جدول جو
جدول جو

معنی باهمت - جستجوی لغت در جدول جو

باهمت
(هَِ مْ مَ)
که همت دارد. دارای همت بلند. جوانمرد. باسخاوت. (ناظم الاطباء) : مرد باهمت را فقر عذابی است الیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389). رجوع به همت شود
لغت نامه دهخدا
باهمت
بخشنده، سخاوتمند، سخی، کریم
متضاد: بی همت، بااراده
متضاد: بی اراده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

سنگی سفید که در قدیم می پنداشتند هرگاه نظر کسی به آن بیفتد بی اختیار می خندد، حجرالضحک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهم
تصویر باهم
با یکدیگر، به اتفاق، متحد
با هم آمدن: همراه یکدیگر آمدن
با هم شدن: متفق شدن
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ)
باد موافق. (آنندراج). باد شرطه. بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء). باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) :
سالک این شرطه به ساحل نرساند ما را
کشتی بیخردانست که باهم دارد.
سالک اصفهانی (از شعوری).
اما این معنی جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
همراه. معاً. به معیت. به اتفاق. به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم. متفقاً. متحداً. جفت. یکجا:
خوبان چو بهم گرمی بازار فروشند
باهم بنشینند و خریدار فروشند.
عرفی.
الفه، باهم آمیختن. ممزوج، باهم آمیخته. لم، باهم آوردن. (ترجمان القرآن). اکزاز، باهم آوردن از سرما. (تاج المصادر بیهقی). تراکض، باهم اسب دوانیدن. توارد، باهم به آب آمدن. تراجع، باهم بازگشتن. تلاهی، باهم بازی کردن. مماشقه، باهم بانگ و فریاد کردن. توافد، باهم به جائی رفتن. تشاکس، باهم بدخویی کردن. تقابل، باهم برانداختن بایع و مشتری بیع را. تواثب، باهم برجستن. تکالب، باهم برجستن. تلزج، باهم برچسبیدن گیاه. مکاساه، باهم بزرگ منشی کردن. ممارطه، باهم برکندن موی را. مماجعه، تماجع، باهم بی باکی کردن. تلاحی، مماصعه، باهم پیکار و خصومت کردن. تألف، التقاء، باهم پیوستن. مکاشره، باهم تبسم نمودن. تصاول، باهم حمله بردن. تعکش، باهم درآمدن. تماسح، باهم دست زدن در خرید و فروخت. مماحله، محال، باهم دشمنی کردن. ملاحاه، باهم دشنام دادن. مکاشره، باهم تبسم کردن و دندان پیدا نمودن. لقی، باهم دیدارکننده. ایتلاف، باهمدیگر آمیختگی کردن. تغامز، باهمدیگر بچشم اشارت کردن. التقاء، باهم رسیدن. مماشاه، تسایر، باهم رفتن. تقابل، باهم روباروی شدن. تعایش، باهم زندگی کردن. مماحکه، باهم ستهیدن. تکالم، ملاسنه، باهم سخن کردن. تکلع، تحالف، سوگند خوردن. تقامر، باهم قمار باختن. مکاساه، باهم مفاخره کردن. تقاوم، با همدیگر بر پای ایستادن در جنگ. تصافق، با همدیگر بیعت کردن. ارتما، با همدیگر تیر انداختن. تناضل، با همدیگرتیر انداختن. تزاوج، با همدیگر جفت شدن. تضارت، تجالد، با همدیگر شمشیر زدن. تغازل، با همدیگر عشق ورزیدن. تواطؤ، با همدیگر موافقت کردن. تشاجر، با همدیگر نیزه زدن. تجاور، با همدیگر همسایگی کردن. تماجد، باهم نازیدن و فخر کردن. ملاخاه، باهم نرمی کردن. تجانس، باهم نشستن. تزاول، باهم واکوشیدن. (منتهی الارب).
- باهم شیر و شکر بودن، نهایت محبت و آمیزش و دوستی با یکدیگر داشتن. (ناظم الاطباء). کنایه از غایت محبت و نهایت آمیزش و دوستی باشد میان دو کس. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
نعت فاعلی از بهت و بهتان. آنکه بر دیگری دروغ بندد. بهتان گوینده. (مهذب الاسماء). دروغ بربافنده. کسی که بر کسی دروغ بندد. (ناظم الاطباء). یحیی بن علی منجم در رثاء ثابت بن قره گوید:
و برزت حمی لم یکن لک دافع
عن الفضل الا کاذب القول باهت.
، تألیف کردن. جمع کردن. (از فرهنگ شعوری). تسطیر. (تاج المصادر بیهقی). به یک جا گرد کردن: چندان کتب... باهم آوردند که بیخ دین در دلها راسخ گشت... (راحهالصدور راوندی) ، درهم کشیدن. هم کشیدن، چنانکه دهانۀ کیسۀ لیفه دار را که از آن ریسمان گذرانده باشند، یا دهانۀ جراحتی را بدارو
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سنگی باشد سفید برنگ مرقشیشای فضی، و چون نظر مردم بر آن افتد بی اختیار به خنده درآیند و منبع آن دریاست و آن را به عربی حجرالضحک خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). سنگی سفید مانند مرقشیشای فضی. (نزهه القلوب). بطور افسانه گویند چون نظر کسی بر باهت افتد به خنده درآید. (ناظم الاطباء) ، متحد شدن. به یک جا جمع شدن:
نبینی که چون باهم آیند مور
ز شیران جنگی برآرند شور.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از با همت
تصویر با همت
دارای همت بلند، با سخاوت، جوانمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهم
تصویر باهم
باتفاق، به معیت، با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی باشد سفید برنگ مرقشیشای نقره یی حجرالضحک. توضیح می پنداشتند که چون نظر مردم برین سنگ افتد بیاختیار بخنده در آیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهم
تصویر باهم
((هَ))
به اتفاق، با یکدیگر، مجتمع، متحد
فرهنگ فارسی معین
به اتفاق، توام، تواماً، متحداً
متضاد: به تنهایی، منفرداً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزار جریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی