جدول جو
جدول جو

معنی باهل - جستجوی لغت در جدول جو

باهل
(هَِ)
بیکار. (آنندراج). بی کارگردنده. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
باهل
(هَِ)
باهله. قومی از عرب است:
فرودآور به درگاه وزیرم
فرودآوردن اعشی به بال.
منوچهری.
و رجوع به باهله شود
لغت نامه دهخدا
باهل
بی کارگردنده، متردد
تصویری از باهل
تصویر باهل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باهک
تصویر باهک
(پسرانه)
نام جد آذرباد ماراسپند
فرهنگ نامهای ایرانی
(عَ هَِ / هََ)
شتران بر سرگذاشته. (لسان العرب) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، ابل عباهله، ای مهمله مسیبه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
منسوب است به باهله و باهله دختر اعصر بوده است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ابوالحکم عبیدالله بن مظفر بن عبدالله باهلی اندلسی المریی، مردی فاضل و در طب و حکمت استاد بود و شعر میگفت و خوش سخن بود. موسیقی میدانست و عود می نواخت و در جیرون در دکانی به طبابت می نشست. به بغداد و بصره سفری کرد و سپس به دمشق بازگشت و در همانجا در شب چهارشنبه ششم ذی القعده سال 549 هجری قمری درگذشت. او با بسیاری از شعراء مهاجاه داشت و حسان بن نمیر در هجو او گفته است:
لنا طبیب شاعر اشتر
اراحنا من شخصه الله
ما عادفی صیحه یوم فتی
الا و فی باقیه رثاه.
(از عیون الانباء ج 1 صص 140-144)
لغت نامه دهخدا
(هَِ لَ)
باهل. زن بی شوهر. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ لَ)
قبیله ای است از قیس همدان. (آنندراج). و آن نام زنی از قبیلۀ همدان بوده است. فرزندانش به وی منسوبند و از آن قبیله است ابوامامۀ باهلی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام قبیله ای از قبائل تازی. گویند این قبیله برخلاف قاعده کلیۀ اعراب به انتساب غیرمستقیم خود را به دائی و خاله منسوب سازند. (از انساب سمعانی) :
نبشته سوی مهتر باهله
که گر لشکر آید مکنشان یله.
فردوسی.
عنان را بدان باره کرده یله
همی راند ناکام تا باهله.
فردوسی.
فاتک در باب سعید بن سلم باهلی گفته است:
وان من غایه حرص الفتی
طلابه المعروف فی باهله
کبیرهم و غدو مولودهم
تلعنه من قبحه القابله.
(عیون الاخبار ص 37 ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هَِ لَ)
نام زنی از همدان که فرزندانش به او منسوب هستند. (از ناظم الاطباء). و ابوامامۀ باهلی به او منسوب است. (منتهی الارب). او دختر اعصر بوده است. (از انساب سمعانی). زنی از همدان بود که به معن بن اعصر بن سعد بن قیس عیلان (ظ: غیلان) تعلق داشت و فرزندانش به او منسوبند و اینکه گویند که باهله دختر اعصر بود از نمونۀ آن است که گویند تمیم بنت مر بود چه تذکیر برای حی و تأنیث برای قبیله به یک صورت است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکدیگر را لعنت کردن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (آنندراج). تبهﱡل. (منتهی الارب). مباهله کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
ناقه مباهل، شتر ماده ای که او را بی پستان بند گذاشته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ هَِ)
جمع واژۀ مبهله. (منتهی الارب). و رجوع به مبهله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باهم
تصویر باهم
باتفاق، به معیت، با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهک
تصویر باهک
اذیت، شکنجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهش
تصویر باهش
هوشمند، خردمند، عاقل
فرهنگ لغت هوشیار
روشن آشکار، برتر داناتر، ملازرگ رگ کوچکی درسر روشن درخشان، آشکار هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی باشد سفید برنگ مرقشیشای نقره یی حجرالضحک. توضیح می پنداشتند که چون نظر مردم برین سنگ افتد بیاختیار بخنده در آیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازل
تصویر بازل
آزموده پخته: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهه
تصویر باهه
میدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذاهل
تصویر ذاهل
فراموش کننده فراموشکار. فراموشکار
فرهنگ لغت هوشیار
بازو، چوبدستی کلفت که شبانان و شتر بانان بر دست گیرند چوبدست ضخیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باله
تصویر باله
بال کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهی
تصویر باهی
خانه تهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطل
تصویر باطل
لغو، بیهوده، یاوه، دروغ، نادرست، مقابل حق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقل
تصویر باقل
گول، تره فروش، زمین سبز، دانه خور پرنده نشمه دار چوغان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسل
تصویر باسل
شجاع، مرد، دلیر، دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باکل
تصویر باکل
فرانسوی گل کمر (جواهرات سلطنتی ایران)
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از گونه های سرو کوهی جزو تیره ناژویان که در جنگلهای شمال موجود است. ارتفاعش یک تا دو متر است و دارای شاخه های متعدد نامنظم است. برگهایش پایا متقابل فشرده بهم در چهار ردیف میباشد. چون در اثر پرورش و انتقالش بمناطق مختلف تغییراتی در شکل برگهایش و حتی دستگاههای تولید مثلش ظاهر میشود از این جهت شرح صفات ظاهری این درختچه بطور مشابه در کتب مختلف ذکر نشده. میوه اش به بزرگی یک فندق و آبدار و برنگ آبی تیره است که بطور آویخته بر روی دمگل ظاهر میگردد. میوه اش را بنام حب الخضرا مینامند. در پشت برگهای این گیاه غده های ترشحی موجود است که دارای بویی نامطبوع و طعمی تلخ است مای مرز ریس براثوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباهل
تصویر تباهل
یکدیگر را لعنت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهله
تصویر باهله
زن بی شوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهال
تصویر بهال
زناشویی، هم آغوشی گای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاهل
تصویر کاهل
تنبل، سست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جاهل
تصویر جاهل
نادان، ناآگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باطل
تصویر باطل
بی هوده، تباه، نادرست
فرهنگ واژه فارسی سره