی. (غیاث). فقر. عسرت درویشی. مسکنت. (یادداشت بخط مؤلف) :
ز شاهنشه اسکندر فیلقوس
فروزندۀ آتش نعم و بوس.
فردوسی.
بمرد اندر آن چند گه فیلقوس
بروم اندرون بود یک چند بوس.
فردوسی.
ولیعهد گشت از پس فیلقوس
بدیدار او داشتی نعم و بوس.
فردوسی.
پیغام داد که دانم دلت گرفته است از تنگی و بوس حصار. (تاریخ سیستان).
دامن او گیر و از او جوی راه
تا برهی زین همه بوس و زحام.
ناصرخسرو.
چون ایام نحوس و ساعت بؤس منقضی و منفصل شود، جزای این عقوق و... تقدیم افتد. (سندبادنامه ص 70). اصحاب قابوس در آن بؤس، نفوس شریف خویش را به اندک بلغه قانع گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول ص 226).
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام دو موضع است در مغرب یکی بادس زاب و دیگری بادس فاس بکنار دریا نزدیک فاس است. (از معجم البلدان). رجوع به الحلل السندسیه جزء 1 ص 63 و 68 و قاموس الاعلام ترکی و مراصد الاطلاع شود، خانه تابستانی. (برهان) (شعوری ج 1 ورق 155 ص ب) (ناظم الاطباء) ، خانه ای که در اطراف آن بادگیر ساخته باشند. (برهان). خانه بادگیردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ابن حیوس. فرزند حیوس صنهاجی، از امرای اندلس بود که بناهای شهر اغرناطه در زمان او آباد و تکمیل شد و این شهر در روزگار انقلاب اندلس ضد اعراب احداث شد. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 129)
لغت نامه دهخدا
نام موضعی به اندلس. (الحلل السندسیه ج 2 ص 200)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
اسم فاعل از بجس
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ظالم. کم کننده حق کسی. (آنندراج). باخسه.
- امثال:
تحسبها حمقاء و هی باخس، و بروایتی باخسه، در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید و اصل مثل آنست که شخصی زنی را گول پنداشته از فرط طمع مال خود را بمالش آمیخت تا در وقت تقسیم مال جید ستاند. زن عندالمقاسمه راضی نشد و شکایت پیش قاضی برد. قاضی مال زن بزن رهانید و بر آن مرد عتاب کرد و تاوان فرمود و گفت تو زن را فریب میدهی آن مرد در جوابش گفت: تحسبها حمقاء و هی باخس، ای و هی ظالمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بابرس. پارس. ابن اثیر در ضمن حوادث سال 295 هجری قمری و مرگ اسماعیل بن احمد سامانی مینویسد: چون ابونصر احمد (فرزند اسماعیل وارد نیشابور شد بارس کبیر از بیم از گرگان بسوی بغداد گریخت و علت بیم وی آن بود که امیراسماعیل هنگامی که گرگان را از محمد بن زید بازگرفت آنرا بپسر خود احمد سپرد و آنگاه وی را از حکومت آن ناحیه عزل کرد و بارس کبیر را بدان شهر فرستاد و در مدتی که بارس فرمانروایی داشت اموال بسیاری نزد وی از بابت خراج ری و طبرستان و گرگان گرد آمده بود که بالغ بر هشتاد بار میشد و او همه این اموال را برای گسیل کردن نزد اسماعیل حمل کرد ولی همینکه خبر مرگ اسماعیل را شنید آنها را بازگردانید و چون خبر شد که احمد بسوی وی می آمد بترسید و نامه به مکتفی نوشت و اجازه خواست تا نزد وی برود. مکتفی به وی اجازه داد و او با چهار هزار سوار بسوی مکتفی حرکت کرد. احمد سپاهیان خود را بتعقیب بارس فرستاد ولی به او نرسیدند و او از ری گذشته... و ببغداد رسیده بود ولی در این هنگام مکتفی درگذشت و مقتدر جانشین او شد. بارس در نظر مقتدر مردی بزرگ جلوه کرد و رسیدن او ببغداد پس از حادثۀ ابن مقسر بود از این رو مقتدر وی را با سپاهیانش نزد بنی حمدان فرستاد و حکومت دیار ربیعه را به او واگذاشت. اما اصحاب خلیفه نسبت به وی بیمناک شدند که مبادا برآنان تقدم جوید ازین رو با یکی از غلامان وی تبانی کردند تا او را زهر بخوراند و غلام مزبور او را مسموم کرد و آنگاه ثروت وی را بچنگ آورد و زن او را بزنی گرفت. و مرگ وی در موصل روی داد. (از کامل ابن اثیر ج 8 ص 3). و رجوع به ص 21 همان جلد و تجارب الامم ابن مسکویه ج 5 ص 60 و 75 و 76 شود
ابن یهودا، بیرس. پشت دهم سلیمان (ع) تا به یعقوب اسرائیل. رجوع به بیرس و ترجمه مقدمۀ ابن خلدون چ 1336 بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 15 شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
بائس. مردی که به وی سختی یا بلیتی یا درویشی رسیده باشد. (آنندراج). سختی رسیده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
مردی که به وی سختی یا بلیتی یا درویشی رسیده باشد. (منتهی الارب). سختی رسیده. (ربنجنی). محتاج شونده و درویش. (غیاث). فقیر که درخور ترحم است. آنکه به بلیتی دچار است. مرد بدحال از غایت فقر
لغت نامه دهخدا
نام ایالتی است در مجارستان، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1202)، یکی از حبوبات است که در عربی باقلا و فول گویند، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192)، و رجوع به باقلا شود
نام قریۀ مرکزی ناحیه ایست از توابع سنجاق ولایت ارزنه الروم که 11 پارچه ده را دربرگرفته است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1202)
صورت دیگر باکس، قصبه ای در مجارستان و زمانی مرکز ولایتی بهمین نام بوده است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1202)
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین ناحیه ایست در هنگری (مجارستان) که قریب 4500 تن سکنه دارد و سخت حاصلخیز است، حوزۀ آن ناحیه در حدود 716500 تن جمعیت دارد، و رجوع به باقس شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ناحیتی است (از حدود خراسان) اندر میان بیابان، جایی بسیار کشت و برز و کم نعمت است و اندر وی شهرهاست چون سفنجایی، کوشک، سیوی. ومستقر امیر شهر کوشک است. (حدود العالم). رخج اقلیمی است بین زمین داور و بین بالس. (اصطخری ص 244، نقل از حاشیۀ تاریخ سیستان ص 31). از شرح اخیر پیداست که این موضع در مغرب افغانستان کنونی واقع بوده است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ظاهراً مرکب از ’با’ مخفف بابا و ’مس’ بمعنی بزرگ و مه. این کلمه در تداول زرتشتیان یزد معنی پدر بزرگ و جد دارد
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
پامس. شخصی را گویند که از بودن در شهری و دیاری که غیروطن اوست دلگیر شده و به تنگ آمده باشد و بنابر مانعی نتواند از آنجا به جای دیگر رفت. (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری). کسی که در یکجا بیکار و بی شغل مانده عقب کار در محل منظور خود نرود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 167). پای بسته و بیچاره که نه اندر مقام نفع بیند و نه اندرشدن و نه ره شناسد. (فرهنگ اسدی). شخصی که عاجز و برجا مانده باشد چنانکه حرکت نکند و سخن نگوید، گویا آن را به مس یعنی به زنجیر کرده باشند. (فرهنگ رشیدی). پای بسته و بیچاره باشد و آمدن و رفتن نتواند. (صحاح الفرس). کسی که در ولایتی گرفتار شده باشد لیکن از جهت موانع نتواند از آن دیار سفر کند. صاحب فرهنگ نظام نویسد: بعضی از این جهت ’م’ را در آن مفتوح داشتند که لفظ بامس را مرکب از با و مس بمعنی زنجیر و بند دانستند، لیکن من ضبط مؤلف جهانگیری را که با ضم میم است ترجیح دادم، چه مس با ضم بمعنی مانع است. (از فرهنگ نظام). اما صاحب فرهنگ رشیدی گوید درست مع فتح ماقبل است نه ضم چنانکه گمان برده اند. (از فرهنگ رشیدی). دلگیر. دلتنگ. مقیم یا لازم جایی که از آنجا نتواند رخت بربستن و رفتن. عاجز. لنگ. فرومانده:
خدایگانا بامس به شهر بیگانه
فزون از این نتوانم نشست، دستوری.
دقیقی.
از شرف فر و جاه برفلک سادسید
در چمن باغ لهو یاسمن و نرگسید
با همه سنگ و رنگ بیهده و بامسید
خود بخود از یکدیگر راز نهان بررسید.
سوزنی.
پادشاه شرع و دین قاضی القضاه
عقل پیش طبع او بامس بود
مادح تو چون توئی باید بزرگ
گرچه آرایندۀ گل خس بود.
سید اشرف.
، دریچۀ دروازه. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
مأخوذ از زند و پازند، گمان و ظن و شبهه. (از برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
به یونانی میوه ای است که توت سه گل خوانند و به عربی ثمرهالعلیق گویند و درخت آن را سه گل نامند اگر برگ و بار آن را با هم بجوشانند خضابی باشد جهت موی ریش و گیسو و امثال آن. (برهان). نوعی از علّیق. (ترجمه ابن بیطار به فرانسه ج 1 ص 200). تمشک. گیهه. ثمرهالعلیق. توت الشوکی. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی). تموش. توت سه گل. (ناظم الاطباء). علیق. (فهرست مخزن الادویه).
لغت نامه دهخدا
(بَ ءَ)
مرد سخت دلاور. (ناظم الاطباء) ، شیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بامس
تصویر بامس
پابند وگرفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باخس
تصویر باخس
کم کننده حق کسی، ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایس
تصویر بایس
بی نوا سختی رسیده ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائس
تصویر بائس
سختی رسیده، فقیری که در خور ترحم است، محتاج شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطس
تصویر باطس
یونانی توت سه گل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایس
تصویر بایس
((یِ))
بی نوا، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باکس
تصویر باکس
جعبه
فرهنگ فارسی معین